#797
نیم ساعت با اخم و سکوت سنگین عماد گذشت و من هم ازاونجایی که تموم حواسم به عماد بود داشتم با غذام بازی میکردم و آرزو میکردم هرچه زودتر جَو مسخره به وجود اومده تموم بشه که بازهم رضا سعی کرد سکوت رو بشکنه گفت:
_وای ترکیدم واقعا این رستوران غذاهاش بی نظیره دلم میخواد بازم ادامه بدما ولی معده ام دیگه جا نداره.. نظرتو چیه عماد؟
بااین سوال بی اراده نگاهمو از غذام گرفتم وبه عماد چشم دوختم...
اونم مثل من چیززیادی از غذاش نخورده بود..
شونه ای بالا انداخت و گفت:
_خوبه..بد نبود.. نگاهی به من انداخت و ادامه داد:
_درواقع خیلی وقته که نسبت به همه چیز بی تفاوت شدم.. حتی طعم و مزه ها...
نگاهمو ازش دزدیدم ودوباره به غذام چشم دوختم...
بهار_ امشب چرا اینجوری شد؟ خیرسرمون اومدیم یه شب غم وغصه هارو فراموش کنیم و خوش بگذرونیم... این دیگه چه وضعشه!
بغض کرده بودم.. میدونستم عماد از من ناراحته و نظرش راجع غذا نبود و کاملا منظورش با منه بیچاره بود..
صندلیمو عقب کشیدم وبا صدایی که سعی داشتم لرزشش رو کنترل کنم گفتم:
_ببخشید.. من میرم دستشویی.. زود برمیگردم!
بهار_ میخوای باهات بیام؟
نیم نگاهی به عماد که حواسش به من بود انداختم وگفتم:
_نه عزیزم بچه که نیستم.. الان برمیگردم...
رضا اشاره ای به سمت سرویس بهداشتی کرد وگفت:
_سرویس اونجاست..
_اوکی.. ممنون!
باقدم های آهسته خودمو به سرویس رسوندم و جلوی آینه ایستادم.. به خودم نگاه کردم.. اونقدر ریزش اشک هامو کنترل کرده بودم چشمام کاسه خون شده بود..
با نگاه کردن به چهره ی زار و حال خرابم بی اراده اشک هام چکید..
_خدایا چرا من نمیمیرم؟ چرا اینقدر پوست من کلفته که این همه عذاب میکشم و بازهم دارم نفس میکشم؟ این عذاب تاکی قراره ادامه پیداکنه؟ آخه تاکی؟