eitaa logo
『حـَلـٓیڣؖ❥』
307 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
2هزار ویدیو
46 فایل
﷽ ‌‌ و قسم به دست علمداری ات...❗ • • • که تا پای جان .. پای پیمان خواهیم ماند..✋🌲 • • • حلیف ...👀🕊🖇 مقری به وسعت پیمان با علمدار حرم جمهوری اسلامی🍀 • • • • •کپی؟! •با ذکر صلوات برای ظهور آقا امام زمان •از تمام مطالب کاملا آزاد..🙂✅ • • • • • •
مشاهده در ایتا
دانلود
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ _ خب احد ... کی باید راهی بشیم ... _ طبق برنامه ریزی که داشتیم ... فردا باید بغداد باشیم ! از ترکیه با پرواز مستقیم میریم بغداد ... از اونجا هم میان دنبالمون ... بریم به سمت پایگاهی که احتمالا تو شهر اربیل ! _ پس من برم دنبال هماهنگی با بچه های امنیت پرواز ... فقط .. راجع به احراز هویت ؟! _ با دست نوشته ای که مثلا جاسم قبل از اسارت براتون نوشته ... هیچ مشکلی براتون پیش نمیاد .. فقط ... برای ورود به پایگاه بازرسی بدنی انجام میشه ... _ نگران اون نباش .. فکر همه جا رو کردیم ... تنها میکروفون با من و یه نفر از خانم هاست ... ردیاب ها هم که طبق رمزگذاری که با گروه پشتیبانی گروه کردیم ‌... به محض شنیدن رمز از میکروفون من تمام ردیاب ها خاموش میشه ... _ خوبه .. خیالم راحت شد ... -------------------------------------------------------- ساعت ۲ بامداد ... به وقت ترکیه .. _ حدیث .. _ بله ؟! _ استرس داری ؟! _ نه ... استرس برای چی ... _ وای .. همین ارامشتونه که رو مخمه... داریم میریم تو قلب داعش ... انگار نه انگار .. همینجور بی خیال داره کتاب میخونه.. _ ما برای چی داریم میریم ؟! _ خب .‌.. معلومه .. نجات مردم ... _ آفرین ... نجات مردم ‌‌‌ .. نجات مردم کار اشتباهیه ؟! _ معلومه که نه ... _ ببین .. هرکاری که .. هرکاری .‌. که مطمئنی درسته ! بدون خدا باهاته ! پس نه نگران باش .. نه استرس داشته باش.. باشه ؟! - خیلی خوب .‌ باشه ... چند دقیقه به سکوت گذشت ... - پس کی میرسیم .. - حدیث .. - جانم ؟! - با تمام حرف هایی که زدی و قبول دارم ... بازم نگرانم ... حدیث قرآن رو از تو کیفش در آورد... - نسخت دست منه ... - آخ آخ ‌.‌.. بده من .. ---------------------------- بعد از رسیدن به ترکیه... با پرواز مستقیم به سمت بغداد حرکت کردن ... از فرودگاه بغداد ... به سمت نقطه امنی رفتن که محل قرار بین گروه عملیات ایران و داعش بود ... لباس های مخصوصی رو که برای پیوستن به داعش نیاز بود رو پوشیدن ... ۲ ساعت از رسیدن بچه ها می‌گذشت هوا همچنان تاریک بود ... که ماشین مشکی رنگی رو به روی پنجره ای ایستاد ... که احد رو به روی پنجره بود ... کمال آخرین توصیه ها رو کرد ... _ حواستون باشه .. کوچک ترین اشتباه ... برابر با ... خیلی مراقب باشید ... احد کاغذی رو به سمت زن عربی که چهره اش پوشیده بود گرفت ... با نگاهی سطحی به کاغذ ... بچه ها برای سوار شدن به ماشین موفق شدند .. لحظاتی از حرکت نگذشته بود که ماشین توقف کرد .... احد قبلا طریقه بازرسی رو برای کمال توضیح داده بود ... اما این علامت سوال بزرگ توی ذهن بقیه بچه ها بود ... که جمله مرد عرب اونا رو به خودشون آورد _ انزل بسرعة !!! بچه ها پیاده شدن .. بعد از بازرسی ماشین حرکت کرد ... راه و مقصد .. تقریبا نا مشخص .. _ هیچ کس .. دست .. به چشم بند.. نزد ... لا تلمس !!! تفهم ؟! ------------------------------------------------------- طبق پیش‌بینی ها و بررسی هایی که کمال کرده بود ... دیگه باید نزدیک اربیل بودن ... بعد از کلی بالا و پایین رفتن ماشین.. برای بار دوم ایستاد... _ وصلنا... ---------------------------------------------------- احد با یکی از مسئولین مقر مَشغول صحبت شد ... بعد از چند دقیقه به سمت کمال برگشت ... _ بریم... فقط .. خانم ها ... همینجا منتظر بمونید ... _ منتظر چی؟! _ یه زن میاد دنبالتون ... •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ مرد ها کمی صبر کردند.. از دور که زن رو دیدند و مطمئن شدند رفتند.. یه زن با قد تقریبا بلند که روبنده داشت به سمتشون اومد‌... چون هوا تاریک بود به خوبی نمی تونستند چهره اش رو ببینند‌‌‌‌... زن که خودش رو نعیمه معرفی کرده بود دختر ها رو به سمت ساختمانی دو طبقه برد.. در طول راه داشت باهاشون صحبت می کرد... - شما برای کار بزرگی انتخاب شدید.. بی شک با کشته شدن مرتدینِ مجوس ما می توانیم قدرتمون رو به جهان ثابت کنیم... این نعمت خداوند است که بر شما ارزانی داشته است.. باید خدا رو شاکر باشید که دست از اعتقادات پوچ و مجوسانه پدرانتون برداشتید و به راه حق روی آوردید... - ای کاش زودتر متوجه می شدیم که در چه گمراهی به سر می بردیم... افسوس که سالها ی عمرمان در آن جهالت گذراندیم... استغفرالله.. - الان دیگه نیاز نیست به گذشته فکر کنید... راهی که پیش روی شما قرار گرفته راه سعادت است.. شما از این راه به جنت می رسید.. همه به حال شما غبطه می خورند.. چند روز دیگر مهمان رسول خدا هستید.. خوشحال باشید و خودتان را برای آن روز آماده کنید... - انشالله که بتونیم کارمون رو درست انجام بدیم.. - از خدا یاری بخواهید.. ان نصر الله قریب..(قرآن) تا رسیدن به مکان مورد نظر زن باهاشون صحبت می کرد... گویی میخواست که دختر ها رو از لحاظ روانی کاملا آماده عملیات کنه.. --------------------------------------- همه رو برای نماز صبح بیدار کردند.. مجبور بودند تقیه کنند و نماز رو به روش داعشی ها بخونند... قرار بود بعد از خوردن صبحانه به بقیه ملحق شوند... انگار که اتفاق مهمی افتاده بود‌‌... برای احتیاط بیشتر علیرضا و مهدی نزدیک ترین مکان ممکن به دختر ها ایستاده بودند و مثل بقیه منتظر اون اتفاق بودند... مردهای داعش از شادی هلهله می کردند و آواز می خواندند‌‌... دختری به سمت حدیث و زینب اومد... صورت گندمگون و چشمان قهوه ای داشت.. چهره اش تقریبا زیبا بود مهم باطن آلوده و قبیح بود که برای خودش درست کرده بود... نامش هم سلما بود.. - دیروز یکی از روستاهای اطراف رو فتح کردیم... الان هم کاروان اسرا در راهند... - چند نفر هستند؟ - دقیق نمیدونم... تعدادی زن و بچه.. و تعدادی هم مرد.. پیر و جوان.. من که خیلی خوشحالم.. انشالله به زودی دولت اسلامی داعش در سراسر دنیا پا برجا شود‌... مهدی با دیدن چهره دختر تعجب کرد.. این چهره خیلی براش آشنا بود.. مطمئن بود که اون رو یه جایی دیده.. - اسیر ها رو چیکار می کنید؟ - برای مرد ها که امشب جشن داریم.. زنها هم تو اون سوله نگهداری میشن تا بعدا هرکس از هر کدام خوشش اومد به کنیزی ببره.. بچه‌ها هم به اسرائیل فرستاده می شوند تا اونجا آموزش ببینند و مجاهد شوند... همه چیز به خواست خدا محقق می شود.. حدیث و زینب حتی از شنیدن این جنایات که به نام اسلام انجام می شد وحشت داشتند‌‌... بدتر اینکه باید با دیدن چنین صحنه هایی خودشون رو خوشحال نشون می دادند... در همین حین که داشتند با سلما صحبت می کردند مهدی جلو اومد و رو به حدیث گفت.. - بانو راحیل.. لطفا یه لحظه بیاید.. - بله چشم.. نگاه سلما دنبال مهدی و حدیث رفت.. داشت با زینب صحبت می کرد اما انگار تمام حواسش به مهدی بود که این رفتار و نگاه های دزدکی سلما از چشم زینب دور نموند... حدیث دستش رو جلوی دهنش گرفت و به سمت به سمت ساختمان دوید.‌‌.. مهدی سراسیمه جلو اومد و به زینب گفت.. - حالش بد شد.. برید کمکش.. مهدی در واقع می‌خواست دختر ها تو اون مکان نباشند چون دقایقی بعد اتفاقاتی می افتاد که همان بهتر نبینند.. زینب هم به خوبی متوجه منظورش شد‌.. - چی شده؟؟ - دقیق نمیدونم.. یدفعه حالش بد شد.. شما فعلا برید پیشش.. - حتما.. بعد از رفتن زینب مهدی پاش رو به سمت علیرضا کج کرد که سلما جلوش ایستاد.. - چه اتفاقی برای راحیل افتاده؟ مهدی قدمی عقب رفت تا فاصله اش رو با سلما بیشتر کنه... - من نمیدونم.. سریع دور شد و توجهی به سلما که داشت صداش میکرد نداشت.. حدس هایی راجع به اون دختر میزد که امیدوار بود غلط باشد و گرنه... •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
همه جای عکس درسته به جز اون گل😂 من دیگه حرفی ندارم😐😂✋🏻
منتظر نمان پرنده ای بیاید و پروازت دهد، در پرنده شدن خویش بکوش...🕊🌿 |چقدر این عکسو دوست دارم...🙂🚶🏾‍♂
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ علیرضا صداش کرد.: - عماد..! بیا اینجا.. - سلام.. کجا رفتی یه دفعه؟ - اونطرف صدام کردن منم رفتم.. آرومتر گفت: - راحیل و ساره.. چرا رفتند داخل؟ - حال راحیل بد شد.. ساره هم رفت پیشش تا تنها نباشه.. اینطوری بهتره.. کسی حواسش به مهدی و علیرضا نبود.. اما باز برای احتیاط آروم صحبت می کردند.. - این دختره.. - کدوم؟ - همون که الان جلوت رو گرفت.. - خب.. - خیلی آشناست.. مطمئنم یه جا دیدمش.. - هر چی فکر کردم نفهمیدم کجا دیدمش.. انگار که چیزی یاد علیرضا افتاد.. یک لحظه چشم هاش رو بست.. - چی شد؟ - فهمیدم کجا دیدمش.. - کجا خب بگو.. - فعلا ازم نخواه که بگم چون نمیتونم.. عه.. اونجوری نگام نکن میگم بهت ولی الان نه.. به نفع خودته‌‌... مهدی خواست حرفی بزنه که با شنیدن صدای ماشین ها و هلهله مرد ها منصرف شد.. ماشین ها که اسرای عملیات اخیر داخلش بودند توقف کرد.. اول حدود ۴۰ نفر زن و دختر رو از ماشین پیاده کردند.. ضجه و ناله زنها دل سنگ رو هم آب میکرد اما انگار قلبهایشان را مهر کرده بودند که این ضجه و ناله ها تاثیری برایشان نداشت.. زن ها رو گوشه محوطه جمع کردند.. چند مرد و زن داعشی هم بالای سرشون ایستادند.. ------------------------------------ حدیث گوشه اتاق نشسته بود.. خوبی اون اتاق این بود که دوربین و میکروفون نداشت... صدای گریه زنها داخل اتاق پیچید.. حدیث کنار پنجره رفت ... _ خوبی ؟! _ نه ... اصلا خوب نیستم .. حالم بده .. خسته شدم .. دارم میمیرم .. دیگه طاقت نمیارم .. _ هیس .. آروم تر .. برای منم سخته .. ولی چه میشه کرد ؟! _ نگاش کن اون زنه رو...!!!!! حدیث چشمش به دختر کوچولویی افتاد که زنی پست فطرت داشت از مادرش جداش میکرد ... دیدن اون صحنه ها .. با روحیه لطیف حدیث سازگاری نداشت .. بی اختیار زد زیر گریه... زینب سریع جلو رفت و حدیث رو محکم گرفت و مجبورش کرد بشینه... _ دیگه نمیتونم ... آخه اینا‌چجوری میتونن... اینا از چی ان ؟! دل سنگ هم براشون آب میشه ‌... قلبم داره متلاشی میشه ... آخه اون بچه چه گناهی داره ... لعنت به‌همه‌شون... _ آروم‌تر ... اگه کسی بیاد چی ... یادت رفته تو هواپیما بهم چی گفتی ؟! حدیث به دیوار تکیه داد .. روی زمین نشست .. _ خودت بهم گفتی ... گفتی کارمون درسته پس نباید نگران باشم !! خودت گفتی خدا با ماست ... _ این فرق داره ... این فرق میکنه ... اینجا بحث بحث .. _ بحث چی ؟! اگه این راه هنوزم همون راهه باید تحمل کنیم ! نباید به این زودی جا بزنیم ... _ من چجوری تحمل کنم ؟! چی رو تحمل کنم ؟! هان؟! شکنجه های وحشیانه شون،!؟ بی حرمتی هاشون .. تحقیری که خواهر و برادرای دینیم رو میکنن ؟!؟؟؟؟ وای ... دارم دیوونه میشم ... سرم درد میکنه ... حالم بده ... حتی فکر به کارهایی که دیدم داره دیوونم میکنه ... خدایا .. خودت نجاتشون بده.. _ اگه الان نتونیم تحمل کنیم .. فردا تو ایران باید تحملشون کنیم..! برای منم سخته ... ولی چاره دیگه ای نیست .. اگه .. _ اگه چی؟! _ اگه حاج قاسم نبود ... الان ما جای این زن و دخترا بودیم‌... نباید صحنه رو خالی کنیم ... حدیث .. محکم تر باش .. صبر کن ... طرفشون نرو .. که ناراحتت نکنن.. ولی اینقدر بهم نریز... ببین حالت رو!... صدای جیغ بلند ... دوباره بچه ها رو لب پنجره کشوند ... و بلافاصله .. صدای تیری که از اسلحه زنی خارج شد که بعد ها فهمیدن ... اسمش ام فصیله! بی رحم .. خشن..! مغرور ... نگاه حدیث به زنی گره خورد که روی زمین افتاده بود.. به سمت در دوید... _ حدیث ... کجا؟؟؟ _ میخوام برم پیش آقا کمال ... باید یه چیزی رو بهش بگم ... _ صبر کن .. الان نرو ... فعلا همینجا بمون .. _ دیگه نمیتونم صبر کنم .. دیگه نمیتونم ... _ هیس .. بیا یه دقیقه بشین... با این رنگ و حال بری بیرون بهمون شک میکنن..! •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ - من همین الان باید آقا کمال رو ببینم ... چرا نمیفهمی...!؟ حتی یه لحظه هم صبر نمیکنم... حتی اگه به قیمت جون خودم تموم بشه... حدیث زینب رو کنار زد و به سمت در رفت .. _ حدیث... حدیث... تورو به بشری قسم وایسا... با شنیدن اسم بشری حدیث سر جاش میخکوب شد... چهره بشری رو که تصور کرد... دیگه نتونست حرکت کنه... انگار داغ بشری شعله ای درونش کشید.. شاید تنها چیزی که میتونست حدیث رو نگه داره همین بود.. زینب با سرعت جلو اومد... حدیث سرش رو از زینب برگردوند... زینب دستش رو کشید... _ تو بمون .. من خودم میرم..! فقط .. تا وقتی من برمیگردم خواهش میکنم نه دم پنجره برو نه از اینجا بیرون بیا... _ زینب.. نه.. _ آروم ... زود برمیگردم .. فقط خودت رو مشغول کن بهت شک نکنن..۰!۰۰ ----------------------------------‐-------------------- زینب با سختی تونست علیرضا رو پیدا کنه .. -سلام... علیرضا سرش پایین بود... با شنیدن صدای زینب با تعجب به سمتش برگشت.. - شما... - کار فوری دارم... ابوحسان کجاست؟ آروم گفت.. - چیزی شده..؟! - نه... یعنی آره... باید همین الان ابوحسان رو ببینم... علیرضا سرش رو تکون داد.. - همراه من بیاید‌‌... -چشم... فقط زودتر... بچه ها به چادری رسیدن که احد... مرتضی و کمال دور یه نقشه بزرگ حلقه زده بودند.. کمال با دیدن زینب تعجب کرد... کسی اون دور و بر نبود.. احد با نگرانی گفت: _ اتفاقی افتاده...؟!! چرا اومدید اینجا...؟! خیلی خطرناکه... لطفا برگردید.. -مجبور شدم... راحیل.. همین الان باید ابوحسان رو ببینه... یه مسیری... باید بررسی بشه..! کمال از سر جاش بلند شد... علیرضا خیلی نگران بود.. اما نمیتونست حرفی بزنه... زینب خواست کمال رو همراهی کنه که علیرضا صداش زد... _ خانم ساره... _ بله؟! _ اتفاقی افتاده؟! راحیل چیزیش شده..؟! چیشده..؟!! چرا اینقدر نگرانین؟! زینب به حالت رمز گفت.. _ هوای اینجا بهش سازگار نیست... آهو ها رو که شکار میکنن... هوا آلوده میشه! احد جلو اومد.. _ لطفا بیشتر حواستون رو جمع کنین! _ چشم..حتما.. ------------------------------------------------------ کمال با احتیاط وارد اتاق شد.. حدیث که گوشه اتاق نشسته بود سراسیمه جلو اومد.. - عمو.. - هیس... کمال به سمت‌ میز رفت... تمام میز رو دست کشید.. انگار دنبال میکروفن بود.. تمام سطوحی رو که می‌شد میکروفن جاسازی کرد رو بررسی کرد... نفس راحتی کشید... - حدیث... چرا اینطوری شدی؟؟ مردم از نگرانی... - باورم نمیشه... من حتی طاقت شنیدن این جنایت هارو هم نداشتم... چه برسه به اینکه به چشم خودم ببینم.... و دوباره اشک هاش سرازیر شد... - این راه راهیه که خودت انتخاب کردی... شک داری مگه؟! -نه.. اما.. - اما نداریم.. یادت نره.. تو اینجا این صحنه ها رو میبینی که فردا این صحنه ها رو دخترای ایرانی تو ایران نبینن! تو تمام این سختی ها رو تحمل میکنی... برای اینکه مردم تو آرامش زندگی کنن... اگه اینجوری بهش نگاه کنی میتونی باهاش کنار بیای... -خیلی سخته... خیلی... نمیتونم ببینم این همه آدم دارن زجر میکشن... کمال جلو تر اومد... - فکر میکنی برای ما راحته اینا رو ببینیم؟ آروم باش عمو... همه چی درست میشه.. این اسیرایی هم که میبینی خدا دارن... مطمئن باش در قبال معامله ای که دارن میکنن خدا هواشون رو داره..! ما هم بیکار ننشستیم.. میرسه اون روزی که به لطف داعش به نابودی کامل میرسه.... حدیث.. آخر کار این عالم معلومه‌‌‌... وَلَقَدْ كَتَبْنَا فِي الزَّبُورِ مِن بَعْدِ الذِّكْرِ أَنَّ الْأَرْضَ يَرِثُهَا عِبَادِيَ الصَّالِحُونَ... (ﻭ ﻫﻤﺎﻧﺎ ﻣﺎ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺗﻮﺭﺍﺕ ﺩﺭ ﺯﺑﻮﺭ ﻧﻮﺷﺘﻴﻢ ﻛﻪ ﺯﻣﻴﻦ ﺭﺍ ﺑﻨﺪﮔﺎﻥ ﺷﺎﻳﺴﺘﻪ ﻣﺎ ﺑﻪ ﻣﻴﺮﺍﺙ ﻣﻰ ﺑﺮﻧﺪ... انبیا..١٠٥) وقتی از آخرش مطمئنیم... دیگه حرفی نمی‌مونه... کمال بارها این آیه رو برای حدیث خونده بود... حدیث هم انگار کمی آروم شده بود‌... -عمو... - جانم..! - نمیشه یه کاری براشون بکنیم..؟! حداقل برای بچه هاشون.... شنیدم فرستاده میشن اسرائیل... -صبر کن... یکم دیگه صبر کن... -نقشه ای دارید؟! - هیس... اینجا جاش نیست حدیث! -خواهش میکنم... اگه قراره کاری انجام بدی .. اجازه بدید منم کمکتون کنم.. - هیس..حدیث... اروم تر..! باز جلو تر اومد... آروم تر از قبل گفت.. -تو یه فرصت خوب زن و بچه ها رو آزاد میکنیم.... فقط باید یکم صبر کنیم تا وقتش برسه... •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
سامانه‌ اکران مردمی آنلاین (2)
484.8K
https://ekranmardomi.ir/live/Sarbaz314/f87d64 خب رفقا💕😉✨ این عیدی همه ما رفقای حلیفی برای شماست😁🌿 یعنی .. و من حقیر💕🕊 😂✨البته که این بنده خدا ها کاملا بی خبرند 😂🕊 😅فقط کافیه فردا عصر راس ساعت ۴ ... توجه کنین ! اگه ۱ دقیقه دیر بشه هم نه هااا ... راس ۴ .. وارد این فایل.. یا لینکی که فرستادم بشید❤️ و یه نکته دیگه .. تا فردا به هیچ عنوان وارد نمیشیدااا😡... 😂برای من میاد که چند نفر وارد شدن... 🤨بفهمم وارد شدید رحیم میشم و هیچ😂 _ من دیگه طاقت ندارم ... عیدتون مبارک😚❤️✨
تا الان صدبار کشته بودمشون... ام‌فیصل عصبی داد زد.. - پس چته!!! معنی این رفتارت رو نمی فهمم!!! - یواش..!! اگر قرار بود داد بزنیم من نمی اومدم اینجا..!! هر کس دیگری جز اینها هم اگر بود ما باید خیلی محترمانه رفتار می کردیم و از لحاظ روحی برای عملیات آماده شون میکردیم... این نیرو ها رو احد از بهترین و زبردست ترین نیروها جدا کرده و آورده..! ما به احد اطمینان داریم... از طرفی دستنوشته جاسم همراهشون بود!!! الان جسم و روح اونها کاملا آماده عملیاته... حواست باشه خرابش نکنی..!!! ام‌فیصل کلافه دستش رو روی میز کوبوند.. - اگر هم نمیتونی درست رفتار کنی..! سعی کن اونا رو نبینی.. نمیخوام به خاطر بی احتیاطی تو عملیاتی که مدت هاست داره روش کار و سرمایه‌گذاری میشه از بین بره... •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
❪🌿🌛❫ در شگفتم از کسی که دنبالِ گمشده‌اش می‌ گردد اما خود را گم کرده و به فکر یافتنِ آن نیست!😊🧡 - مولاعلی راه گُم کردم، چه باشَد گر به ‌راه آری مرا، رحمتی بَر من کنی و در پَناه آری مرا.. - اوحدی‌مراغه‌ای
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 📌قسمت شانزدهم 🔸قانون حجاب باید برداشته بشه یا نه؟! ‌🎤استاد غلامي 👌نشر حداکثری
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ نسبت به ظهر پایگاه کمی خلوت تر شده بود.. علیرضا به مهدی اشاره کرد که همراهش بیاد.. علیرضا اونقدر گشت تا یه جای خلوت و مطمئن پیدا کنه.. یه بطری آب هم دستش بود.. مهدی آروم گفت: - علیرضااااا.. معنی کارات رو نمی‌فهمم.. منو آوردی اینجا.. این آب دستت.. - صبر کن.. اطراف رو دوباره نگاه کرد و وقتی مطمئن شد که کسی نیست به سمت مهدی برگشت.. - مهدی..! خوب گوش کن ببین چی میگم.. درسته باید با کلی مقدمه‌ چینی اینا رو بهت میگفتم ولی الان اصلا وقت نداریم.. - علیرضا داری نگرانم میکنی.. بگو چی شده خب..! - این دختره.. سلما.. - سلما..؟؟!! - آره.. یادته گفتی برات آشنا ست؟! - آره.. هنوزم هست.. - خب من یه چیزایی یادمه.. که اصلا خوب نیست.. یعنی.. یعنی.... اممم.... مهدی دست علیرضا رو گرفت... - آروم باش..! بگو.. - مهدی این دختره تو کربلا بود..!! - کربلا..؟؟!! علیرضا از گفتن این حرف ها هراس داشت.. چون نمیتونست واکنش مهدی رو پیش‌بینی کنه و این بیشتر نگرانش میکرد... حتی برای احتیاط با خودش قرص هم آورده بود..! - آره.. کربلا.. عمود ۱۴۰۵.. تردید داشت که الان این حرف رو بزنه یا نه..!! مهدی همچنان ساکت بود و نگاهش سراسر انتظار برای شنیدن ادامه صحبت های علیرضا.. - ببین مهدی.. نمیدونم که اینو الان باید بهت میگفتم یا نه..! ولی خب به نظرم هرچی زودتر بدونی بهتره.. همون لحظه ای که بشری خانم رفت داخل موکب.. با شنیدن اسم بشری مهدی چشمانش رو بست و دستش از دست علیرضا شل شد.. - من همون کنار بودم.. چند دقیقه بعدش اتفاقی نگاهم به درب خواهران موکب افتاد که دیدم یه نفر سراسیمه و با اضطراب بیرون اومد... مهدی آروم روی سکویی که اونجا بود نشست.. علیرضا هم کنارش نشست.. مهدی با صدایی که انگار از ته چاه در می اومد گفت.. - میگفتی..! - من شک ندارم بمب رو همون گذاشته بود توی موکب... اون دختره سلما بود.. مطمئنم.. چهره‌ اش دقیق تو ذهنمه.. مهدی..!! مهدییی!!! سریع آب رو به خورد مهدی داد... همین که خواست دستش رو به سمت جیبش ببره تا قرص رو برداره صدایی اومد که نفسشون تو سینه حبس شد... - پس تو عماد نیستی..!! از اولم بهتون شک داشتم.. از اولم میدونستم به شما ایرانی ها نمیشه اعتماد کرد ... ایرانی ها .. مرتد ... آقای مهدی و علیرضا..!!!! اما.. اما شما به اهدافتون نمی رسید.. این وعده خداست که به زودی محقق میشه و شما به سزای اعمالتون می رسید.. البته که دوست دارم این افتخار نصیب من بشه..!! خودم هر دوی شما رو میکشم ! بعد هم نوبت اون دونفر دیگه هست.. اما زنهاتون..!! به اینجا که رسید خنده ای شیطانی سر داد.. زنهاتون رو خوب دیدم.. زیبا هستند.. خیلی زیبا .. آه..حیف است که به این زودی کشته شوند.. نه!! آنها رو نمیکشم.. اونها رو برای خودم بر میدارم..!! اونها پیشکشی بانو ام فصیل برای من خواهد بود اسلحه اش رو به سمت علیرضا گرفت ... علیرضا چشم هاش رو بست.. مهدی خودش رو روی علیرضا انداخت.. با صدای شلیک گلوله ... مهیبی بلند در مقر سر داد... •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸استفاده از عمر، مثل یک تیزهوش! 🎙دکتر علی غلامی.. پیشنهاد دانلود✨🌹 !
.•「☘🕥」•. . رنج آوردگاهی است که جوهر وجود انسان را از غیر او جدا میکند...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی میریم اردو و بعد دقایقی 🎼(😂) اسپیکر میافته دستمون..😁😎 •°سلام فرمانده✋🏻❤️°•
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ از صدای بلند چشم های علیرضا بسته شد ... بعد از چند دقیقه بلند شد ... به دور و برش نگاه کرد ... همه چیز براش عجیب بود... به مهدی نگاه کرد ... مهدی پا شد .. و مثل علیرضا خیره به جلو موند ... که دست کمال روی شونه علیرضا نشست .. _ خوبین ؟! _ شما ... مرتضی به سمتشون اومد .. _ بی احتیاطی کردید ... پاشید بچه ها .. کمال به سمت‌ اسلحه خالد رفت .. سریع به سمت مرتضی گرفت .. _ این چیه ؟! _ بگیرش .. _ چی کار کنم ؟!! _ شلی... _ من نمیتونم .. از من نخواه .. _ بزن مرتضی ... فک کن توی میدون تیر داری به هدف شلیک میکنی.... _ خطر داره ... _ میگم بزن .. مرتضی دست کمال رو نشونه گرفت... به ثانیه ای شلیک کرد ... تیر به بازوی چپش اصابت کرد ... دقایقی بعد به سمتشون اومدن ... ام فصیل اولین نفری بود که اونجا رسید ... با دیدن خالد که روی زمین افتاده بود .. به کمال که با دست خونی روی زمین نشسته بود خیره شد ... با صدای بلند داد زد ... _ برای چی کشتیتش ... چرا اینجا افتاده ... حرف بزنین ... احد و چند تا از مرد های داعش سر رسیدن .. _ خالد ... خالد رو برای چی کشتین؟! چرا اینجا افتاده ؟! تو خودت چرا زخمی ... چیشده ؟! مرتضی چند قدم جلو رفت .. به خالد اشاره کرد .. _ اون یه جاسوسه ! ام فصیل ایستاد ... دستش رو به نشونه تهدید جلوی صورت مرتضی آورد .. _ خالد برادر منه ... تو فقط یه نیروی ساده ای ! پس حواست رو جمع کن چجوری حرف میزنی ... امکان نداره خالد از مرتدین باشه ! _ خالد یه جاسوسه ... ما وقتی بهش گفتیم که میدونیم چه نقشه ای برای آزاد کردن اسیر ها داره تهدید کرد که اگر به کسی بگیم همه ما رو سر میبره ! اون گفت ما رو جاسوس معرفی میکنه.. کمال ادامه داد ... _ تیری که توی دستمه مدرک ماست ... اون میخواست ما رو بکشه ... اول اون بهمون تیر اندازی کرد .. من مجبور شدم برای دفاع از خودمون اون رو بکشم.. نمیخواستم بکشمش .. قرار بود فقط کاری کنم که نتونه شلیک کنه ... اون یه جاسوس بود ! یه آدم مجوس که جاسوسی نیرو های مقاومت رو میکرد ! حقش بود سرش رو میبریدیم! ام فصیل رفت جلو .. اسلحه اش رو روی سر علیرضا گذاشت .. _ من هیچکدوم از این مزخرفات رو باور نمیکنم .. همه ایناها دروغه .. خالد به شما شک داشت .. حتما از سر دشمنی کشتیدش .. تک تکتون رو به درک واصل میکنم ! یکی از مرد های داعشی جلو اومد... ام فصیل رو کنار زد .. _ چیکار داری میکنی ؟! به اسلحه خالد اشاره کرد .. _ اون سلاح خالده .. برش دار .. پر بود ! اگه یک تیر ازش کم شده یعنی اون تیر اندازی کرده .. و اون یه مرتده ! اگه بفهمم خالد جاسوس بوده .. آتیشش میزنم ! ام فصیل با عصبانیت اسلحه خالد رو برداشت ... یکی از تیر های خشاب کم بود ... _ امکان نداره اون یه جاسوس باشه ... این .. این نقشه ایرانی هاست .. اون ها میخوان تمام ما رو بکشن ! خودم شنیدم ... قاسم سلیمانی گفت داعش رو پایان میده ! اونها تو خیالات باطلشون میخوان ما رو نا بود کنن .. نه .. خالد نمرده ... خالد الان تو بهشت .. شماها همه تون کذآب و دروغ گو هستید ... همه تونو میکشم .. _ بس کن ام فصیل ... همینکه اجازه میدم خودت زنده باشی خیلیه ! از اینجا دور شو .. دور شو تا مثل برادر مرتدت آتیشت نزدم .. خالد ... خیلی کم عقلی کرد ! سزای این کارش رو هم خودش خواهد چشید .. هم جسمش ... علیرضا و مهدی کمک کردن تا کمال از سر جاش بلند شه .. خونریزی دست کمال هر لحظه زیاد تر میشد .. زینب و حدیث آخرین نفراتی بودن که اونجا رسیدن ... با دیدن کمال اشک توی چشم های حدیث جمع شد .. اما باید خودش رو کنترل میکرد... _ همینجا باش تا برم باند بیارم ... دستت خونریزی داره .. •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥کلیپ‌های حجاب 📌قسمت شانزدهم 🔸آيا شما مردها مثل ما زنها در فصل گرما حجاب داشتيد كه ببينيد چي ميكشيم؟! ‌🎤استاد غلامي 👌نشر حداکثری
اینو رفقایی که ندیدن حتتتتتما ببینند.!! طولانیه ولی هم ارزش باز کردن داره هم نگاه کردن..👀✨ دیگه از ما گفتن بود..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اجتماع انبوه سربازان امام‌زمان عج در مشهد..💛:) •°•سلام‌فرمانده•°•✋🏻♥️
- رفیق یه لحظه خودتو تو این فضا تصور کن..👀☁️ یه جمعیت فوق‌العاده با هم امام‌زمان رو صدا میزنن..♥️ سلام فرمانده✋🏻🌱
AUD-20220517-WA0028.mp3
14.64M
سرود سلام فرمانده به زبان آذری✌️🏼🙂 ✋🏻♥️
- یه چیز بگم و برم.. (البته از الان دارم میگم شاید طولانی بشه هاا بعد نگید که نگفتی😂✋🏻) همونطور که مستحضر هستید چند روز دیگه امتحانات نهایی شروع میشه.. الان فقط اومدم بگم درس بخونید..!! اونم قشنگ.. مشتی درس بخونید.. کم نزارید.. رفیق هدفت رو بالا بیار..!!⛰💚 الان تو زمونه ای که همه چی با علم جلو میره اصلا خوب نیست ما بچه‌ مذهبی ها عقب باشیمااا..✋🏻🚫 اگه قراره وقتی آقا امام زمان عج اومدن به یه دردی بخوریم از الان باید شروع کنیم..⏰ ببین دقیقا از همین الان!! یعنی اگه کار واجب و مهمی با گوشی نداری بزار کنار برو سر درس خوندن..!!📱❌...📚✅(با رسم شکل😂) الا تنها کاری که میتونیم و باید بکنیم اینه که درسمون رو خوب بخونیم.. شاگرد اول ها باید ما باشیم.‌!!🥇 یعنی قشنگ نشون بدیم با کی طرفن..!! نشون بدیم ما از اونا نیستیم که فقط قیافه و حرفیم..!!🎭 پای عمل هم بیاد اون جلو جلو هاییم..✨💛 عقب ما رو پیدا نمی‌کنند..!!
- پس چیشد رفیقم؟! اگه واقعا دنبال اینی که به یه دردی بخوری و فردا بتونی سرباز امام‌زمان عج باشی میتونی این کار رو شروع کنی!!✋🏻❤️ مشاور مدرسه مون همیشه یه حرفی رو میزنه میگه: دانش‌آموز شل و ول به درد من نمیخوره🚶🏾‍♂😂 الانم همونه.. امام‌زمان عج سرباز شل و ول نمیخواد❌✋🏻 امام سرباز قــــــــوی میخواد..😎💪🏼 قــدرتــمنــــــــــــد!! بنده هرکس که میخواد تنبل بازی دربیاره و موج منفی بده هیچ صحبتی ندارم!!🗣🚫 اما! اگه واقعا فکر میکنی قراره فردا به یه دردی بخوری.. قراره یه کار بزرگی بکنی.. تو موفق میشی!✌️🏼🧡 البته اینم بگمااا فقط حرف نه.. ❣《بزرگی روح عامل به سختی افتادن جسمه..》 وقتی روحت بزرگ باشه.. اهداف قوی!📌 همت بلند..🏔 اراده مستحکم..💣 اگه اینا رو داری یعنی روحت بزرگه..😇💙 روحت هم که بزرگ باشه دیگه عمرا نمیزاره جسمت تنبل بازی دربیاره.. جسم رو میکشه دنبال خودش😄 هی جسم میگه نکن.. من نمیخوام.. میخوام بخوابم😴 روح میگه ساکت!😡 دنبال من میای صداتم در نمیاد!!👊🏼 و البته که زور روح بیشتره همچین میکشه جسمو عادت میکنه🤝🌹 پس خواهشا تنبل بازی در نیار!!😂💛 خدا زور و توان و همه چیش رو بهت داده!!🍌 تازه اگه الان اینا رو فعال نکنی بعدا اون دنیا باید جواب پس بدی که چرا این استعداد هات رو همینجوری ول کردی...☹️💔 - پس رفیقم الکی خودتو حروم نکن..! تو خیلی بیشتر از اینا می ارزی!😁🧡 الانم قششششنگ میتونی معدلت رو یه ۲۰ خوشگل بگیری🤩🍎 تو برای نمره ۲۰ تلاش کن!! میدونم خیلی خیلی سخته..(شاید خودمم نتونم ۲۰ بگیرم😂☹️) اما تلااااااااش تلااااااااش تلاش✌️🏼😎 ببینم چه میکنیم..👀❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 📌قسمت هفدهم 🔸چگونه بي حجاب ها را به دين دعوت كنيم؟! ‌🎤استاد غلامي 👌نشر حداکثری
حرفی.. حدیثی.. نظری..😢💔 https://harfeto.timefriend.net/16538086178831
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 📌قسمت هجدهم 🔸در ایران اینهمه بدحجاب وجود دارد.. آیا خدا همه آنها را به جهنم می برد و از موهایشان آویزان می کند؟ ‌🎤استاد غلامي 👌نشر حداکثری