∞♥∞
#السلام_علیک_یاصاحبالزمان
اللّٰهـمَ ڪُـڹ لـولیـڪَ الحُجَّـــة بـْـن الـحَسڹ
صلواٰتڪ علیہِ و علےٰ آبائٖہ فےٖ هذہ السّاعة
وَ فـےٖ ڪُلّ ســٰاعة ولیّاً وحافــظاً و قائــداً
ًوَ ناصِــراً وَ دَلیــلـاً وَ عَیــناً حتـے تُســڪِنہُ
أرضَـڪ طوْعـــاً و تُمتِّـــعَہُ فیٖـــھٰا طویــلـٰا
#اللهمعجللولیڪالفرج
دعایم کن همیشه در ، پناه این حرم باشم
که عمری غیر از اینجا هرکجا رفتم پشیمانم...
سلامی میدهیم به ارباب ....
💚 السلام علی الحسین
💜و علی علی ابن الحسین
🧡و علی اولاد الحسین
💛و علی اصحاب الحسین
#امام_حسین
#السلامعلیکیااباعبدالله♥️
#حلیف
#اسࢪا
مگه نمیگفتید این وحشی بازیا کار خود نظامه؟
😅 آدمای خود نظامو دوست دارن اعدام کنن...
شما رو سننه قربون عمه صدام برید!😂
#افتاد ؟!..
#تلنگر
#یه_وخ_برنخوره
#جابࢪ
@HLIFMAGHAR313
🔴 در پی به درک واصل شدن مأمور ارشد موساد:
🔹 سردار قاآنی: چرا اینجور موقعها به من نگاه میکنید شیطونا!؟ نکنه فکر میکنید کار منه!؟ 😂
🇮🇷 کانال رسمی #عنتر_نشنال 👇🏻
@antarnational
『حـَلـٓیڣؖ❥』
🔴 در پی به درک واصل شدن مأمور ارشد موساد: 🔹 سردار قاآنی: چرا اینجور موقعها به من نگاه میکنید شیطو
😂اصن بگو یک درصد ما روز آقای قاآنی شک داشته باشیم نداریم ..
اصلا استغفرالله .. توبه توبه😂😂😂
#هعیخدا
باز میخواهم که مهمان تو باشم مهربان
باز میخواهم ببوسم پنجره فولاد را...
در حرم امام مهربانی ها دعاگوی همهی عزیزان....
#امام_رضا🌱
#حلیف
#اسࢪا
•••••-------*☆🧡☆*-------•••••
@HLIFMAGHAR313
•••••-------*☆🧡☆*-------•••••
『حـَلـٓیڣؖ❥』
ابالفضـــل من علمــدار من امیـــدم به دست توعه پهلـــوون :) - ۲۳روز .. تا پرواز مسافر ۱و۲۰ #روز
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لایق داشتنت نبودیم ...
نوش جانمان فراغت ؛)
- ۲۲روز ..
تا پرواز مسافر ۱و۲۰
#روز_شمار_وصال
#حاج_قاسم_سلیمانی
#حلیف
مـٰا همپیـــمان ره عشقیـــم!
@HLIFMAGHAR313
بسم الله الرحمن الرحیم
🔸🔸تقسیم🔸🔸
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
««قسمت بیستم»»
استانبول
حدود بیست روز طول کشید تا زندیان به بابک جواب داد. قرار شد همدیگه رو ببینند. وقتی بابک با ثریا مطرح کرد که زندیان میخواد کار را یه سره کنه، ثریا براشون یه آلاچیق خیلی زیبا در یکی از باغ های توریستی اطراف استامبول گرفت. بابک را مسئول هماهنگی کل مهمونی کرد. بابک هم کم نذاشت و ترتیب همه چیزا رو داد. تا اینکه شب زندیان با سه چهار نفر اومدند. سه چهار نفری که همگی از پیرمردها و قدیمی های بهایی پناهنده شده به ترکیه بودند.
دقایقی گذشت و سرگرم نوشیدن چایی و قهوه بودند که زندیان وسط قهوه خوردنش سرِ بحثو باز کرد: من اهل اطاله کلام نیستم. شرط کرده بودم که این جلسه باید با کسی بیایی که بتونیم حرف آخرو بزنیم.
بابک گفت: بله. تو راه هستند و پیام دادند که کم کم میرسند.
زندیان: خوبه. اگر دو تا شرطی که گفتم انجام بشه، با هماهنگی که با این دوستان کردم و همگی موافقند، درطول کمتر از شش ماه، حداقل صد خانواده بهایی به ایران برمیگردند و ساکن تهران و یا اصفهان میشن. البته سه چهار تا از خانواده ها متقاضی زندگی در شیراز و تبریز هستند که اونا خودشون میدونن و ربطی به ما نداره. اما اعلام آمادگی کردند که برگردند.
بابک: واقعا خبر خوب و هیجان انگیزیه. آمارشون تقریبا چند نفر میشه؟
زندیان: حدود پونصد نفر. البته این در فاز اول هست. اگه همه چی خوب پیش بره، میتونیم بهایی های کشورهای دور و برمون که ایرانی هستند و رفتند، برگردونیم. که اون موقع حداقل آمار ما به چیزی بالغ بر دو هزار نفر میرسه.
وقتی همه سرگرم بحث بودند و زندیان اینو گفت، ناگهان صدایی از اطراف شنیده شد که گفت: ما حضور خودت با ده هزار نفر بهایی عوض نمیکنیم جناب زندیان!
همه برگشتند و متعجبانه پشت سرشون نگاه کردند. بابک هم تعجب کرد و برگشت ببینه کی بود که این حرفو زد که دید ثریا است! با همون قیافه خشک و بی روح. قدم قدم از تاریکی پشتِ آلاچیق بیرون آمد و به طرفشون رفت.
همه جلوی ثریا بلند شدند الا زندیان. ثریا از جلوی همه رد شد و به زندیان نزدیک شد و کنارش نشست. بقیه هم نشستند سر جاهاشون. همشون ثریا را میشناختند و شروع کردند با ثریا حال و احوال کردند.
یکی گفت: ثریا خیلی وقته ندیدمت. خوبی؟
یکی دیگه میگفت: اصلا تکون نخوردی ... ترکیه ساکنی؟
زندیان سیگارشو روشن کرد و همینجوری که همه به زندیان نگاه میکردند تا ببینند اون به ثریا چی میگه، نفس عمیقی کشید و گفت: میدونستم تهش به تو میخوریم. آخه کسی آمار ما رو به این راحتی در نمیاورد.
ثریا: زندیان ما هیچ نیازی به ده بیست هزار نفر بهایی نداریم. اگه اومدند قدمشون رو چشم. اما من فقط خودت و این پیر پاتالایی که دور خودت جمع کردی میخوام.
زندیان نگاهی به ثریا کرد و گفت: همه چی ردیفه؟ من دیگه حوصله دردسر ندارم. بخوام هم نمیتونم و دیگه سِنّم اقتضای ماجراجویی نداره.
ثریا لبخندی به زندیان زد و سری تکان داد و بعدش نگاهی به بابک کرد و گفت: ما رو تنها بذار!
بابک هم چشم گفت و از سر جاش بلند شد و رفت. وقتی ده بیست متر از آلاچیق فاصله گرفت، یکی از گوشی های همراهش زنگ خورد. گوشیو برداشت. محمد بود. محمد گفت: بابک کُتت بیار بیرون و گوشیت روشن باشه و بذار تو جیب پیراهنت.
بابک: دوربینم روشنه. حله.
از طریق دوربین گوشی همراه بابک، محمد از تهران داشت چهره و جمع زندیان و ثریا و دوستاشون رو واضح میدید. فیلم روی مانیتور وزارت اطلاعات، در حال پخش زنده بود. محمد به سعید گفت: تصویرو ببر جلوتر.
بابک هندزفری کوچیکی تو گوشش گذاشت و منتظر دستور محمد بود. سعید تصویرِ توی مانیتورو کمی بزرگتر کرد. محمد به بابک گفت: بابک خیلی نفس نکش تا دوربین بالا پایین نشه.
بابک هم نفس هاش رو کنترل کرد تا تند تند نفس نزنه و قفسه سینه اش خیلی بالا و پایین نشه.
محمد و سعید با دقت هر چه تمامتر به مانیتور چشم دوخته بودند. محمد به سعید گفت: وقتی بابکو دَک میکنن، حرفای مالی و قرارداد و این موضوعا نیست. یه حرف تشکیلاتی داره زده میشه.
بابک از طریق هندزفریش شنید که محمد گفت: بابک یکی دو متر برو جلوتر. جوری که خیلی تابلو نباشه.
که یهو دیدند زندیان وسط حرفاشون دست در جیبش کرد و یه کاغذ تا خورده از جیبش درآورد و به ثریا داد. محمد فورا به بابک گفت: بابک برو سمت چپ ... سمت چپ ... میخوام ثریا رو واضح تر ببینم. بِجُنب پسر.
بابک همین طور که یکی از دستاش تو جیبش بود و با اون یکی دستش سیگار میکشید، مثلا داشت قدم میزد، به طرف سمت چپ رفت و رو به آلاچیق ایستاد. محمد به سعید گفت: تا جایی که میشه زوم کن روی ثریا و کاغذی که دستشه.
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour