eitaa logo
『حـَلـٓیڣؖ❥』
307 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
2هزار ویدیو
46 فایل
﷽ ‌‌ و قسم به دست علمداری ات...❗ • • • که تا پای جان .. پای پیمان خواهیم ماند..✋🌲 • • • حلیف ...👀🕊🖇 مقری به وسعت پیمان با علمدار حرم جمهوری اسلامی🍀 • • • • •کپی؟! •با ذکر صلوات برای ظهور آقا امام زمان •از تمام مطالب کاملا آزاد..🙂✅ • • • • • •
مشاهده در ایتا
دانلود
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍🏻نویسنده: فاطمه رستگار... - این خونه کلی مکان مخفی داره.. حدود نیم ساعت بعد عملیات تموم شد و مجرمان رو به تهران انتقال دادند.. کمال از خستگی نفس نفس میزد.. کمی آب خورد و داخل ماشین نشست.. مهدی دوباره با دقت بیشتری اطراف رو نگاه کرد.. خبری از علیرضا نبود.. نه تنها علیرضا، بلکه زینب و حدیث هم نبودند.. کمال خیلی سریع متوجه نبودن مشکوک سه نفر شد.. از ماشین پیاده شد و به سمت نزدیک ترین فرد، یعنی مهدی رفت.. - مهدی جان خسته نباشی..! - ممنون..همچنین.. اتفاقی افتاده؟! - مهدی.. خانم شریف و کاظمی و علیرضا نیستند.. تو ازشون خبر داری؟ آخرین بار پیش هم بودید.. - راستش.. راستش منم داشتم دنبالشون میگشتم.. از وقتی عملیات شروع شد ندیدمشون.. - امکان نداره سرخود کاری کنند.. حتما یه اتفاقی افتاده.. - حسین پشتیبانی بود؟ - بله چطور؟! - احتمالا اون بدونه.. ---------------------------------- - از بچه‌ها خبری نداری؟ حسین به سختی نفس عمیق کشید.. - چیشده حسین..؟! - آقا رفتن بیمارستان.. - بیمارستان چرا؟؟!!!! حسین چیشده؟؟؟!!! - نمیدونم چیشده.. فقط میدونم الان بیمارستانند.. - باشه کدوم بیمارستان.؟ -------------------------------------- _ همراه خانم شریف .. زینب خواست بلند شه که با اشاره علیرضا روی صندلی نشست .. _ درخدمتم... چیزی شده ؟! _ اینجا رو امضا کنید ... _ بفرمایید... حال مریضمون چطوره ؟! _ من اطلاعی ندارم ! فقط .. یه موردی هست که باید خدمتتون عرض کنم.. علیرضا نگران بود .. فکر به اتفاقی که نباید میوفتاد داشت آزارش میداد .. _ هرچی لازم باشه آماده میکنم .. هزینه لازمه ؟! چی کار باید بکنیم ؟!.. _ آقا .. یه لحظه آروم باشید .. نسبت شما با این خانم چیه ؟! علیرضا چند لحظه فکر کرد .. جلو رفت‌ و آروم تر از حرف های قبلی ادامه داد .. _ برادرشم ! _ دلیل جراحت ؟! _ درگیری پیش اومد .. _ اینجور موارد رو ما باید به پلیس گزارش بدیم ! _ نیازی نیست .. ایشون حین انجام ماموریت .. _ آقا .. حالتون خوبه ؟! _ بله ... _ راستی .. راجع به اون نیاز که گفتید .. _ بله .. _ متاسفانه اونطور که متوجه شدم .. خون زیادی از بیمار رفته ... بعد از مشخص شدن وضعیتشون.. احتمالا به خون نیاز داشته باشن ! _ حتما .. علیرضا به سمت آبسردکن رفت.. لیوان آبی رو برداشت ... به سمت زینب گرفت .. _ بفرمایید ... حدیث از اتاق عمل بیرون اومد .. _ حدیث ... حدیث ... _ آقای دکتر ... کجا میبریدش؟! _ عمل انجام شده .. فقط .. _ فقط چی ؟! _ دعا کنید .. _ دکتر ... دکتر چیشد ؟! _ باید بریم مراقبت های ویژه .. احتمالا میبرنشون اونجا .. از این طرف ... چند دقیقه بعد کمال و مرتضی وارد بیمارستان شدند.. _ علیرضا .. کجایی ؟! چرا جواب گوشی رو نمیدی .. تو که منو جون به لبم کردی .. چیشده ؟! _ بابا .. دیر رسیدم .. _ چی ؟! _ دیر رسیدم .. اون بی رحم .. _ علیرضا .. چیشده ؟! بگو ببینم ... چی داری میگی ..؟!؟ _ بابا .. حدیث .. حدیث چاقو خورده ... اگه یه دقیقه دیرتر رسیده بودم، ام فصیل سر حدیث... _ یا فاطمه زهرا.. حدیث... ------------------------------------- _ بابا.. خاله چندین بار به گوشی حدیث زنگ زده ! نمیتونم جواب اش رو بدم .. طاقت نداره..! داره به موبایل خودم زنگ میزنه .. ممکنه مامان شماره شما رو بگیره .. چیکار کنم ؟! _ جواب بده .. یه جوری که نگران نشه .. _ نمیتونم ... چجوری به خاله بگم .. _ علیرضا .. _ چشم.. _ محمد حسین... محمد حسین رو خبر کن .. بگو سریع خودشو برسونه.. دکتر از اتاق بیرون اومد _ همراه مریض شما هستید ؟! _ بله .. حالش چطوره ؟! _ اگر امکان داره با من تشریف بیارید .. باید یسری موضوعات رو محضرتون عرض کنم... ... •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• لینک پرش به قسمت اول: --↻➣ https://eitaa.com/Hlifmaghar313/16649 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @Hlifmaghar313 •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌