دختر اسنپی💚👱♀️
#807 ماشینو روشن کرد خیابونو دور زد و روند سمت خونه خودش... _کاش حداقل میرفتم به بهار اطلاع میدادم
#808
اون شب قشنگ ترین شب زندگیم شد.. بعداز چندماه جدایی و عذاب و دلتنگی، چسبیدن توی آغوشش و بوییدن عطرتنش و بوسیدنش بزرگ ترین و لذت بخش ترین نعمت و لطفی بود که خدا بهم بخشید...
نه تنها اون شب نذاشت برم خونه.. بلکه الان یک هفته اس خونه ی عماد هستم.. عماد به شدت برای ازدواجمون عجله داره و اصرار داره که عقد وعروسی هم حتما باهم باشه..
داشتم از توی لبتابش دنبال تالار میگشتم که درباکلید بازشد عماد اومد داخل..
لبتاب رو کنار گذاشتم، بلندشدم و به استقبالش رفتم..
_سلام.. خوش اومدی..
گونه ام رو بوسه زد
_سلام خانومم.. چه خبر؟
_خبرا پیش شماست.. نگفته بودی زود میای وگرنه ناهار آماده میکردم..
رفت روی کناپه نشست و کلافه گفت:
_مامان اینا واسه عقدمون نمیتونن خودشونو برسونن! قانون مسخره اونجا هزارتا مراحل داره و تا بخوان همه رو طی کنن یک ماه طول میکشه..
یعنی اونقدر حرصم گرفته هرکاری ممکنه بکنم حتی قتل کنم!
واسه اینکه جَو رو عوض کنم ادای ترسیدن درآوردم دستمو جلوی دهنم گرفتم وگفتم؛
_خاک به سرم حالا نزنی منو بکشی؟
عاقل اندرسفیهانه نگاهم کرد یه دفعه دستمو گرفت محکم کشید افتادم توی بغلش..
_من تورو میذارم توی فِر کبابت میکنم میخورمت!
خندیدم و دستامو قاب صورتش کردم وگفتم:
_ولی جدی جدی لازم نیست این همه حرص بخوری که!
صبرمیکنیم خب.. همش یک ماهه دیگه.. چشم روی هم بذاریم یک ماه میرسه هم مامان وبابات هم میان.. تازه تا اون موقع همه کارهامون بدون عجله انجام دادیم.. هوم؟ این که دیگه حرص خوردن وعصبی شدن نداره عشقم!
_نمیشه.. اونا اگه به فکرمن بودن همون روز که بهشون گفتم واسه اومدن اقدام کنید میرفتن این کارو میکردن.. همیشه همین بوده.. هیچوقت طبق خواسته ی من پیش نرفتن وبعداز اینم همینه!
نگران عوض کردن وسایل و چیدن جهیزیه نباش با یه گروه خوب دکوراسیون هماهنگ کردم شما فقط کافیه رنگ ومدل هارو انتخاب کنی بقیه اش رو خودشون تا وقتی ازماه عسل برمیگردیم آماده کردن!
_مرسی که اینقدر قشنگ کارهارو هدایت میکنی نفسم.. من به داشتنت افتخار میکنم.. اما من که پدرومادری ندارم.. حتی وکیل بهار میگفت بابای بی معرفتم واسه عقدمون حاضرنشده بیاد
و برای امضای واجازه ی پدر وکالت داده و این یعنی حتی دلش نمیخواسته بعد از این همه سال دخترشو ببینه و منو نمیخواد!
این اصلا واسم مهم نیستااا ولی خب حداقلش پدرومادرتو که هستن..
خیلی دلم میخواست توی عروسیمون باشن!
_اولا اون بابات بدون شک لیاقت داشتن تورو نداره و دوست داشتنش به درد خودش میخوره.. خودم به جای همه ی دنیا دوستت دارم! دوما تاریخ عروسی رو عقب نمی اندازم چون حتما میخوام توی تاریخ تولدت باشه ولی قول میدم تموم تلاشمو بکنم مامان اینارو برسونم به جشنمون!
حالا بگو بینم توچیکار کردی؟ واسه تالار جایی رو انتخاب کردی؟
دختر اسنپی💚👱♀️
#808 اون شب قشنگ ترین شب زندگیم شد.. بعداز چندماه جدایی و عذاب و دلتنگی، چسبیدن توی آغوشش و بوییدن
#809
_اهوم.. از سه تاشون خیلی خوشم اومده و اما نمیدونم کدومو انتخاب کنم منتظرشدم توبیا باهم تصمیم نهایی رو بگیریم!
_پس بذار من برم لباس هامو عوض کنم بشینیم یکیشو انتخاب کنیم!
_باشه عشقم منم میرم واست قهوه آماده میکنم!
خلاصه بعداز سه ساعت تجزیه و تحلیل بالاخره یکی ازتالارهارو انتخاب کردیم وبهشون زنگ زدیم و قرارشد فرداش برای تایین تاریخ وبستن قرارداد بریم..
فقط چهارده روز به تاریخ تولدم مونده و برای تموم کارهای عروسی وقت داشتیم..
من که مهمونی جز بهار و چندتا از بچه های مزون نداشتم اما عماداینا طایفه ی بزرگی داشتن وخداروشکر همون تالار که انتخاب کرده بودیم صفرتاصد کارهای عروسی رو به عهده داشت و توی انتخاب کارت عروسی هم خیلی کمکم کردن!
روزها تندوپشت سرهم میگذشت و منو عماد باید به دیدن عزیز میرفتیم وبرای ازدواجمون ازش اجازه میگرفتیم وهرطورشده دلش روبه دست میاوردیم که بخاطر اشتباهمون مارو ببخشه..
چون عجله داشتیم وقت با ماشین رفتن نبود واسه همون تصمیم گرفتیم باهواپیما بریم و دل خانوم خانومارو به دست بیاریم...
از اینکه چقدر ناز عزیز رو کشیدیم و منت کشی کردیم و هزاران جور شرط و شروط واسمون گذاشت دیگه نگم واستون که خودش یک عالمه حرفه... اما خداروشکر اونقدر مهربون و خوش قلب و ماهه که بالاخره بخشیدمون و رضایت داد همراهمون به تهران بیاد...
هرچه به روز عروسی نزدیک تر میشدیم استرس همگی بیشتر ازقبل میشد این آخری ها ومن وبهار شبانه روز بیدار میموندیم و رسما گیج میزدیم...
بهار مثل خواهر وحتی مثل یه مادر واسم سنگ تموم گذاشته بود..
رضا، پروانه، عزیز، دوست های محل کار عماد و دوست های خودم و بهار.. هرکدوم یه گوشه ی کار روبه عهده گرفته بودن تا سر تاریخی که عماد دوست داشت مارو به هم برسونن وخداروشکر همه چی به خوبی پیش رفت
دختر اسنپی💚👱♀️
#809 _اهوم.. از سه تاشون خیلی خوشم اومده و اما نمیدونم کدومو انتخاب کنم منتظرشدم توبیا باهم تصمیم ن
#810
بالاخره روز موعود رسید و فردا من زن رسمی عشقم میشم.. هنوزم وقتی بهش فکرمیکنم نگرانم نکنه همش یه خواب باشه و من بیداربشم!
قرار بود شب زودتراز همیشه بخوابم که صبحش راهی آرایشگاه بشم چشم هام خسته نباشه صورتم رنگ پریده نباشه آرایش روی صورتم خوب بشینه اما من دلم برای مادرم تنگ بود و آرزو داشتم اولین کسی که من رو توی لباس عروس میدید مادرم بود..
داشتم روی تنها عکس کوچیکی که ازمادرم داشتم گریه میکردم که بهار اومد ومتوجه ام شد...
_توچرا هنوز نخوابیدی دختر ساعت ده شبه! هیععع! داری گریه میکنی؟ دیونه شدی؟
_دلم میخواست مادرم توعروسیم باشه بهار...
_خدارحتمش کنه عزیزدلم.. مطمئن باش که مادرت فردا توجشنتون حضور داره.. توروخدا گریه نکن چشمات پوفکی میشه فردا میخوای عروس بشی آخه قربونت برم! بخدا گریه کنی به عماد زنگ میزنم بیاد جمعت کنه ها.. خندیدم!
_وای نه عماد نه! خیلی خب گریه نمیکنم.. قول میدم.. اصلابیا بخوابیم منم خیلی خسته ام خوابم میاد..
××××××××××××××××
بااسترس دستمو روی شونه ی عماد به خواست فیلم بردار پشت به من ایستاده بود گذاشتم... برگشت.. جفتمون با دیدن هم چشمامون پراز اشک شد...
_قربونت برم..شبیه ماه شدی عروسک طلایی..
اشکمو پس زدم و با خنده گفتم:
_آخرشم اجازه ندادی موهامو مشکی کنم... توهم خیلی دلبرشدی عشقم..
پیشونیموبوسه زد و با درستورهای فیلم بردار وحرکات موضون سوار ماشین عروس شدیم وبه طرف تالار حرکت کردیم...
تالارمون دو قسمت جدا و کاملا متفاوت داشت.. قسمت اولش یه سالن خیلی قشنگ برای مراسم عقد داشت که اول واسه عقدمون باید اونجا میرفتیم وبعدشم یه سالن جدا برای عروسی و جشن و...
واردسالن محضری که شدیم بادیدن پدرومادر عماد اونقدرسوپرایز خوشحال شدم که دلم میخواست بپرم همونجا عمادو ماچش کنم..
توی این مدت همش تصویری باهم حرف میزدیم و هردفعه ام از نرسیدن و نیومدن حرف میزدن و کلی دلداریم میدادن که بعداز عروسی یه جشن کوچیک دیگه میگیریم و... نگو همش نقشه ی عماد بدجنس بوده که منو سوپرایزم کنن و خداروشکر سوپرایزقشنگی هم شد..
دختر اسنپی💚👱♀️
#810 بالاخره روز موعود رسید و فردا من زن رسمی عشقم میشم.. هنوزم وقتی بهش فکرمیکنم نگرانم نکنه همش ی
#پارت_پایانی
بالاخره سرسفره ی عقد نشستیم.. توی آینه ی روبه رومون به عمادم نگاه کردم و از روز اول آشناییمون تا گریه ها وجدایی و دلتنگی و قهر آشتی هارو توی ذهنم مرور کردم و درآخر خداروشکر کردم که توی روز تولد بیست سالگیم به اولین وآخرین عشق زندگیم رسیدم..
لحظه ی بله گفتن نتونستم جلوی گریه ام رو بگیرم وبا گریه بله رو دادم.. میگم گریه چون نه پدری داشتم ازش کسب اجازه کنم ونه مادری.. از خواهرم رفیق راهم پشت پناهم بهار کسب اجازه کردم و برای همیشه زن رسمی وشرعی عمادم شدم.. عمادم بله گفت و عشقمون با کلام خدا توآسمون ها ثبت شد..
بعداز اون نوبت کلی امضا و بعدشم عکاسی توی محوطه باغ تالار و بعدشم رسیدن مهمونا وشروع مراسم و... بعداز شام آهنگ تولد پخش شد و یه کیک بزرگ رو که بامجسمه عروس وداماد تزیین شده بود رو آوردن.. فقط خدا میدونه من چقدر شوق و خوشحالی توی دلم بود.. هرچقدر از خوشحالی قلبم بگم کم گفتم... عماد پیشونیمو بوسید و گفت؛
_تولدت مبارک عروس خانوم.. الهی تا ابدیت بمونی برام، دوستت دارم عشق من..
_منم دوستت دارم زندگیم.. آرزو میکنم همیشه سایه ات بالا سرم باشه مرد من..!
کیک رو بریدم و عمادهم سند ویلای شمال رو به عنوان کادو بهم هدیه داد.. دوباره جیغ وسوت جمعیت بالا گرفت واین بار همه یکصدا درخواست عاشقانه داشتن که عمادم کم نیاورد جلو همه شروع کرد به بغل کردنم و به نظرم قشنگ ترین سکانس فیلم عروسمون همون بغل دل چسب ثبت شد
وقت عروس برون شد تفریبا نصف بیشتر جمعیت همراهیمون کردن.. اولش وسط خیابون پشت چراغ قرمز پیاده شدن وبزن وبرقص... بعدش تا هتل همراهمون اومدن (چون خونه امون هنوز آماده نبود و بلیط پروازمون برای ماه عسل برای روز بعداز عروسیمون بود عماد برای اون شب هتل رزرو کرده بود) دوستان یه دورم توی محوطه هتل ریختن وسط و حسابی قردادن و رقصیدن.. کم کم با تذکر نگهبان ها همه رفتن و در آخر باگریه ی بیش ازحد من و بهار بالاخره ساعت سه صبح راهی اتاقمون شدیم.. خیلی خسته بودم.. اومدم برم دوش بگیرم و بخوابم که عماد مانعم شد...
_کجا خانومی؟
مثل خنگ ها گفتم: دوش بگیرم دیگه!
_عه؟ نه بابا؟ این همه خوشگل کردی تموم مدت دلمو آب کردی که بری دوش بگیری؟
_هان؟ یعنی نگیرم؟
دستاشو زیر کمر وزانوم انداخت تو هوا بلندم و کرد انداختم روی تخت وگفت:
_کجا بری دوش بگیری بزار یک دل سیر نگات کنم و کمی لذت ببرم از نگاه کردن بهت نگاه چه خوشگل شدی...... من اون شب زیبا وارد دنیای جدید زنانگی شدم......
پایان
رمان #دختر_اسنپی
به قلم : elsa
شروع : ۲۱ آبان ۱۴۰۲
خلاصه :دختر اسنپی بودم که خودم و به جای پسر میزدم و کار میکردم
توی یک تصادف چند میلیون پول صاحبکارم که دست من بود گم شد و بدبختی ها من از همونجا شروع شد
توی تصادف شریک صاحبکارم متوجه اون دزدی شد و قبول کرد بدهی من رو بده و به جاش ازم خواست که... 🔥
@tabasome_mehr
✎﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏💚
رمان:دختراسنپی💚🌴
به قلم:elsa
/part_1
کلاه کاسکتم و زیر بغلم گرفتم و مثل همیشه شاهد دعوای دوتا پسرعمو بودم!
خدایا حکمتت و شکر، به یکی مثل این دو تا یه پدر بزرگ میدی که یه همچین تهیه غذایی و بهشون بسپره...
به من بی نوا هم یه پدر بزرگ مریض دادی که قبل از به دنیا اومدن من چشم از جهان هستی گشود
میلاد با چند پرس غذا به سمتم اومد و گفت:به چی نگاه میکنی؟ الان میان پاچه تو رو هم میگیرن...
ادرس روی فاکتور نوشته شده، برو تحویل بده و بیا
باشه ای گفتم و غذاهارو توی باکس موتور گذاشتم
نگاهی به فاکتور کردم و بعد از چند ثانیه موتور و روشن کردم
داداشم قبل از مرگش وقتی متوجه شد سرطان خون داره موتورش و بهم سپرد و رانندگی باهاش و بهم یاد داد
✎﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏💚
رمان آنلاین میباشد و نسخه پی دی افی ندارد،هر گونه کپی بدون رضایت نویسنده ممنوع و حرام است
✎﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏💚
رمان:دختراسنپی💚🌴
به قلم:elsa
/part2
شاید میدونست بعد مرگش قراره من با ظرافتای دخترونه و آرزوهای بچگونه ام خداحافظی کنم و مثل یه مرد شروع به کار کنم تا شکم مادرم و سیر نگه دارم
جز اون کسی و نداشتم، از دار دنیا یه خونه اجاره ای با یه صاحبخونه غرغرو نصیبم شده بود با یه موتور مدل 89 که از حق نگذریم نجاتمون داده بود
بماند که چقدر سر این موتور بدون مدرک بدبختی کشیدم و چند بار از دست مامور های راهنمایی رانندگی شهری فرار کردم!
با رسیدن به ادرسی که روی فاکتور بود از موتورم پیاده شدم
غذا رو که از باکس بیرون اوردم باعث شد بوی کباب به مشام تیزبینم برسه و صدای شکمم و در بیاره
اما مسلما نمیتونستم به غذای مردم چشم بد داشته باشم
✎﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏💚
رمان آنلاین میباشد و نسخه پی دی افی ندارد،هر گونه کپی بدون رضایت نویسنده ممنوع و حرام است
✎﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏💚
رمان:دختراسنپی💚🌴
به قلم:elsa
/part_3
پس مثل دخترای خوب زنگ مشتری و زدم و منتظر موندم برای تحویل غذاش بیاد پایین
نگاهی به دستام کردم که زیر دستکشام پنهان بود، هر چیزی رو که پنهان میکردم نمیتونستم توجیحی برای دستای نازک و ظریفم بیارم
کی باورش میشد دست یه پسر انقدر سفید و کشیده باشه؟
البته که نمیتونست خیلی هم بپوشنش اما همین که کسی دربارش سوال نمیکرد کافی بود!
البته اینجا میلاد مستثنی میشد، چرا که هزار بار پرسیده بود دلیل دستکش پوشیدنات چیه، نکنه مرض پوستی داری و لو نمیدی...
خوب شعورش در همین حد بود دیگه، کاری از دستم بر نمیومد!
مرد میانسالی با خوش رویی غذارو گرفت و مشغول شمردن پولایی که از جیبش در اورده بود شد
پول و به سمتم گرفت که گفتم:خدا بده برکت، نوش جون!
✎﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏💚
رمان آنلاین میباشد و نسخه پی دی افی ندارد،هر گونه کپی بدون رضایت نویسنده ممنوع و حرام است
✎﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏💚
رمان:دختراسنپی💚🌴
به قلم:elsa
/part4
لبخندی زد و خداحافظی کرد
وارد پارکینگ شد و در و به هم کوبید، از جا پریدم و گفتم:یواش، غذا یخ نمیکنه که...
با چشم غره ای نثار به در بسته به سمتم موتورم رفتم و گوشیم و از جیبم در اوردم تا با مامانم صحبت کنم
صبح که اومدم مثل همیشه از خواب بیدار نشد
بعد چند تا بوق صدای ارامش بخشش تو گوشم پیچید، انرژی که توی صداش بود باعث شد به منم انتقال پیدا کنه و با لبخند بزرگ و دندون نمایی بگم:سلام دورت بگردم،خوبی؟
-سلام مادر، خوبی تو؟ امروز که رفتی متوجه نشدم... چرا بیدارم نکردی؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:خوابت به هم میریخت، نیاز نبود بیدار بشی، هر چی برای امشب نیاز داری برام اس کن صاحبکارم قراره امروز حقوقارو بده میخرم میارم
✎﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏💚
رمان آنلاین میباشد و نسخه پی دی افی ندارد،هر گونه کپی بدون رضایت نویسنده ممنوع و حرام است
✎﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏💚
رمان:دختراسنپی💚🌴
به قلم:elsa
/part_5
مثل همیشه خجالت زده باشه ای گفت که خداحافظی کردم و متوجه پیام میلاد شدم که نوشته بود:کجایی؟ برگرد پیک داریم
باشه ای براش نوشتم و راه افتادم، جز من این تهیه غذا یه پیک دیگه داشت
اما نمیدونم چه مرضی توی جون میلاده که حتما باید من و بکشونه به تهیه غذا و مثل همیشه بگه محمد پیک و برده!
وقتی رسیدم متوجه شدم مثل همیشه حدسم درست درست از اب در اومده، محمد پیک رو برده بود و میلاد فقط میخواست که من اماده به خدمت توی تهیه غذا باشم
سری از تاسف تکون دادم و گفتم:وقتی محمد پیک و میبره مرض داری پیام میدی؟
سری تکون داد و گفت:اگه الان یه پیک باشه، محمد نیست و تو باید ببریش
پس نیازه که اینجا باشی
✎﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏💚
رمان آنلاین میباشد و نسخه پی دی افی ندارد،هر گونه کپی بدون رضایت نویسنده ممنوع و حرام است
✎﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏💚
رمان:دختراسنپی💚🌴
به قلم:elsa
/part6
بروبابایی گفتم و روی یکی از صندلی های راهرو نشستم، گوشیم و در اوردم مثل همیشه مشغول مار بازی شدم
مگه گوشی نوکیای عزیزم چه بازی دیگه ای میتونه داشته باشه؟
وقتی لاستیک موتورم و میخواستم عوض کنم فهمیدم بیچاره تر از این حرفام و اجبارا گوشیم و دادم رفت
لامصب گوشیای هوشمند چیز دیگست، البته اگه به سازنده نوکیا بر نخوره...
هیدارن،یکی از پسرعموها و یا صاحبکارم از اتاقش خارج شد رو به میلاد گفت:20 پرس کوبیده حاضر کن، باید ببرم برای شرکت پدر بزرگم...
میلاد باشه ای گفت و به سمت آشپزخونه رفت، کمی خودم و جمع جور کردم که هیدارن دست تو جیبش کرد و نگاهی بهم کرد
✎﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏💚
رمان آنلاین میباشد و نسخه پی دی افی ندارد،هر گونه کپی بدون رضایت نویسنده ممنوع و حرام است
✎﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏💚
رمان:دختراسنپی💚🌴
به قلم:elsa
/part_7
بعضی وقتا طوری بهم خیره میشد که حس میکردم میخواد بعدش فریاد بزنه و بگه آهای احمق چطور به خودت اجازه دادی ما رو گول بزنی به جای یه پسر اینجا کار کنی؟
اما خوب با تخسی تو مردمک چشماش زل میزدم و مجبور میشد با کلافگی دست از نگاه کردن برداره!
نگاه کردناش البته معنی دار نبود، پسر مردم و خراب نکنم...
همیشه طوری نگاه میکرد که حس میکردم مشکوک شده باشه
دستی به چونه اش کشید و گفت:تو چرا هر روز یه لباس میپوشی؟ اصلا وقت میکنی بشوریش؟
توجه ای به فقر فروشی که داشت نکردم و گفتم:اره،دستای ننم از ماشین لباسشویی شما پولدارا بهتر کار میکنه، دورش بگردم هرشب زحمتش و میکشه
حالا نکنه مشکلی داره اینطور مسائل؟ممکنه به خاطر لباس تکراری اخراج شم؟
✎﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏💚
رمان آنلاین میباشد و نسخه پی دی افی ندارد،هر گونه کپی بدون رضایت نویسنده ممنوع و حرام است
✎﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏💚
رمان:دختراسنپی💚🌴
به قلم:elsa
/part8
ابرویی بالا انداخت و گفت:نه، مشکلی نداره...
نگاهی به آشپزخونه انداخت و گفت:به میلاد بگو غذاهارو خودم میبرم...
باشه ای گفتم که وارد اتاقش شد، مرتیکه عقب افتاده رو ببینا... انگار همه مثل خودشون پولدار و متشخصن که خط اتوشون چشم مردم و در بیاره
من خیلی زور بزنم تهش به جای صابون عادی صابون معطر بگیرم بلکه اونجا یه بویی بگیرم، نه با این عطرای گرون قیمت
زیر لب والایی گفتم و مشغول ادامه بازیم شدم
بعد از اتمام ساعت کاری همگی منتظر ویهان پسرعموی دومی موندیم تا بیاد و حقوقارو بده
همیشه حقوق ها رو نقدی حساب میکردن
اروم گوشه ابروم و خاروندم و رو به محمد گفتم:چرا تن لشش و تکون نمیده بیاد بیرون، کار و زندگی داریما...
✎﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏💚
رمان آنلاین میباشد و نسخه پی دی افی ندارد،هر گونه کپی بدون رضایت نویسنده ممنوع و حرام است
✎﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏💚
رمان:دختراسنپی💚🌴
به قلم:elsa
/part_9
محمد با سر تکون دادن حرفم و تایید کرد که میلاد گفت:مراقب حرف زدنتون باشید...
برو بابایی گفتم و که در اتاق ویهان باز شد، زیر لب الحمدلله ای گفتم که با چندتا پاکت به سمتمون اومد و اول از همه رو به روی من ایستاد و گفت:پاکت حقوق آشپزارو میدم دستت، اسم هر کسی روش نوشته شده، فردا بهشون بده
متعجب نگاهی به میلاد و محمد کردم و در اخر گفتم:من؟
با نگاه تاسف برانگیزی سری تکون داد که صاف ایستادم و گفتم:چشم قربان
و پاکتارو از دستش گرفتم که پاکتای محمد و میلاد رو هم توی دستشون گذاشت
بعد از رفتن ویهان از بچه ها خداحافظی کردم و پشت موتورم نشستم تا برم و خریدای مامانم و انجام بدم
✎﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏💚
رمان آنلاین میباشد و نسخه پی دی افی ندارد،هر گونه کپی بدون رضایت نویسنده ممنوع و حرام است
✎﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏💚
رمان:دختراسنپی💚🌴
به قلم:elsa
/part10
توی فکر و خیال بودم که به چهارراه رسیدم، چراغ قرمز بود و ماشین راهنمایی و رانندگی دقیقا کنار بلوار پارک کرده بود
آب دهنم و فرو فرستادم و نگاهی به ثانیه های چراغ راهنما کردم
تو این دو سال اخیر یکی از استرس زا ترین لحظه های زندگیم همین بود!اینکه بخوام از کنار این ماشین راهنما رد بشم
با سبز شدن چراغ نفس راحتی کشیدم و شروع به حرکت کردم
بعد از خریدن چیزایی که مامانم برام اس ام اس کرده بود به خونه رفتم و مثل همیشه مامانم با خمیدگی که به خاطر کمر دردش داشت به استقبالم اومد
لبخندی به روش زدم و گفتم:سلام عزیزکم...شرمنده یکم دیر اومدم، منتظر صاحب کارم بودم که حقوقارو تسویه کنه
سری تموم داد و گفت:فدای سرت، برو لباسات و عوض کن و بیا
✎﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏💚
رمان آنلاین میباشد و نسخه پی دی افی ندارد،هر گونه کپی بدون رضایت نویسنده ممنوع و حرام است
✎﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏💚
رمان:دختراسنپی💚🌴
به قلم:elsa
/part_11
چشمی گفتم و پلاستیک های دستم و گوشه خونه گذاشتم، وارد اتاق شدم و جلوی آیینه قدی ایستادم
با دقت مشغول جدا کردن کلاه گیس از سرم بودم
بعد از چند دقیقه بالاخره موهام از حصار اجباری کلاه آزاد شد
نفس عمیقی کشیدم و لباسام و با لباس راحتی عوض کردم
مامانم همیشه تاکید داشت که اگه قراره به خاطر کارم موهام و بزنم، پس چه بهتر که کلا کار و رها کنم
حتی به قیمت گرسنگی در طول شبانه روز...
چون بابام عاشق موی بلند بود و همیشه آرزو داشت که موهای دخترش بلند باشه و خودش شونش کنه
اما سرنوشت چیز دیگه رو براش سرشته بود
از اتاق خارج شدم و گفتم:مامان، من سیرم
برای توام از تهیه غذامون غذا اوردم از حقوقم کم کردن
بخور نوش جونت
✎﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏💚
رمان آنلاین میباشد و نسخه پی دی افی ندارد،هر گونه کپی بدون رضایت نویسنده ممنوع و حرام است
✎﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏💚
رمان:دختراسنپی💚🌴
به قلم:elsa
/part12
مامانم با حالت اعتراض واری گفت:چه نیازی به این کاراست؟یه چیزی درست میکردم و میخوردم دیگه
چیزی نگفتم که گفت:اگه خودت نمیخوری پس منم نمیخورم
کلافه گفتم:ای بابا، مامان جانم سیرم...
نوچی کرد که زیر لب گفتم:لجباز!
دو تا قاشق از جا قاشقی برداشتم و ظرف غذا رو جلومون گذاشتم
همونطور که داشتم غذا میجوییدم گفتم:وای مامان جفت صابکارام مثل سگ و گربه ان، یکیش پاچه میگیره اون یکی چنگ میندازه...
اصلا من نمیدونم با این همه ثروت چرا این دوتا باید سر یه تهیه غذا انقدر دعوا کنن!
مامانم متعجب گفت:امروزم دعوا کردن باز؟
سری تکون دادم و گفتم:سر و صداشون کل محل کار و برداشته بود، حالا سر چی؟ سر یه تومن کم و زیادی...
✎﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏💚
رمان آنلاین میباشد و نسخه پی دی افی ندارد،هر گونه کپی بدون رضایت نویسنده ممنوع و حرام است
✎﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏💚
رمان:دختراسنپی💚🌴
به قلم:elsa
/part_13
مامانم شونه ای بالا انداخت پایین گفت:خدا عاقبتشون و بخیر کنه، سعی کن زیاد دخالت نکنی...
سرت تو کار خودت باشه،یه چیزی بشه باز هم خون همن، مجبورن که پشت هم در بیان!
سری تکون دادم و گفتم:کارش خیلی خوبه، اگه این دوتا پسرعمو باهم بسازن و خرابش نکنن!
غذا که تموم شد دستی به خونه کشیدم و وارد اتاق شدم
تشکم و روی زمین پهن کردم و تشک مامانمم توی سالن انداختم، چون صبح رفتنی خیلی سر و صدا میکردم جام و تو اتاق مینداختم تا با سر و صدا سردرد نگیره
قبل از اینکه بخوابم نگاهی به پاکتای پول روی کشو انداختم، گوشیم و روش گذاشتم تا یادم نره که ببرمشون
✎﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏💚
رمان آنلاین میباشد و نسخه پی دی افی ندارد،هر گونه کپی بدون رضایت نویسنده ممنوع و حرام است
✎﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏💚
رمان:دختراسنپی💚🌴
به قلم:elsa
/part14
صبح از خواب بلند شدم و اماده شدم، امروز هم مثل دیروز مامانم بیدار نشد
پاکتا و چیزایی که باید همراهم میبردم و با خودم برداشتم و از خونه خارج شدم
همه رو توی باکس غذاها گذاشتم و سوار موتورم شدم
کلاه کاسکتم و روی سرم گذاشتم و راه افتادم
به چهارراه که رسیدم فقط 4 ثانیه مونده بود که چراغ قرمز بشه پس به راهم ادامه دادم
اما نمیدونم چی شد، فقط تو یک لحظه یه صدای لایی کشیدن لاستیک اومد و در نهایت پخش زمین شدن من و موتورم...
درد توی زانوم پیچید و ناخواسته صدای دخترونه ام بلند شد
خودم و از زیر موتورم بیرون کشیدم و کلاه کاسکتم و بیرون اوردم
✎﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏💚
رمان آنلاین میباشد و نسخه پی دی افی ندارد،هر گونه کپی بدون رضایت نویسنده ممنوع و حرام است
✎﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏💚
رمان:دختراسنپی💚🌴
به قلم:elsa
/part15
به جای اینکه به فکر درد پام بشم به دور و ورم نگاه میکردم که مبادا پلیسی در کار باشه
وقتی متوجه شدم پلیسی در کار نیست به سمت اون راننده ای که نگران بود و از ماشین پیاده شده بود برگشتم و گفتم:چیزی نشده،سوار شو و برو!
با درد از جام بلند شدم و نگاهی به موتورم کردم که متوجه در باکس شدم، درش باز بود و انگار خالی بود
ترس توی دلم نشست، تا خواستم موتور بلند کنم شخصی جلو اومد و موتور رو بلند کرد
دقت که کردم متوجه شدم هیدارنه که اومده
دستی به موهام کشیدم، حتی موهامم کنده شده بود ولی مهم نبود... پولا...
پولا نبودن!
هیدارن و کنار زدم و نگاهی به باکس کردم
✎﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏💚
رمان آنلاین میباشد و نسخه پی دی افی ندارد،هر گونه کپی بدون رضایت نویسنده ممنوع و حرام است
✎﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏💚
رمان:دختراسنپی💚🌴
به قلم:elsa
/part16
خالی بود، لعنتی خالی بود
نگاهی به جاده کردم که هیچی نبود
گریه ام گرفته بود، من اون پول و از کجا میاوردم؟ مثل دیوونه ها دستی به لباسام و جیبام کشیدم
هیچ جا نبود، با گریه زیر لب تکرار کردم:نیست، پولا نیست...
رو به هیدارن که متعجب به من خیره بود گفتم:پول کارگرا تو باکس بود، نیستش... من نمیتونم از خودم پولی بدم... تو چیزی ندیدی؟ ندیدی کسی برداره؟
جوابی نداد که گفتم:تروخدا بگو، ندیدی کسی برداره؟ من بدبخت میشم...
متعجب لب زد:تو... تو دختری؟؟
کلافه چرخی دور خودم زدم،گریه ام شدت گرفت... اخه مگه میشه با یه تصادف ساده 18 میلیون پول گم بشه؟
دستی زیر چشمام کشیدم و گفتم:تروخدا به ویهان بگو من تقصیری نداشتم، خودت ببین... پولا تو باکس بود ولی الان نیست!به خدا نمیدونم کی برداشته و رفته
✎﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏💚
رمان آنلاین میباشد و نسخه پی دی افی ندارد،هر گونه کپی بدون رضایت نویسنده ممنوع و حرام است
✎﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏💚
رمان:دختراسنپی💚🌴
به قلم:elsa
/part17
بی توجه بهم بازوم و توی دستش گرفت و بهم نزدیک شد که باعث شد ساکت شم، آب دهنم و فرو فرستادم که گفت:تو دختری و ما نمیدونستیم؟
حرفی نزدم که گفت:شک کرده بودم... صورتت خیلی دخترونه تر از این حرفاست!
عصبی بازوم و ول کرد و گفت:موتورت داغون شده نمیشه سوار شی، برو تو ماشین من تا بیام حرف بزنیم!
نگاهی به موتورم کردم و گفتم:موتور برای داداشمه، داداشم مرده...
سند درست حسابی نداره، تروخدا به جایی زنگ نزن، خودم یه کاریش میکنم
کلافه نفس عمیقی کشید و گفت:تو برو بشین تو ماشین موهاتم درست کن... خودم یه کاریش میکنم!
نگاهی به حالت جدی چهرش انداختم، به سمت ماشینش رفتم و به این فکر کردم که حالا با 18 میلیون بدهی چه غلطی بکنم!
✎﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏💚
رمان آنلاین میباشد و نسخه پی دی افی ندارد،هر گونه کپی بدون رضایت نویسنده ممنوع و حرام است
✎﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏💚
رمان:دختراسنپی💚🌴
به قلم:elsa
/part18
توی ماشین که نشستم موهای بلندم و جمع کردم و دادم زیر پیرهن مشکی رنگم
پارچه مشکی رنگیی که دور دستم بسته بودم و باز کردم و سعی کردم تمام موهام و زیرش مخفی کنم
بعد از نیم ساعت پسر جوونی اومد و با هیدارن شروع به صحبت کرد
بعد از یک دو سه دیقه هیدارن به سمت ماشینش اومد و سوار ماشین شد
جوری در ماشین و به هم کوبید که باعث شد پلکام و روی هم فشار بدم
نفسم و توی قفسه سینم حبس کردم که گفت:برای چی؟ چه نیازی بود به این کارا؟از اینکه مردم و گول میزنی خوشحالی؟ از اینکه ملت و مسخره میکنی خوشحالی؟
داشت بی وجدانی میکرد، اون داشت قضاوت میکرد!
✎﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏💚
رمان آنلاین میباشد و نسخه پی دی افی ندارد،هر گونه کپی بدون رضایت نویسنده ممنوع و حرام است
✎﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏💚
رمان:دختراسنپی💚🌴
به قلم:elsa
/part19
عصبی گفتم:چی میگی تو؟ وقتی از چیزی خبر نداری چرا حرف میزنی...
من هیچ چاره ای نداشتم و ندارم، مجبورم با این وضعیت کار کنم
مگه من خوشم میاد هر روز یه موی یه متری و زیر یه کلاه گیس مخفی کنم؟ مگه برای من راحته چند ساعت با یه صدای دیگه حرف بزنم؟
به چه حقی به خودت اجازه قضاوت میدی؟
کلافه دستی به پیشونیش کشید و گفت:قضیه پولا چیه؟
با یادآوری پولا داغ دلم تازه شد، باید چه کار میکردم؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:ویهان پول آشپزارو داده بود به من که بدم بهشون، صبح گذاشتمشون توی باکس و اومدم که این اتفاقا افتاد...
به خدا نمیدونم چی شد، من اگه قرار بود خودم پولارو بردارم که شال و کلاه نمیکردم بیام سرکار!
سرش و به صندلی ماشینش تکیه داد و گفت:یه دلیل قانع کننده برام بیار که چرا خودت و زدی به جای پسر، خودم بقیه مشکلارو حل میکنم
✎﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏💚
رمان آنلاین میباشد و نسخه پی دی افی ندارد،هر گونه کپی بدون رضایت نویسنده ممنوع و حرام است
✎﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏💚
رمان:دختراسنپی💚🌴
به قلم:elsa
/part20
متعجب گفتم:برای چی باید قانعت کنم؟ چه دلیلی داره که برات توضیح بدم؟
جوری نگاهم کرد که مو به تنم سیخ شد، جدی بود...
خیلی جدی!
اخماش و تو هم کشید و گفت:برای اینکه ازت شکایت نکنم!
کلافه نفسم و بیرون فرستادم و گفتم:بعد از مرگ داداشم تنها کسی که میتونست کار بکنه من بودم! چاره ای نداشتم
ماشین و راه انداخت و گفت:آدرس خونتون و بده، برسونمت...
امروز و برو خونه
از فردا به عنوان یه دختر پا توی محل کارت میزاری، منشی من شو
پول کارگرارو من میدم و هر ماه از حقوقت کمش میکنم
دو تا سفته امضا میکنی، اگر خطای دیگه ای ازت ببینم باید دو برابر بدهیت و پرداخت کنی، اوکی؟
✎﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏💚
رمان آنلاین میباشد و نسخه پی دی افی ندارد،هر گونه کپی بدون رضایت نویسنده ممنوع و حرام است
✎﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏💚
رمان:دختراسنپی💚🌴
به قلم:elsa
/part21
چیزی نگفتم که گفت:هیچ توضیحی برای ویهان نمیدی، خودم قانعش میکنم
به هیچ وجه!
باشه ای گفتم که با رسیدن به خونمون از ماشین پیاده شدم، قبل از اینکه حرکت کنه گفتم:پس موتورم؟
نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:دادم بچه ها ببرن تعمیرگاه، کارشون تموم بشه آدرس همینجارو میدم بیارنش
تشکری کردم که شیشه ماشینش و بالا داد و حرکت کرد
نگاهی به شلوارم کردم که خون روش خشک شده بود
کلید و توی در انداختم و وارد خونه شدم، هنوز 2 ساعت هم نگذشته بود و احتمالا مامانم خواب بود
آروم وارد خونه شدم، نگاهی به مامانم کردم که پتورو تا زیر گردنش بالا کشیده بود
به سمت حموم حرکت کردم تا خونی که روی پام خشک شده بود رو بشورم
✎﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏💚
رمان آنلاین میباشد و نسخه پی دی افی ندارد،هر گونه کپی بدون رضایت نویسنده ممنوع و حرام است
✎﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏💚
رمان:دختراسنپی💚🌴
به قلم:elsa
/part22
بعد از شستن خودم و عوض کردن لباسام از اتاق بیرون اومدم و متوجه شدم مامانم بیدار شده
نفس عمیقی کشیدم که گفت:گوشه ابروت زخمه، چیشده؟ اتفاقی افتاده؟
برای اینکه نگران نشه سری تکون دادم و گفتم:یه تصادف ساده بود
چیزی نیست نترس...
اروم از جاش بلند شد و به سمتم اومد، نگاهی به صورتم کرد و گفت:اخه حواست کجاست دختر، صبر کن پماد بیارم بزنم...
سری تکون دادم و گفتم:صاحبکارم فهمید دخترم، گفت از فردا دخترونه تیپ بزنم و برم اونجا
به عنوان منشی کار کنم!
مامانم تعجب کرد، بدون اینکه تغییری تو حرکاتش ایجاد بشه به سمتم اومد و پماد و روی دستش ریخت
آروم گوشه ابروم مالید و گفت:یعنی چی؟
✎﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏💚
رمان آنلاین میباشد و نسخه پی دی افی ندارد،هر گونه کپی بدون رضایت نویسنده ممنوع و حرام است
✎﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏💚
رمان:دختراسنپی💚🌴
به قلم:elsa
/part23
شونه ای بالا انداختم و گفتم:نمیدونم، سخته برام...
فردا باید یهویی تغییر کنم
مامانم عقب کشید و گفت:اینکه خودت باشی کار سختی نیست
بدون حرف نگاهش کردم که گفت:بشین تا غذا درست کنم، چیزی میخوای بپزم؟
هومی زیر لب گفتم و بعد از یه مکث کوتاه گفتم:سوپ، سوپ شیر میخوام...
میتونی درست کنی؟
آره ای گفت که لبخندی زدم و روی زمین نشستم
پماد و که از مامانم گرفته بودم و به سر زانوهام زدم و گفتم:نمیدونم فردا واکنش میلاد و ویهان چیه، ممکنه خیلی شوکه بشن
یا حتی ویهان من و اخراج کنه!
مامانم قابلمه ای رو از کابینت در آورد و گفت:انقدر بد به دلت راه نده، ایشالله که هیچی نمیشه
✎﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏💚
رمان آنلاین میباشد و نسخه پی دی افی ندارد،هر گونه کپی بدون رضایت نویسنده ممنوع و حرام است
✎﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏💚
رمان:دختراسنپی💚🌴
به قلم:elsa
/part24
در پماد و بستم که گفت:لیلا خانم همسایه رو به روی سبزی پاک و میکنه و سرخ میکنه کیلویی میفروشه،یه کمک دست میخواست
دیروز بهش گفتم من هستم
کلافه و عصبی گفتم:مامان چه نیازی به این کاراست؟ من دارم کار میکنم دیگه!
به سمتم برگشت و گفت:مگه میشه بشینم یه گوشه و پا روی پا بندازم تا یه طوری زخمی برگردی خونه؟ اگه قراره یکم از این شرایط بد اقتصادی فاصله بگیریم بهتره با هم کار کنیم
چیزی نگفتم که گفت:کارش اونقدرا هم سنگین نیست، بهش گفتم زانو درد دارم قبول کرد خودش سبزی ها رو بشوره
جز اون بقیش حله...
شونه ای بالا انداختم و گفتم:نمیدونم چی بهت بگم والا
آروم روز زمین دراز کشیدم و پلکام و روی هم گذاشتم، بدنم کوفته بود
تصادف سنگینی نبود اما جوری خسته بودم که انگار دو روزه نخوابیدم
✎﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏💚
رمان آنلاین میباشد و نسخه پی دی افی ندارد،هر گونه کپی بدون رضایت نویسنده ممنوع و حرام است
✎﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏💚
رمان:دختراسنپی💚🌴
به قلم:elsa
/part25
صبح از خواب بیدار شدم و 10 دقیقه رو توی جام نشستم
نمیدونستم باید چطور عمل میکردم
کلافه از جام بلند شدم و مثل هر روز موهام و شونه کردم
موهام و بالای سرم بستم و در کمدم و باز کردم
یه شلوار جین و مانتو مشکی پوشیدم و رو به روی آیینه ایستادم
شالم و روی سرم انداختم و از ضد آفتابم به صورتم زدم
نگاهی به لوازم آرایشی های کمی که داشتم انداختم و وسوسه شدم تا ازشون بعد یه تایم زیاد استفاده کنم
یه خط چشم کوتاه کشیدم و ریمل زدم
گوشیم و از شارژر در اوردم و از اتاق بیرون رفتم
جدیدا یا مامانم خیلی خوابش سنگین شده بود یا که من خیلی اروم کارام و میکردم
کیف پولم و برداشتم و از خونه خارج شدم
✎﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏💚
رمان آنلاین میباشد و نسخه پی دی افی ندارد،هر گونه کپی بدون رضایت نویسنده ممنوع و حرام است