eitaa logo
کانال همسنگران شهداء
160 دنبال‌کننده
20.4هزار عکس
8.9هزار ویدیو
44 فایل
بسم رب الشهداوالصدیقین لبیک یاخامنه ای لبیک یاحسین است ماجامانده گان ازقافله شهادتیم ورسالت ماادامه راه شهداست
مشاهده در ایتا
دانلود
🖌خواهر شهید ابراهیم هادی تعریف میکرد که: یک روز موتور شوهر خواهرم را از جلوی منزل مان دزدیدند، عده ای دنبال دزد دویدند و موتور را زدند زمین. ابراهیم رسید و دزد زخمی شده را بلند کرد، نگاهی به چهره وحشت زده اش انداخت و به بقیه گفت: اشتباه شده! بروید. ابراهیم دزد را برد درمانگاه و خودش پیگیر درمان زخمش شد. آن بنده خدا از رفتار ابراهیم خجالت زده شد. ابراهیم از زندگی اش سوال کرد، کمکش کرد و برایش کار درست کرد. ️طرف نمازخوان شد، به جبهه رفت و بعد از ابراهیم در جبهه شهید شد... اگر مثل ابراهیم هادی هنر جذب نداریم، دیگران را هم دزد تر نکنیم. اخلاقی و آموزنده و های ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌📝 @hekayate_qurani 💚 @Mojezeh_Elaahi
📗 شخصی تعریف می‌کرد: چند وقت پیش از تهران ‌سوار اتوبوس شدیم بریم اهواز. پیرزنی پشت سر راننده نشسته بود. اول جاده قم پیرزن به راننده گفت پسرم رسیدی بروجرد خبرم کن. راننده هم گفت باشه. رسیدیم قم، پیرزن پرسید نرسیدیم بروجرد؟ راننده گفت نه. نزدیکی های اراک دوباره پرسید: نرسیدیم؟ راننده گفت: یه ساعت دیگه می‌رسیم. نرسیده به بروجرد پیرزنه رو خواب برد و راننده هم یادش رفت بروجرد بیدارش کنه. تا اینکه رسیدیم نزدیکی خرم آباد و پیرزن از خواب بیدار شد. گفت: نرسیدیم بروجرد؟ راننده گفت: رسیدیم خیلی هم ازش رد شدیم. پیرزن خودشو زد به جیغ و داد و کولی‌بازی طوری که همه مسافران به ستوه اومدن. راننده هم اولین دوربرگردون دور زد سمت بروجرد. از بس پیرزن زبون به دهن نمی‌گرفت وُ دایم نِفرین می‌کرد مسافران هم هیچی نگفتن. خلاصه رسیدیم بروجرد! اول بروجرد راننده دور زد و به پیرزنه گفت: ننه رسیدیم با احتیاط پیاده شو. پیرزن گفت: برا چی پیاده بشم؟ کی گفته میخام اینجا پیاده بشم؟ من میخام برم اندیمشک. دکتر تو تهران بهم گفته هر وقت رسیدی بروجرد قرصات رو بخور. حالا بی‌زحمت یه لیوان اَب بده قرصامو بخورم. 😐😂 @Harf_Akhaa
*قره خان و یمنی های قهرمان* در اطراف همدان گردن گلفتی به نام قره خان زندگی میگردد که نوچه های زیادی داشت و نامش هم برای اهالی ترسناک بود. روزی قره خان به اتفاق دو تن از افرادش به دهی وارد شده و بدون اجازه وارد مزرعه انگور یکی از اهالی شده و شروع به خوردن انگور کرده ومقداری را هم می چینند تا با خود ببرند. در این لحظه صاحب باغ با چوبی سر رسیده و به قره خان و افرادش یک کتک مفصل می‌زند. قره خان در حالی که سعی می‌کرد فرار کند فریاد می زند : میدونی کی رو زدی؟ من از افراد قره خان هستم .اگر قره خان بفهمد همه افراد ده شما را تنبیه سختی خواهد کرد. با این حرف صاحب باغ ترسیده و میگوید: خوب زودتر می‌گفتید. این باغ به شما تعلق دارد و با کلی عذرخواهی و هدیه انها را روانه کرد که بروند و چیزی به قره خان نگویند. پس از دور شدن از محل نوچه قره خان از او می‌پرسد: چرا نگفتی خود قره خان هستی که این دهاتی سکته کند. قره خان پاسخ داد: احمق اگر میگفتم قره خان هستم می‌فهمید که کتک زدن قره خان کار آسانی است . این ابهت قره خان است که باید بماند. ___ یمنی ها متوجه شده اند که ترامپ را می‌توان زد .و ناوهای آمریکایی خود هدف متحرک هستند و این هیبت امریکا است که در مقابل. یمنی ها فروریخته است ---- یمنی ها زدند ما هم میزنیم😊
📜 حکیم حاذقی که بدون دست زدن به بیمار او را درمان کرد! 😳 در زمان.های قدیم یک دختر از روی اسب می افتد و استخوان لگن باسنش از جا در می رود. پدر دختر هر حکیمی را به نزد دخترش می برد، دختر اجازه نمی دهد کسی دست به لگن بزند. هر چه به دختر می‌گویند حکیم‌ها بخاطر شغل و طبابتی که می‌کنند محرم بیمارانشان هستند، اما دختر زیر بار نمی‌رود و نمی گذارد کسی دست به باسنش بزند. به ناچار دختر هر روز ضعیف‌تر و ناتوان‌تر می شود تا اینکه یک حکیم باهوش و حاذق می گوید: به یک شرط من حاضرم بدون دست زدن به باسن دخترتان او را مداوا کنم. پدر دختر با خوشحالی زیاد قبول می کند و به حکیم می گوید: شرط شما چیست؟ حکیم می گوید: برای این کار من احتیاج به یک گاو چاق و فربه دارم. شرط من این است که بعد از جا انداختن باسن دخترت، گاو متعلق به خودم شود. پدر دختر با جان و دل قبول می کند و با کمک دوستان و آشنایانش چاقترین گاو آن منطقه را به قیمت گرانی می خرد و گاو را به خانه حکیم می برد. حکیم به پدر دختر می گوید: دو روز دیگر دخترتان را برای مداوا به خانه ام بیاورید. پدر دختر با خوشحالی برای رسیدن به روز موعود دقیقه شماری می کند. از آن طرف حکیم به شاگردانش دستور می دهد که تا دو روز هیچ آب و علفی به گاو ندهند. شاگردان همه تعجب می کنند و می گویند گاو به این چاقی ظرف دو روز از تشنگی و گرسنگی خواهد مرد. حکیم تاکید می کند نباید حتی یک قطره آب به گاو داده شود. دو روز می گذرد و گاو از شدت تشنگی و گرسنگی بسیار لاغر و نحیف می شود. خلاصه پدر دختر با تخت روان دخترش را به نزد حکیم می آورد. حکیم به پدر دختر دستور می دهد دخترش را بر روی گاو سوار کند. همه متعجب می شوند، ولی چاره ای نمی‌بینند و باید حرف حکیم را اطاعت کنند. بنابراین دختر را روی گاو سوار می‌کنند. حکیم سپس دستور می دهد که پاهای دختر را از زیر شکم گاو با طناب به هم گره بزنند. همه دستورات مو به مو اجرا می شود، حال حکیم به شاگردانش دستور می دهد برای گاو کاه و علف بیاورند. گاو با حرص و ولع شروع می کند به خوردن علف ها، لحظه به لحظه شکم گاو بزرگ و بزرگ تر می شود، حکیم به شاگردانش دستور می دهد که برای گاو آب بیاورند. شاگردان برای گاو آب می ریزند، گاو هر لحظه متورم و متورم‌تر می شود و پاهای دختر هر لحطه تنگ و کشیده تر می شود و از درد جیغ می کشد. حکیم کمی نمک به آب اضاف می کند، گاو با عطش بسیار آب می نوشد. حالا شکم گاو به حالت اول برگشته که ناگهان صدای ترق جا افتادن باسن دختر شنیده می شود. جمعیت فریاد شادی سر می دهند. دختر از درد غش می کند و بیهوش می‌شود. حکیم دستور می دهد پاهای دختر را باز کنند و او را بر روی تخت بخوابانند. یک هفته بعد دختر خانم مثل روز اول سوار بر اسب به تاخت مشغول اسب سواری می شود و گاو بزرگ هم مال حکیم می شود. نام آن حکیم حاذق ابوعلی سینا بود. 👏👏 @avayeqoqnus