🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#رمانآواےعاشقے♥️💍
#پارتنودوشش
وباهاشون روبوسی کردیم؛ واقعا دیگه قلبم تحمل این همه خوش بختی رو نداشت.
بابا اومد سمتم و دست راست علی و دست چپم رو گرفت . دستم رو که کمی میلرزید گذاشت تو دست راست علی وگفت : دخترمو بهت سپردم. با لباس سفید دادم بهت با کفن سفید هم تحویل میگیرم.
وای به حالت تو زندگی خم به ابروش بیاد.
علی هم سرش رو انداخت پایین و خندید .
_ خدا نکنه خم به ابرو مونا جان بیاد ،
دنیامو میدم تا آب تو دلش تکون نخوره. اگر هم یک درصد ، گوش شیطون کر این اتفاق بیفته ، زمین و زمان رو بهم میریزم تا دوباره بخندن.
با این حرفش نزدیک بود پس بیافتم .
خدایا، وایستا . اروم اروم ، قلبم طاقت این همه خوش بختی رو نداره .
مامان علی بهش نزدیک شد. علی دست منو رها کرد و رفت دست مادرشو بوسید.
بعد از کلی قربون صدقه مادر و پسری
مامان ملیحه اومد و پیشونیم رو بوسید و برامون آرزو خوشبختی کرد.
_ خب ما شما دوتارو تنها میزاریم ؛ تو حرم یکم خلوت کنید ما میریم خونه منتظرتون می مونیم .
ریحانه هم که با مامان ملیحه خوب رفیق شده بود، از ما خداحافظی کرد و با مامان اینا رفت .
ما هم ایستادیم و بدرقشون کردیم .
بعد رفتنشون علی رو به من کرد وگفت : خب حالا که محرم هم شدیم دستتونو بدین به من که گم نشین . دیگه می خوام دستت توی دست خودم باشه. اومدنا که نشد ، ولی دیگه الان نمیشه از من دریغ بکنی.
🦋نویسنده:مونااسماعیل زاده🦋
کپی با ذکر نام نویسنده و لینک کانالمون
🦋@HARAM377🦋
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃