🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_نود_دوم
#محمد
محمد:کارتون عالی بود .
زینب:ممنون
محمد:الان دیگه کاری نیست فقط پشت سیستم باشید.
زینب:چشم
ساعت ۱۷:۴۵
#فرشید
مشغول کار بودم که تلفن زنگ خورد ، آقا محمد بود !
محمد:جلسه فوری داریم فرشید سریع بیاید بالا .
بعد قط کرد .
خیلی با عجله وسایلم رو جمع کردم و رفتم اتاق آقا محمد.
همه بودن .
محمد:سلام به همه ، امروز یه جلسه فوری گرفتم ! بدون مقدمه میرم سر اصل مطلب ، آماده باشید امروز دوشنبه اس ، برای پنج شنبه عازم کویت هستیم ، موضوع بعدی اینه که بلیک اعتراف کرده ، ولی نصفه : /
گفته بقیه اعتراف رو وقتی میکنه که نرگس خانم هم داخل اتاق بازجویی حضور داشته باشه 😐
نرگس:چه ربطی به من داره !
محمد: باید بگم که ... خودمم نمیدونم !
سعید:داخل اعتراف هایی که تا الان کرده چی گفته ؟
محمد: فکر میکرد ما از حضور امیر ارسلان و احسان خبر نداریم ، درباره اونا گفت ، اینکه امیر ارسلان میخواهد از کشور خارج بشه ، اینکه احسان هست کویت ، و اسم یک شخص دیگه رو هم گفت ...
داوور:اینا رو که خودمون میدونیم ! اسم کی رو گفت ؟
محمد:در آخر اسم شخصی به نام رکس رو آورد ، ولی ادامه نداد ، گفت در صورتی حرف میزنه که نرگس خانم رو ببینه !
پ.ن: عملیات جدید 😄
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
تو من رو بهتر از همه میشناسی! کمکم کن!
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_دویست_و_هفده #رئوف ♡ خوب گوشاتونو باز کنید.. توی این چند بار
به نام خدا
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#پارت_دویست_و_هجده
#محمد
€ این دومین جلسه بازجویی از شما.. یعنی خانم مریم شاهد که به در خواست خودتون برگزار شده...
اتهاماتی رو که قبلا هم گفتم قبول دارید؟!
^ هوم.. بله...
€ خب.. میشنوم..
از روزی که گرفته بودیم چند روز اعتصاب غذا کرده بود...
دلم براش نمیسوخت..
دلم میخواست..
بهش بگم ببین چه به روز خودت اوردی..
اما حتی لیاقت این رو هم نداشت..
امیدوارم خبری از رها داشته باشه..
خبر که نه... دنبال یه سر نخ بودم..
^ برای اطرافاتم تضمین میخوا..
€ تضضضمیننن؟؟؟
ما اینجا در قبال چیزی تضمین نمیدیم!
^ از کجا بدونم بعد از اعترافاتم سربلیستم نمیکنید؟!
€ ح... احتمالا فیلم اکشن زیاد نمیبینین؟؟؟
تو راجب ما چی فک کردی؟؟
^ از این حکومت روشن عقلا هیچ چیز بعید نیست...
€ بهتره این حرفا رو برای همونایی که اینا رو توی مغزتون کردن بگید.. شاید فقط خودشون باور کنن..
پاشدم برم..
^ خیلی خوب.. باشه... از کجا بدونم به نفعمه..
€ مطمئن باش.. به نفعته..
^ یعنی.. اگه اعتراف کنم.. ممکنه آزاد بشم..
€ .. آزاد که.. ن.. اما ممکنه بتونیم از قاضی پرونده براتون .. تخفیف مجازات بگیریم..
^ من چیز زیادی نمیدونم..
€ میخوام راجب نقشه هاشون برای همون دختری که رستگاری ازش حرف زد برام بگی...
چی میخواستن ازش..
دنبالش بودن؟؟
قرار چی بود...
هدفشون.. هرچیزی که برای حل کردن این معما لازم باشه!
^ همون طور که گفتم.. چیز زیادی نمیدونم ..
من .. من فقط یه بازیگر ساده بودم براشون..
اطلاعات مهمی در اختیاراتم نبود..
اما...
میگفتن خیلی با ارزشه ..
گفتن.. این راه براشون خیلی منفعت داره..
همیشه .. زیر نظرش داشتن..
کجا میره..
کجا میاد...
با کی میره..
با کی میاد..
حتی چند بار..
از زبون الهام شنیدم که...
میگفت ..
شهرزاد .. کینه چند ساله داره..
€ به چه کسی..
^ نمیدونم.. اصلا مطمئن نیستم اون یه شخص باشه..
آخه.. میدونین که... پدرش قربانی انقلاب..
€ قربانی انقلاب؟؟
شما چرا نمیخواید چشماتونو باز کنید...
چشماتونو باز کنید...
ببینید..
پدر رئوف و امثال اون..
میخواستن آرامشی رو که الان مردممون دارن رو بگیرن ... خودشون انتخاب کردن..
بین حق و باطل..
یه عده جوونای ما ..
همون وقت که همین منافقین درگیر نقشه کشیدن برای ترور بزرگانی مثل شهید بهشتی بودن...
شب و روز توی این خیابونا میچرخیدن که کسی نتونه نگاه چپ به هم وطنشون.. به ناموسشون بکنه...
که الان..
توی این سال...
بعد از ۴۰ سال مقاومت و آزادی...
تو و امثال تو..
با آرامش و خیال راحت اینجا..
جلوی من بشینید و حرف از قربانی شدن بزنید..
اصلا میدونین اونا الان کجان؟!
زیر خربار خربار خاک...
فقط میدونین فرق اونا با امثال پدر رئوف چیه..
فرقش اینه اونا توی یه قبرستون با یه قبری که روش دو تا عدد ...
رفقای ما زیر همون خاک!
اما سنگ قبری که روش با یه خط درشت و قرمز نوشته شهید🙂✨
و یادی که تا همیشه باقی میمونه....
فک نمیکرد اینقدر راجب سیاست هاش..
واکنش نشون بدم...
از اتاق بازجویی بیرون اومدم...
داوود نگران به طرفم اومد..
&چی شد؟؟
€ کفتار... گیر کفتارایی افتاده که توی دنیا مثلشون نیست..
الان دیگه شک ندارم..
کار دار و دسته راکس جونیفر...
& آقا همین الان از بیمارستان زنگ زدن...
میگن رسول بیقراری میکنه...
میخواد مرخص شه..
€ خیلی خوب...
بریم بیمارستان..
& بریم..
€ داوود وایسا..
& بله؟؟
€ اون چیه؟؟
& چی؟!
& آها.. این🙂هعی.. چفیه .. چفیه رهاست..
€ چه قشنگه
اها.. راستی داوود..
& بله..
€ میتونی خودت رو کنترول؟!
باید بهم قل بدی که جلوی رسول محکم باشی..
نمیدونم چرا انقدر بهم ریخت..
& نگران نباشین .. قولش رو قبلا یه نفر دیگه ازم گرفته🙂✨
پ.ن بسی حرفای جذاب از محمد😮😍🖤✨
『حـَلـٓیڣؖ❥』
وقتی که اول تسویه حساب کنم.. با این دختره.. با این مملکت .. با این نظام.. با اون... هوووف... الان
به نام خدا
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#پارت_دویست_و_بیست_و_سه
#محمد
▪︎ اولین جلسه دادگاه برسی پرونده آقای محسن رستگاری.. متهم ردیف اول پرونده شماره 1329 ..
که در دادگاه حضور دارند..
در باز شد...
بعله.. همون طور که حدس میزدیم ..
عموی رستگاری که مقام بالایی هم داشت وارد شد...
■ جمع کنین این مسخره بازیا رو..
اگه میخواید جلوه سیاسی منو خراب کنید...
جنمش رو داشته باشید..
بیایید سمت خودم...
چرا ضعیف کشی میکنید..
چرا به برادرزادم تهمت میزدید...
به قاضی اشاره کرد..
■ تو رو خودم نشوندم رو اون صندلی...
حالا واسه برادر زاده خودم خط و نشون میکشید؟؟!
سعید از بیسیم اشاره کرد..
₩ آقا خبر نگارا دارن میان داخل..
€ ن سعید... مجوز نداریم... به هیچ عنوان نباید رسانه ای بشه.. بچه های حفاظت هماهنگن..
₩ آقا.. خیلی زیادن... نیاز به نیرو داریم..
€ سعید چقدر وقت داریم..
₩ خیلی کم..
€ خیلی خوب.. الان درستش میکنم..
▪︎ آقای رستگاری.. لطفا نظم جلسه رو رعایت کنید.. بفرمایید بیرون..
■ نشونتون میدم یه من ماست چقدر کره داره..
€ سلام آقای رستگاری..
■ علیک سلام.. شما؟؟
€ یه لحظه تشریف بیارید..
■ تو اصلا کی هستی که به من دستور میدی؟
€من از شما خواهش میکنم..
■ دستتو بنداز.. چی میگی تو..
€ آقای رستگاری... این سر و صداها نه به نفع شماست.. نه برادر زادتون.. نه ما..
هیچ کمکی هم به روند پرونده نمیکنه..
■ حرف حق رو باید زد..
€ درسته.. ولی همین الان که من دارم با شما حرف میزنم کلی خبرنگار دم در هستن ..
فعلا این موضوع مجوز رسانه ای شدن نداره..
■ برو آقا.. من خودم مجوزم...
آهای ایهاالناس... بیایین ببینین سیاست با این چه کرده...
€ آقای رستگاری .. صداتون رو بیارید پایین..
احترام خودتون حفظ کنید..
■ احتراممو.. تو کی هستی که اصلا بخوای احترام بزاری؟؟؟
کارتم رو در آوردم..
■ برو بچه.. اون موقع که شما تو گهواره خوابیده بودین.. من تو جبهه داشتم میجنگیدم..
حالا همه واسه ما انقلابی شدن...
کدوم انقلابب!!!!!
انقلابی که شما توش کاره باشین فاتحش خوندس...
دیدم نه خیر..
این موضوع با حرف حل نمیشه..
خواستم با آقای عبدی تماس بگیرم که گوشیش زنگ خورد..
نمیدونم چی بهش گفتن..
که فرار رو بر قرار ترجیح داد!!
□ الو آقا.. سریع خودتونو بروسونین..
€ چی شده؟!
□ رها خانم تماس گرفتن..
€ چی؟؟؟ خیلی خوب.. خیلییی خوب.. اومدم..
پ.ن 😐رستگاری هم یه مارمولکی مث رحمانیه😂
✨✨✨بدونین از پارت بعد✨✨✨
این نشونه خوبیه...
فردا بیا سایت..
باشه... قبوله..
نگران نباش.. روزای خوب بر میگرده...
یه خوابی دیدم... که .. خدا کنه تعبیر بشه...
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_دویست_و_بیست_و_سه #محمد ▪︎ اولین جلسه دادگاه برسی پرونده آقا
به نام خدا
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#پارت_دویست_و_بیست_و_چهار
#محمد
وارد خونه شدم..
€ صاحب خونه ها سلام...
□ آقا سلام..
€ علیکسلام .. چه خبر.. رسول بهتره؟؟
□ والا چه عرض کنم.. از وقتی که تماس گرفتن ..
داوود که ول کرد رفت.. نمیدونم کجا رفت..
رسولم که خیره شده به دیوار ..
لام تا کام حرف نمیزنه..
ن چیزی میخوره...
ن حرف میزنه..
ن دو قدم راه میره..
ن تلفوناش تلفناش رو جواب میده..
همش یا سرش تو لپ تاپ.. یا خوابه..
€ عه.. خیلی خوب.. من دیگه هستم.. تو برو سایت.. کمک دست فرشید و سعید وایستا دست تنهان.. اگه داوود اومد سایت بهم خبر بده..
سعید بگو بالا سر بچه ها وایسته..
حواسش به کار باشه..
یه گزارش کامل.. امیر.. تاکید میکنم..
کامل از اتفاقات مربوط به پرونده..
می نویسی.. فایلش رو میفرستی برای معاونت..
یه نسخه اش رو هم روی یه USB میزاری رو میز من..
□ چشم آقا.. با اجازه...
مثل همیشه اول دست و صورتم رو کنار حوض آب شستم..
خیلی خسته بودم..
عطیه هم که ۱ هفته برای بررسی صلاحیت یه سفیر ماموریت گرفته ..
دقیقا به خودم هم نگفت کجا قرار بره...
€ سلام استاد رسول..
$ سلام..
خودش رو جمع و جور کرد..
€ خسته نباشید..
پاسخ؟؟؟
€ امیر گفت .. کز کردی یه گوشه..
با یه تماس ساده بهم ریختی؟؟
$ 🙂نگرانشم... میترسم کار داده باشه دست خودش..
€ یعنی چی رسول..
$ آقا.. رها طاقت نداره.. از بچگی.. ن بابام.. ن من ن علی.. هیچ کدوم نداشتیم از گل نازک تر بشنوه...
میترسم نتونه دووم بیاره..
بیشرف ها معلوم نیست چه بلائی سرش بیارن..
اگه نتونه..
€ نگران نباش..
من رهای شما رو از وقتی خیلی کوچیک بود دیدم..
اره.. نخورده دل نازک...
لطیف..
ظریف..
ولی مطمئن باش قوی ..
مطمئن باش دشمن شاد نمیشه!!
تماس گرفته..
این نشونه خوبیه..
حداقل میدونیم زندس..
سالمه...
$ من تا کی باید اینجا دست رو دست بزارم..
€ ت... رسول جان.. من اگه گفتم اینجا بمونی به خاطر خودت گفتم.. راحتی خودت..
$ راحتی خودم...؟؟!!!
امانت بابام معلوم نیست الان زیر دست چه گرگایی...
گرگایی که به خون من و شما تشنن..
به خون هم تیپای ما تشنه ان..
به خون هم وطناشون تشنه ان..
وای..
وقتی فک میکنم رها الان زیر دست اون سینا راد...
و مردای بیشرف..
وقتی میفهمم زیر دست اون اشغالای ...
مغزم متلاشی میشه...
€ آروم باش... خیلی خوب.. باشه.. قبوله...
فردا بیا سایت...
پاشدم ..
وضو گرفتم ..
اگه با خودش حرف میزدم..
آرامش به خودم و خونه برگرده...
الله اکبر....
$ قبول باشه..
€ قبول حق رسول جان...
$ آقا محمد... به نظرتون... میشه یه روزی دوباره رها برگرده...
بعد من برم سایت..
بعد هی غر بزنه چرا به من اهمیت نمیدی..
بعد .. من جرش رو در بیارم🙂..
بعد باهام قهر کنه...
بعد .. من برای منت کشی.. شیرینی بخرم..
ب.... هی...
€ نگران نباش... روزای خوب برمیگرده...
یه خوابی دیدم.. که.. خدا کنه تعبیر بشه ..
$ ایشالا که خیره..
€ ایشالا..
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_دویست_و_بیست_و_هفت #رسول قرار بود از امروز برم سایت.. همین ا
به نام خدا
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#پارت_دویست_و_بیست_و_هشت
#محمد
زنگ در خونه رو زدیم...
فقط خداکنه داوود چیزیش نشده باشه..
که.. واویلا میشه!
رسول کم بود.. حالا دریا خانم هم اضافه میشه...
در رو باز کرد..
* سلام..
< سلام عزیزم.. خوبی..
* چیزی شده..
€ چیزی نشده.. دیدیم شما چند وقت که .. ن میایید.. ن میرید.. خانم محرابیان هم دلش تنگ شده بود.. گفتیم بیاییم یه احوالی بپرسیم!
* آقا محمد من چند سالمه؟!
€ نمی دونم.. من از کجا بدونم😊😄
* چرا مثل یه بچه رفتار میکنید..
€ من همیشه برای شما احترام قائل بودم..
عین خواهر خودم شما رو دوست دارم..
اما..
مثل اینکه شما از دست من دلخورید !!
من اگه کاری هم کردم فقط به خاطر خودتون بوده..
* ببخشید آقا محمد..
به خدا این روزا از بس اتفاقا عجیب و غریب و وحشتناک می افته... که اصلا کنترولم دست خودم نیست.. من عذر میخوام.. شرمنده
€ دشمنتون شرمنده..
< اجازه هست بیاییم تو؟!😅✨
* اها.. بله.. بفرمایید..
وارد خونه شدیم..
نگاهی به دور اطراف انداختم..
کسی نبود...
اینجا هم نیست!
نشستیم..
بعد از چند دقیقه با یه سینه چایی دریا خانم برگشت..
* بفرمایید .. فقط ببخشید.. یکم اینجا بهم ریخته است..
< ن بابا.. چه خبرا؟!😊
* خبر خاصی نیست..
خبری از رها نشد.. داوود.. خیلی نگرانش بود..
خیلی حالش بد بود..
کاش زودتر پیدا بشه لااقل!
< اره.. انشاالله...
€ داوود نیومد خونه نه؟! خبری ازشون ندارین؟!
نگاه مضطربش به من حمله ور شد..
و دستاش به سمت خانم محرابی..
محکم دستای خانم مهرابیان رو فشار داد..
* چی شده هان؟؟، داوود چیزی شده؟؟
به من بگین طورو خدا..
آقا محمد؟!
< هیچی نشده عزیزم.. فقط..
* فقط چی؟؟
€ خانم محرابیان..
* آقا محمد فقط چی؟؟
€ هیچی.. داوود از امروز صبح که رفته بیرون..
نیومده.. یکم نگران شدیم.. همین..
* چرا به من دروغ میگین... 😫 آخه اگه از صبح رفته بود که نمیومدین سراغش...
آقا محمد تورو خدا به من بگین چی شده...
دارم دق میکنم..
محدثه.. تو رو خدا..
تو یه چیزی بگو..
< آروم باش عزیزم.. چیزی نیست..
* یعنی چی.. تو رو خدا راستش رو بگین..
از کی نیومده..
€ ت.. از دیروز صبح..
* وای... هه.. وای ...
€ نگران نباش.. بچه که نیست پیدا میشه..
* شما مثل اینکه یادتون نیست تو چه وضعیتی هستیم😔...
از کجا معلوم داوود رو همون نامردایی که رها رو گرفتن.. آقا رسول رو انداختن گوشه بیمارستان نبرده باشن😒🙂
پا شد به سمت اتاق..
€ برید دنبالش...
< چشم
بدو بدو دوید دنبالش..
نرفتم که راحت باشن...
حالا دیگه مطمئن بودم..
هعی..
۱۵ دقیقه گذشت..
پشت در اتاق آروم در زدم..
دریا خانم رو دیدم..
سرش رو گذاشت رو شونه خانم محرابیان...
€ شرمندم🙂.. باید..
* دشمنتون شرمنده... فقط آقا محمد..
داوود بر میگرده نه🙂😩😭...
آقا محمد.. داوود تمااام چیزیه که پدر و مادرم دارن!
اگه .. اگه چیزیش بشه...
€ هیس ... تهران کسی رو دارید که چند وقت برید پیشش؟؟
* از رفقام.. زیادن.. اما خوب.. نمیشه!
€ یه چند وقت تنها نباشید.. خانم محرابیان.. شما میتونید هر شب برای استراحت به اینجا بیایید؟؟
< اینجا چرا... دریا جون.. خواهر من چند وقت که رفته مسافرت... خونشم خالیه.. کلیدش دست منه..
من هرشب باید برم به خونه سر بزنم..
خوب.. شبم همونجا میخوابیم..
امنیتش هم کامله..
* چی بگم....
< چیزی نگو.. امشب رو فعلا میام همینجا پیشت..
تا بعدا ..
€ فقط دریا خانم..
از این قضیه هیچکس نباید چیزی بدونه ها..
اللخصوص پدر و مادر...
* چشم..
€ با اجازتون.. ما دیگه بریم..
< مراقب خودت باش... کاری چیزی داشتی شمارم رو که داری.. به خودم بگو.. غصه هم نخور.. ایشالا که سالم و سلامتن..
* انشاالله🙂🥀.. هعی.. امیدوارم..
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_دویست_و_سی_و_یک #داوود & آا.. آه... تنها روزنه نوری.. که از
به نام خدا
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#پارت_دویست_و_سی_و_دو
#محمد
رسیدم اداره..
~ محمد..
€ سلام آقا.. خسته نباشید..
~ چه خبر..
€ چی بگم... دادگاه که بهم خورد..
~ محمد... حواست رو جمع کن... این جماعتی که من می شناسم.. از هر راهی برای اینکه به خواسته هاشون برسن استفاده میکنن..
€ چشم آقا.. حواسم هست..
~ از دار و دسته رئوف چه خبر..
از دختر حسین.. خبری نشد؟؟
€ فعلا فقط یه تماس کوتاه داشته....
~ از داوود چی .. خبری نشد؟
€ هعی.. فعلا هیچی..
با اجازه..
~ راستی محمد..
€ جانم آقا..
~ صدات کردم یه خبر خوب بدم..
آقای شهیدی رستگاری رو یه بازجویی اولیه ای کرده.. که... الان درخواست بازجویی و گفت و گوی دوباره داده...
کار خودته..
€ چشم آقا..
به سمت اتاق بازجویی رفتم..
اول به بچه های اونجا خسته نباشید گفتم!
چون شبانه روز پای سیستم باید رفتار زندانی ها رو رصد میکردن ...
€ این جلسه به درخواست مستقیم شما برگزار شده...
• میخوام اعتراف کنم..
€ می شنوم..
• شاید اگه اولویتتون رو بدونم.. راحت تر بتونم اطلاعات بدم..
€ اولویت.. ؟!
• دنبال چی هستین.. چی رو میخواید از زبون من بشنوید... چه چیزی اهمیتش براتون بیشتره؟؟
€ ما دنبال حقیقتیم... دنبال پیدا کردن کسایی که امنیت یه کشور رو میخوان به بازی بگیرن!!
اما اشتباه میکنن...
اما الان میخوام راجب کسی حرف بزنم که گروگان گرفتنش... مطمئنم میدونی از کی حرف میزنم...
اگه اتفاقی براش بیفته... مطمئن باش زنده از زندان نمیری بیرون!!
به نفعته که هرچی در این رابطه میدونی بگی..
• نگهش داشته بودن برای روز موادا...
برای گرفتنش.. روز شماری میکردن..
فک میکردن گرفتن اون.. یعنی تحقیر شما!
€ جایی رو میشناسی که ممکنه اونجا باشن..
• خودتون که میدونید.. شهرزاد.. جاهای خیلی زیادی داره....
اما مطمئنن توی یه خونه نیستن!
جایی به ذهنم نمیرسه...
ام... چرا... یه جایی هست..
€ بگو..
• یه کار گاه بزرگ متروکه...
که به نام سینا بود.. البته.. الان به نام شهرام...
سریع برگه & خودکار رو گذاشتم جلو..
€ آدرس دقیقش رو بنویس...
• حدودش رو بلدم.. دقیقش رو ن...
............................................................................
€ وارد میشیم....
تیر اندازی رو شروع کردیم...
رسول و سعید از عقب خودشون رو رسوندن به ما...
با اشاره به مصطفی بهش فهموندم از سمت چپ وارد شن...
تعدادشون زیاد نبود...
چند نفرشون زخمی شدن!!
تار و مارشون کردیم..
بالاخره تسلیم شدن...
رسول با خوشحالی در همه اتاق ها رو باز میکرد..
برگشت به سمتم..
€ چی شد... ح.. رسول..
$ چفیه رهاست... دست داوود بود... اینجا بودن!
از توی یکی از اتاقا سر وصدایی میومد..
در رو باز کردیم...
سینا راد!!!
بسته به یه صندلی😳...
رسول به طرفش رفت..
دهنش رو وا کرد...
♧ رفتن...ههه.. رفتن...
$...
خواهر من کجاس..
چه بلایی سرش آوردی...
داوود کجاس!!!؟؟؟
حرف بزن..
€ کی اینو بسته..
₩ خودش بسته بود...
€ هع... پس دورت زدن!
$ خودم به حرفت میارم ..
€ رسول.. کنار وایستا..
رسول کنار رفت..
€ سعید... ببرینش...
₩ چشم آقا...
$ اینجا هم نبودن!!
€ نگران نباش... از تک تک اینا حرف میکشم!
خیلی خسته بودم..
عملیات نفس گیری بود...
برای استراحت ۲ ساعتی به خونه برگشتم...
،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،
€ السلام علیکم و رحمت الله و برکاته..
نمازم رو خوندم...
به شیشه نگاه کردم...
بارون!!
¤ قبول باشه!!!
€ قبول حق ..
¤ خدایا شکرت... داره بارون میباره...
رسول خیره شده بود به شیشه
$ بارون... چقدر دوسش داشت...
دختر علی بهانه مادرش رو گرفته بود...
$ عموجون.. ایشالا زود زود برمیگردیم پیش مامانت🙂... اما نه تنها... با عمه رها..
دستم رو روی شونه اش گذاشتم..
€ هرچی خدا بخواد.. خدا که بد نمیخواد...
پ.ن 😍😇نشانه های خوب...
✨✨✨بدونین از پارت بعد✨✨✨
شما گرفتینشون....
باورش نمیشد همچین کاری کردن....
خرشون که از پل گذشت..
عین ظرف یه بار مصرف میندازنت بیرون..
به نظر من که انتخاب ساده ایه!!!
دل سنگ آب میشد....
شما از چی هستییییننننن
به نام خدا
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#پارت_دویست_و_چهل_و_هشت
#محمد
€ خانم محرابیان؟!
این لیست متهمین این پرونده است..
چون شما بین این گروه بودید..
ببینید کسی از قلم نیوفتاده باشه!
ب دقت نگاه کردن..
< ن.. تمام کسایی که میشناختم هستن!!
فقط یه چیزی خیلی عجیبه..
€ چی عجیبه!! خانم محرابیان دقت کنید خیلی مهم...
< اینجا اسم رئوف رو نوشته!!
اما بین کسایی که دستگیر شده بودن ندیدمش
€ سعید.. همین حالا برید چک کنید!!!
شهرزاد رئوف بعد از راکس و شهرام شریک متهم ردیف اول این پرونده است...
اطلاعات و ارتباطاطی که شهرزاد رئوف داره حتی برادرش شهرام نداره...
خیلی مهمه !!!!
¥ چشم آقا..
منتظر موندم...
سعید دوان دوان به سمتم اومد..
€ چی شد سعید؟؟
¥ آقا رکب خوردیم... فرار کرده!
€ چی؟؟
¥ آقا یه خانم تقریبا هم قد و قیافه با همون نوع لباس و کفش دستگیر شده..
€ سعید میفهمی چی داری میگی؟؟؟؟
یعنی چی فرار کرده!؟
یعنی چی رکب خوردیم...!
سعید این آدم الان زخمیه.. ممکن هر کاری بکنه...
خیلی خطر ناک!..
وای... سعید.. وای...
□ حالا چی کار کنیم...
€ نمیدونم.... واقعا نمیدونم....
به سمت اتاق آقای عبدی رفتم...
عطیه داشت زنگ میزد...
مجبور شدم مشغولش کنم..
~ سلام محمد ... عملیات خوب پیش رفت...
کارتون عالی بود...
€ ظاهرا خیلی نه...!
~ چطور مگه؟؟
€ آقا شهرزاد رئوف فرار کرده...
،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،
با یه جعبه گل و شیرینی رفتم بیمارستان...
€ سلام سردار..
☆ سلام محمد جان..
€ رسیدن به خیر سردار..
☆ آنقدر سردار سردار نکن محمد جان.. مگه مقر نظامیه؟!😄
سلامت باشی..
€ بچه ها چطورن؟؟
رها خانم خوبه؟؟
☆ شکر .. بهتره.. فقط ای کاش به من گفته بودید چی شده...
€ نخواستم ناراحتتون کنم...
شرمندتونم بودم...
بالاخره .. امانت دار خوبی نبودم..
☆ خدا رو شکر به خیر گذشت...
آروم در گوشم گفت..
☆ مادرش هنوز کامل همه چیز رو نمیدونه...
فعلا ... البته!
€ چی بگم... ایشالا بهتر میشن..
به سمت رسول رفتم...
€ رسول..
$ سلام آقا..
€، داوود کجاست؟؟ بهتره..
$ آره.. بهتره... هنوز به سطح هوشیاری کامل نرسیده...
حال عمومیش خوبه..
€ رسول یه سوال ازت بپرسم..
میدونم شرئط خوبی نیست..
ولی .. چاره ای ندارم..
$ بپرسید..
€ وقتی وارد اون اتاقک شدی...
دقیقا چی دیدی؟؟؟
$ راستش... من اون موقع آنقدر تو شک بودم . چیز زیادی یادم نیست..
در منفجر شد..
وارد شدم..
الهام رحیمی رو زمین افتاده بود..
رها و داوود هم آخر اتاق بودن...
داوود افتاده بود رو زمین..
رها هم خیره به در به دیوار تکیه داده ..
آقا چرا این سوالا رو میپرسید..
چی شده؟؟
€ شهرزاد فرار کرده...
پ.ن 😐فرار کردههههه
✨✨✨بدونین از پارت بعد✨✨✨
دقیقا برام بگو چی یادته....
بهتری شاه داماد....
رها؟؟
نمیدونی چه خوابی برات دیده!!!
اروم.. اروم .. مواظب باش...
عجب نذری!!
『حـَلـٓیڣؖ❥』
✨✨✨بدونین از پارت بعد✨✨✨ بچه ها دقیق بررسی کنید... هنوز از ایران خارج نشده.... مراسم بله
به نام خدا
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#پارت_دویست_و_پنجاه_و_دو
#محمد
در گیر کار بودیم..
بیخیال همه چی که ن...
اما خوب.. تمرکز روی پایان این پرونده بود...!
باید رد شهرزاد رئوف رو میزدیم...
€ چی شد بچه ها؟؟
¥ آقا نقطه دقیقی مشخص نیست...
اما همینقدر میدونیم که از ایران خارج نشده!!
€ از کجا میدونی وقتی ردی ازش نیست؟؟
¥ مسعود از فرانسه خبر داده راکس چند روزه با یه خط توی ایران در ارتباطه...
این که اون کیع مشخص نیست..
اما امکان اینکه شهرزاد رئوف باشه زیاده..
€ بچه ها دقیق بررسی کنید!..
حدسی ن ها!!!
برای ما ... حتی اگر یه درصد هم روی قضیه ای شک دارید قابل قبول نیست..
با اطمینان کامل ... کار رو پیش ببرید...
÷ چشم آقا..
€ بچه ها... اگه بتونین یه ردی از این خانم پیدا کنید... یه تشویقی..اوم.. توپ واستون رد میکنم
منم برم چند تا کار دارم... بعد هم باید برم پیش رسول...
¥ رسول؟؟😳
÷ پیش رسول چرا؟؟😯
€ ام... مراسم بله برونشونه...!!
¥ مراسم بله برون رسول؟؟؟😳
÷ بله برون... آقا رسول بله برون نداشت..):
□ چی میگین؟؟ بله برون رسول😐😳
¥ یعنی... واقعا که ما نامحرم بودیم؟؟
÷ اصلا من تعجب میکنم... رفیق آدم بله برونشه بعد ما اینجا باشیم..
€ بچههه هااااا😐 چه خبره؟؟؟
کل سایت رو خبر کردین...
بابا گفتم میرم پیش رسول...
بله برون اون که نیست..
بله برون داوود...
اگه شد یه سر میرم اونجا دعوتیم...
¥ داوود هم نامرده... ما نباید اونجا بودیم؟؟؟
÷ سعید جان.. عوضش عروسی تو دعوتش نمیکنیم...
¥ باز تو شیرین بازیت گل کرد😐
€ بچه.. من چی میگم.. شما چه میکنین..
حواستون به کار باشه..
¥ چشم چشم...
.................................................................
€ سلام...
£ علیک سلام... خسته نباشی... این وقت روز؟؟
خونه!!؟؟
راه گم کردی محمد جان😄؟!
€ الان چند روزه که درگیر کار بودم...
گفتم امروز رو بیام استراحت و البته ۲ دلیل دیگه هم داره!!
£ چه دلیلی؟؟؟
€ اول اینکه دلم براتون تنگ شده بود😁
دوم اینکه شب مراسم بله برون داریم...
£ بله برون؟؟؟😧
€ وا.. عطیه... زنگ زدن به خودت هم که گفتن..
£ محمد جان گفتن.. اما من که قول ندادم..
€ پس چی؟؟
£ محمد بزرگ ترن همه...
آخه ما برای چی بریم؟؟
€ زشته خوب دعوت کردن...
£ من که از مهمونی بدم نمیاد😅
وضعیتم جوریه که..
€ هیچ بهونه ای قبول نیست..😁
£ عه؟؟
€ بله... من میرم یه استراحتی بکنم..
ناهار چی داریم؟؟
£ از ناهار خبری نیست😄!!
€ عه؟؟
£ این به اون در..
€ خیلی خوب.. پس ناهار مهمون من..
شماهم شب مهمونی ؟!
£ کوتاه اومدی؟!😄
€ چه میشه کرد😅😁
......................................................
€ دیر شد هاااا..
£ اومدم..
€ به به.. بریم؟!
£ ن محمد.. صبر کن..
€ بله؟؟
£ دست خالی که نمیشه..
€ یه سوال فنی!
£ بفرمایید😄
€ اگه بخوایم چیزی بخریم باید خونه بمونیم؟!
£ بدجنس😕😁
€ بریم .. دیر شد😅
تو راه یه جعبه شیرینی خریدیم..
وقتی که رسیدیم ظاهرا تصمیمات رو گرفته بودن...
تعداد مهمون هاشون زیاد نبود...
اما خوب.. چند تا از فامیل و اقوام سردار هم دعوت بودن...
قرار بود هفته آینده عقد ببندن..
برای داوود خوشحال بودم..
واقعا صبور بود...
بالاخره به چیزی که میخواست رسید😄
€ آقا داوود..
& جانم آقا؟؟؟
بغلش کردم...
€ مبارک باشه... خیلی برات خوشحالم😄
& ممنون آقا😅.. ایشالا جبران کنیم.. دامادی پسر شما😅
€ اوووه.. داوود؟؟ این حرفت مثل اون نذر رسول بود ها!!😅
حالا تو بزار به دنیا بیاد..
بعد دامادش کن..
& انشالله..
€ تبریک رها خانم...
٪ ممنون آقا محمد... زحمت کشیدید...
€ بالاخره .. این جر و بحث های تو و رسول به عروس شدن شما خاتمه یافت؟؟ هان😁
&نخیر.. اینجوری که معلومه هنوز ادامه داره😄😂
€ چطور؟؟
$ داوود جان بشین دیگه خسته شدی😐..
€ آقا رسول ایشالا دامادی شما..
٪ آهان... آیی.. آی.. یعنی داغ این حرف که باید به تو بزنن رو دلم مونده بودم😂.. آقا محمد فک کنم خیلی طولی نکشه..
€ عه؟؟ رسول😯
$ ن آقا بی خود میگهه😕
٪ من که میدونم دل تو کجا گیره رسول خان..
$ رها خانم زشته جلو بزرگ تراا😰
¤ خودم واست آستین بالا میزنم 😘😁
پ.ن 😂رسول هم راهی شداااا
✨✨✨بدونین از پارت بعد✨✨✨
کار خودته رسول....
جمع کنید این مسخره بازی ها روووووو
این چیزیه که اونا تو مغزت کردن.....
کو ؟؟ کجاس؟؟ من که نمیبینم....
اجازه نمیدیم.....
🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_صد_بیستم
#محمد
صبح ساعت ۶ از خونه بیرون زدم و با آرامش به سایت رفتم .
امروز باید پرونده کامل رکس ، که رسول داشت آماده میکرد رو برای آقای عبدی ببرم .
ساعت ۷ صبح بود که رسول و نرجس خانم از راه رسیدن.
رسول خیلی وقت شناس بود و دقیقا ساعت ۷ میومد سر کار و تمام فعالیت هاش رو به موقع انجام میداد .
در اتاق زده شد و با ورود رسول از فکر خارج شدم .
رسول:سلام آقا محمد صبح به خیر
محمد:سلام رسول چطوری ؟
رسول:شیرم
محمد:خوب؟
رسول:آقا این پرونده کامل فعالیت های رکس .
محمد: کامل کامل ؟
رسول:از وقتی به دنیا اومده ، کامل کامل.
محمد:این بود شیر بودنت !؟
رسول:نه آقا ! دیشب با نرجس و نرگس خانم یه چیزایی پیدا کردیم .
محمد:خوب ؟
رسول: رکس داخل سفارت انگلیس در ایران یه جاسوس داره ، بخاطر این اومده ایران که اطلاعات رو از جاسوسش بگیره.
محمد:خوب چرا جاسوسش نمیره انگلیس ؟
رسول:چون بهش مشکوک شدیم چند بار .
محمد:کی هست !؟
رسول:...........
#عبدی
محمد داخل اومد و تمام اتفاق هارو برام توضیح داد .
عبدی: داستان تازه شروع شده.....
محمد: بله آقا،،،،، ۱۰۰ درصد .
عبدی:خوب ، جاسوس های ما هم هستن ، بفرست داخل زمین بازی .
محمد:چطوری آقا !؟
عبدی:برای گرفتن ویزا ، شاید هم در نقش کارمند جدید !
محمد: درسته !
عبدی:خوب ، محمد مرخصی ، برو .
محمد:با اجازه آقا .
پ.ن: رسول بچه خوفیه 😳😜
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
یه ماشین از پشت کوبید بهم !!!
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_صد_بیستم_چهارم
#محمد
بع شدت فکرم درگیر حرف های زهرا بود و داشتم به این فکر میکردم که جای گزین زهرا کی رو بزارم ؟ ما داخل کویت نیاز به نیرو داشتیم.
هرچی فکر کردم کسی بهتر از ......... به ذهنم نرسید .
با اینکه ممکن بود زنش مخالفت کنه و ...
ولی مجبور بودم .
برام سخت بود کسی که مثل پسرم دوستش داشتم رو بفرستم کویت.
زنگ زدم تلفنش و گفتم بیاد اتاقم
#رادوین
بعد از عقد کردن نرجس خیلی شکسته شده بودم .
اونم حق زندگی داشت نه ؟
ولی الان مشکل من نیما بود...
اون غرور من رو شکست...
برام بود پول میدادم تا بکشنش...
نمیدونم چرا ولی با خبر تصادفش...
خوشحال شدم!!!
از بیمارستان برگشتم و رفتم خونه...
خونم داخل یکی از محله های نیویورک بود .
به تازگی یه دختر اومده بود داخل محله .
متوجه شده بودم که اونم دکتره.
ولی داخل بیمارستان ندیده بودمش .
تا حالا ۴ بار با هم رو به رو شده بودیم .
هر ۴ بار هم سر صبح ساعت ۶ بود ، وقتی که برای پیاده روی میرفتم ساحل .
اونم میومد برای ورزش.
پ.ن: شخصیت جدید داریم
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
میخواهی با هم بریم ؟
با کمال میل!!!
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_صد_بیستم_پنجم
#رادوین
مثل همیشه ساعت ۶ صبح کنار ساحل در حال دویدن بودم که بازم اون دختره رو دیدم ....
داشت میومد طرف من .
وقتی بهم رسید گفت:
پنه لوپز : سلام !
رادوین:سلام ، چطوری؟
پنه لوپز: ممنون ، تو چطوری جناب استاد؟
رادوین: ممنون ، استاد چرا؟ رادوین هستم .
پنه لوپز: چون این ترم شما استاد دانشگاه من هستید ، خوشبختم ، پنه لوپز هستم .🙃
رادوین: واقعا توی کلاس منی؟
پنه لوپز :آااااره.
رادوین:جالبه
پنه لوپز : همسایه هم هستیم ...
رادوین: میدونم .
بعد شروع کردم به راه رفتم ، خودش رو بهم رسوند.
گفتم
رادوین: میخواهی با هم بریم؟
پنه لوپز: با کمال میل !!!
ساعت ۸ به خونه بر گشتیم .
دختر خوبی بود.
خوشم اومده بود ازش .
دانا و شیطون ...
باورم نمیشد که اهل ایران باشه !!!
گفت که پدر بزرگش موقع جنگ ایران مونده و کشته شده ولی اینا فرار کردن و اومدن آمریکا.
چند روز دیگه کلاسای درسیم شروع میشه و پنه لوپز هم تو کلاس منه.
امروز بعد از رفتن به بیمارستان یه سر هم به دانشگاه زدم.
پرونده پنه لوپز رو هم نگاه کردم راست میگفت ، اهل ایران بود .
۷ روز بعد
#محمد
فرشید و با زنش و بچش فرستادم کویت .
میدونم کار اشتباهی بود ولی نیرو نداشتیم .
قرار بود سعید و زینب خانم هم دوباره برن انگلیس .ولی هنوز قطعی نشده بود.
نیما هم که...
از حال و روز کیمیا نگم که شب و روز پشت در اتاق نیما گریه میکنه .
تمرکز نرجس و نرگس به صفر رسیده .
رسول هم که هم باید بیاد سر کار و هم باید جای خالی نیما رو پر کنه .
درخواست نیرو کرده بودیم و قرار بود چند تا نیرو جدید از اصفهان ارسال بشه .
ولی تا اونا روند پرونده بیاد دستشون....
به اندازه ۱۰ سال پیر شدم این چند روز.
ساعت ۸ شب بود که بچه ها رو مرخص کردم و خودم هم رفتم خونه .
مثل همیشه کیمیا خونه نرگس اینا بود .
#مقداد
ساعت ۸ و نیم شب بود .
آروم در اتاق نیما رو باز کردم و رفتم نزدیک و گفتم
مقداد:داداش .... من تا کی باید مواضب خواهرات باشم ! هیچکی جای تورو براشون نمیگیره ! بیا ببین زنت چطور دم در اتاقت داره پر پر میشه !
پدر زنت ۱۰۰ سال پیرتر شده .
خواهرت نرجس به خاطر تو عروسیش رو عقب انداخته .
رسول دیگه کم اورده ولی به روی خودش نمیاره !
داداش پاشو میخواهم بدن ورزیده ات رو ببینم !
با اشکی که از چشمم روی صورت نیما چکید حس کردم که تکون خورد ، دومین قطره مساوی بود با قطعی شدن حسم .
روی پام بند نبودم و فقط دویدم و دویدم ...
دکترا اتاق رو پر کرده بودن ...
پ.ن: هققق...💔
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
خ..خوبم
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م