May 11
"خواندن این زیارت از دور و نزدیک بسیار ثواب دارد..."
یکی نیست بگه، من زیارت عاشورا رو برای ثوابش نمیخونم که!
من زیارت عاشورا میخونم که یه مرهمی بزارم روی زخمام...
من زیارت عاشورا میخونم که ثارالله بدونه اگه نیام هم، به یادشم.
ولی اخه چقدر نیام و به یادت باشم؟میشه بیام و به یادت باشم؟
اخه امام حسین؛ این امتحانه؟
یکم طولانی نیست؟
دیدی بی معرفتی نمیکنم و هنوز دوستت دارم؟
آخه کِی امتحان تموم میشه؟
کِی میشه منم یه بار تو حرمت بشینم، به شیش گوشه نگاه کنم،گریه کنم...
کِی میشه منم بین دوراهی بین الحرمین بمونم...عباس یا حسین؟
کِی میشه یه دل سیر به گنبدت نگاه کنم؟
آخه چرا باید از روی عکس کاشی های حرمت رو لمس کنم...؟
چرا باید کربلا رو فقط توی خواب ببینم؟
چرا گوشه ی اتاقم نشستم وقتی میشه پیشت باشم؟
آقا...
منم نگاه کن!
•••
اصن میبینی گریه هامو؟
اصن میشنوی این صدامو؟
بیا دونه به دونه بشمارم غمامو...
_اِلآی وصالی
#متن_سبز
صدای زهرا در گوشش میپیچد:
-باور کن من خوبم!
پهلویم بهتر شده؛
نگران نباش.
ماه را نگاه میکند. مردم میگویند ماه خیلی زیباست؛ اما لبخند زهرایش از ماه زیباتر بود.
دستانش...
۳۰ سال است دستان محبوبش را لمس نکرده و گونه های کوثر را نوازش نداده است؛ پس دیگر چگونه میتواند ذوالفقار را نگه دارد؟
امشب بیشتر از هرشبی دلش هوای زهرا را کرده. حتی بیشتر از شبی که با چاه سخن میگفت. حتی بیشتر از شبی که با چوبی که برای گهوارهی محسن بود، تابوت زهرا را ساخت.
دیگر طاقت دیدن مسمار را نداشت.
انگار، وقتش رسیده...
انگار، قرار است امشب آخرین اذانش را بگوید.
انگار، زهرا امشب منتظر تر از همیشه است.
انگار، دنیا امشب بی حیدر میشود.
_خدایا!من را از اینها بگیر!
_اِلآی وصالی
#متن_سبز
چشمانِ 'او' سبز بود...🌱
جنگل خیلی وقت است که جذابیتش را از دست داده. دقیقش را بگویم از وقتی که چشمان سبز، موهای طلایی و پوست گندمگون و ککمکی او را دیده.
پیچکم به دور گیس های بافتهاش پیچیده بود و 'او' داشت با رنگ ها روی بوم حسن یوسف میکشید. آفتاب بر نقاشیاش تابید و رگه های طلایی اش را بین برگ های سبز و بنفش حسن یوسفِ 'او' پهن کرد.
جرعه ای از نسکافهاش نوشید، با لبخند موهایش را تاب داد و رو به من که مستش شده بودم گفت: حسن یوسفم خوب شده؟!
اما من نتوانستم جوابش را بدهم. دستانم عرق کرد و بیشتر درون دشتِ سبز چشمهایش غرق شدم...
سرش را کج کرد و با آبشار طلایی موهایش بازی کرد.
دستش را تکان داد و گفت: کجایی؟
آرام زمزمه کردم:آره... خیلی قشنگه.
خندید و با خندهاش قند در دلم آب کرد. گفت: از من بیشتر؟!
به حسن یوسفش چشم دوختم. گفتم: توی این دنیای زشت من، تو زیباترین هدیه ی خدا به منی!
_اِلآی وصالی
سبز عزیز:)🌱
#متن_سبز
باد داشت بین موهای مشکی دخترکم میچرخید و من داشتم به حال باد غبطه میخوردم!
دستان کوچک و سفیدش را جلوی چشمانم گرفت و گفت: مامان نگاه کن! کفشدوزکه خونهشو گم کرده، اومده رو دست من زندگی بکنه! میشه با خودم بیارمش خونه؟
با چشم های آبی تیرهاش داشت التماسم میکرد. چشمانش همیشه من را یاد چشمان پدرش میانداخت.
این دفعه من را یاد التماس چشم های پدرش در آن روز انداخت. همان روزی که آب آسمان زیادی کرده بود و طوفان شده بود. همان روزی که چشمان محبوبم میبارید. همان روزی که التماسم را میکرد خودم و بارانمان را از دست دریا و باران نجات دهم.
کاش دریا و باران دست به یکی نمیکردند که باران را بی پدر کنند. کاش آن روز التماس نمیکرد که او را بین آب دریا و آسمان رها کنم. کاش او هم زنده بود. کاش... ای کاش...🕊
_مامانی؟! کفشدوزکو بیارم خونه؟
_نه عزیزم. این کفشدوزکه بابای چندتا کفشدوزک کوچولوئه. کفشدوزک ها دوست ندارن باباشون پیششون نباشه...
_اِلآی وصالی
آبی عزیز:)🦋
#متن_سبز