eitaa logo
『حـَلـٓیڣؖ❥』
297 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
2هزار ویدیو
46 فایل
﷽ ‌‌ و قسم به دست علمداری ات...❗ • • • که تا پای جان .. پای پیمان خواهیم ماند..✋🌲 • • • حلیف ...👀🕊🖇 مقری به وسعت پیمان با علمدار حرم جمهوری اسلامی🍀 • • • • •کپی؟! •با ذکر صلوات برای ظهور آقا امام زمان •از تمام مطالب کاملا آزاد..🙂✅ • • • • • •
مشاهده در ایتا
دانلود
♥️🌿 بچه ها❤️ من به جای کلمه اوکی.. از کلمه روال.. و به جای مرسی.. تنکیو و... و تشکر های حتی فارسی و بی مزه.. از تیکه کلام سپاه امام زمانی بشی استفاده میکنم.. بیایین یه پویش خوشگل.. در حد همین کانال جمع و جور خودمون راه بندازیم.. ی سوال رفقا🧐 تاحالا دیدین یه انگلیسی.. وقتی میخواد چیزی رو قبول کنه. به جای ok.. بگه باشه😟🤨🧐 ن.. نشده.. 🤪و قطعا اگه ما ببینیم یکی داره خوشگل انگلیسی رو مثل بلبل میگه بعد یهو بگه باشه از خنده قش میریم😐 یا از تعجب میوفتیم رو تخت بیمارستان.. شایدم شهید راه خنده... فک کن شهید راه خنده😂😂 میگم اصلا چ اسمیه.. بزاریم... مثلا.. چیز.. اهم.. خب.. از بحث دور نشیم😐😅😂 🙃از خط شکن بپرسید.. من وقتی ازم میپرسه اینو بهم میگی.. میگم چی .. رواله!! اگه یه چیزی رو نفهمه.. میگم روال نیستیاااا اگه بخوام ببینم یه چیزی راست و ریز.. میگم رواله؟؟ 😁کلمه حله.. هم چیز جالبیه😀 البته.. اونایی ک میخوان مامور امنیتی بشن به سفارش محمد حتی سمتشم نرن😂 چون احتمال سقوت داره😂:) 🙃
البته.. سپاه امام زمانی بشی رو به هرکسی نمیگمااااا😁🌿♥️
🙃🌱 ❤️ ⚜ حاج قاسم... نامی آشنا...🙂 نامی که از ۱۳ دی ۹۸ پر رنگ تر شد💔🌱 اما این بار می‌خواهیم به عقب برگردیم... حاج قاسم چه کار کرد؟!✨ اصلا چگونه مردی از روستایی دورافتاده در کرمان به این مقام می رسد که رفتنش داغی شود سر نشدنی....😢 اصلا مگر حاج‌قاسم که بود؟! حاج‌قاسم... مردی از روستایی به نام قنات‌ملک... شاید آن زمان ها کسی فکرش را هم نمی‌کرد که آن پسر بچه بدین جا برسد و آنقدر بزرگوار شود.... آنقدر بزرگوار که ملتی به او تکیه کنند... آنقدر عزیز که رفتنش ناخواسته اشک را بر گونه ها جاری کند...💔 حاج‌قاسم انسان بود... نه در آلمان و پاریس و فرانسه بزرگ شده بود... نه در خانه‌ایی لوکس زندگی کرده بود... نه پدری ثروتمند داشت... نه حتی پدر و مادرش سواد داشتند... او در روستا بزرگ شده بود... در چادر زندگی می‌کرد... گله گوسفندان را به چرا می برد... با کفش های لاستیکی در برف ها به مدرسه می رفت... ...💎
ببین عزیزم، بعضی چیزا غیر ممکن نیستن، فقط برایِ تو مُقَدَّر نشدن ! بار ها گفتیـم خدا بهتـر صلاحِمونـو می‌دونه؛ ولی موقـع عمـل که میشه اعتقادامونو نقض می‌ کنیم😐😂! بچها باید تفکراتِمونو محکم‌تر کنیم تا ریشه بزنه به عَمَل‌ِمون˘˘🌱.
موقع مطالعه هِی به عقب نگاه نکنین؛ به این باور برسین که مطالبِ قبلی رو یـاد گرفتین. اگه نگرانین مطالبِ قبلی رو فرامـوش کردین بـا خودتـون بگین بعداً مرور میکنم🕵🏻‍♀📋'!
002035.mp3
145.5K
و گفتیـم: اِی آدم ! تو و همسرت در این بهشت سکونـت گیریـد و از هر جایِ آنکه خواستید فراوان و گوارا بـخوریـد، و بـه ایـن درخـت نزدیک نشوید؛ که اگر شویـد از ستمـکاران خواهید شد🌳'! ↵ بقره/۳۵
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° . ✨﷽✨ ♥️ حدیث: دیدین! نذاشتند بریم!!!! زهرا: الان که فکر میکنم می بینم حرفشون منطقی بود‌‌‌... زینب: چیکار کنیم الان؟! معصومه: موافقید دعای توسل بخونیم؟! همه موافقت کردند و شروع به خواندن دعا کردند... بارون بند اومده بود اما زمین کاملا گل شده بود... مسیر نسبتا طولانی رو باید پیاده می رفتند.. بعد از یکساعت به محل قرار رسیدند... مرتضی..محمد..حسین و علیرضا هر کدوم برای استتار زمین رو به اندازه دو تا سه نفر کنده بودند و روش رو با پارچه مخصوص پوشونده بودند... کمال بی‌سیم زد -عمار..عمار..یاسر عمار..عمار‌‌..یاسر... -عمار جان بگوشم... - یاسر ما تو موقعیت‌یم شما رو نمی بینم.. - من دیدمت... از همونجا که هستی ۱۲ متر بیا به سمت غرب... خب... حالا ۵ متر به سمت شمال... منو می‌بینی.. مرتضی آروم دستش رو تکون داد... بقیه هم تو اون چاله ها مخفی شدند... به خاطر بارون از سر تا پاشون گل شده بود... که به نفعشون بود.. استتارشون قوی تر بود... سوژه(راضیه) رسیده بود سر قرار... اما خبری از سوژه دوم نبود... یک دقیقه بعد راضیه اسلحه‌اش رو مسلح کرد.. - این چرا اینطوری میکنه... مسلح شده!! - نکنه لو رفتیم!! حسین و کمال و امین پیش هم بودند... کمال: حسین تمام سیستم هات رو از کار بنداز... سفید کن! فکر کنم لو رفتیم... محمد و مصطفی و علیرضا هم کنار هم بودند... مرتضی و مهدی هم باهم... -یاسر یاسر عمار... - یاسر بگوشم.. - دو نفر دارند به سمتمون میان... -احتمالا سوژه های تجهیز هستند... حواست بهشون باشه... لحظات به کندی می گذشت... نمی دونستند که لو رفتند یا نه... راضیه اما مسلح پشت یه تپه نشسته بود... اون طرف خانمها خیلی نگران بودند... حدیث: من خیلی استرس دارم... نمیدونم چیکار کنم! زینب: میگم اینجا بی کار بمونیم بیشتر استرس می‌گیریم... بیاین بریم محل عبور از مرز.. اونجا خیلی شلوغه بریم یکم کمک کنیم... حدیث..زینب..زهرا و الهه رفتند محل عبور تا کمک کنند... •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• آنچه خواهید خواند: از عمار به تمامی واحد ها... میتونی ببینی عادی نیست... برای تجهیز کردن یک سوژه... حالم خوب نیست.. ┄•●❥ •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌