#داستان_کوتاه
❇️ چراغ قرمز
راننده گفت:
این چراغ لعنتی چقد دیر سبز میشه!
در همین زمان…
دخترک گل فروش به دوستش گفت:
سارا بیا الان سبز میشه؛
سارا نگاهی به چراغ انداخت و گفت:
آه این چراغ چرا اینقدر زود سبز میشه، نمیذاره دو زار کاسبی کنیم…
این حکایت زندگی ماست که بخاطر سختی رانندگی از هوای بارانی شاکی هستیم و کشاورزی در دور دست بخاطر همین باران
لبخند می زند.
«یادمان باشد….»
خداوند؛ فقط خدای ما نیست.
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅
📒کانال مرکز مشاوره و خدمات روانشناختی حضرت فاطمه(س) زارچ ⬇️
https://eitaa.com/HFCCZC
🌱🌱🌱🌱
🌱🌸🌸
🌱🌸
🌱
#داستان_کوتاه
مدتی قبل برای "تبدیلِ پنج هزار دلار امانتی" یکی از اقوام به طرف بانک میرفتم.
پاکت محتوی دلارها را در "داخل یک پوشه" گذاشته بودم و متأسفانه بر اثر بی دقتی آن را برعکس بدست گرفته بودم!
و هنگام گذر از عرض خیابان بی آنکه خودم متوجه شده باشم، دلارها پی در پی از آن خارج می شدند و "از زیر دستم به زمین میریختند!"
با صدای "بوق ماشین های در حال عبور و همهمه و نگاه های پر از حیرت رهگذران" پیادهرو روبرو متوجه شدم که صداها و نگاهها "مربوط به من" است.
به عقب که برگشتم دیدم در فاصلۀ گذرم از خیابان، "کل دلارها" از داخل پوشه خارج و در بخش نسبتآ وسیعی از "کف خیابان" و به "صورتی پراکنده/ ریخته شده و بر اثر باد هم مرتباً در فضای اطرافِ آن خیابانِ پر از ازدحام و عبور و مرور جابجا می شود.
از شانسم در همان لحظه نیز دانش آموزان ابتدایی مدرسهای در آن نزدیکی که "تعطیل" شده بودند هم به خیابان رسیدند!
یک لحظه خشکم زد و در خیالم "امانت مردم را کاملا بر باد رفته" تصور کردم و مبهوت و مستأصل، نظاره گر نتیجۀ این بی دقتی و اهمال خودم شده بودم.
صدای یک "خانم محجبۀ جوان" با فرزندی در بغل که به سرعت مشغول "جمعآوری دلارها" ازروی زمین بود، مرا به خود آورد که داد می زد:
چرا ایستادی؟!
"جمعشون کن خب...!"
با این "تلنگر" بخودم آمدم و در کمال ناباوری "مردمی" را دیدم که همه شان تبدیل به "من" شده بودند!
از "رهگذران جور وا جور پیادهرو" تا "کودکان دبستان تعطیل شده" و چندین دختر و پسر جوان که برخی جلوی عبور و مرور ماشینها را گرفته بودند و بقیه هم به شدت مشغول جمعآوری آن دلارها...
چند دقیقه ای بیشتر طول نکشید که اطرافم پر شده بود از "مردمانی دلسوز و امانتدار" که دلارهای مچاله شده در دستانشان را به طرف من گرفته بودند و من مانده بودم که دلارها را تحویل بگیرم و یا بر "انسانیت و شرافتشان زانوی تعظیم زنم.!"❤️🌼
کاسبی از آن اطراف مرا به طرف مغازه اش هدایت کرد و "لیوانی آب" به من داد و دلارها را از مردمی که حتی برای یک تشکرِ خشک و خالی من هم صبر نکرده بودند و بی درنگ رفته بودند "تحویل گرفت."
"" بعد از شمارش، حتی یک برگ هم از آن دلارها کم نبود!""
* آن روز دوباره باور کردم که جامعۀ خوب را لزومآ دولتها به ارمغان نمیآورند، خودمان هم میتوانیم آن را بسازیم. *
"هنوز هم دیر نشده..."👌❤️
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅
📒کانال مرکز مشاوره و خدمات روانشناختی حضرت فاطمه(س) زارچ ⬇️
https://eitaa.com/HFCCZC