به نام خدا .. 😍❤️
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#پارت_سی_و_هشتم.
#رها
$ 😐هر موقع رفتی واس خودت هر کار دوست داشتی بکن ... تو اگه یچیت بشه من چه جوابی به بابا و اون علی دارم بدم😡حرف گوش کن دختر
٪ 😂باشه پدربزرگ😂بریم
عین چی دستم رو گرفت😂❤️اه...
یه ماشین پژو رو به روی در خونه بود...
یه آقا بیرونش ایستاده بود... یه خانم هم داخل نشسته بود...
$ سلام داداش... اینم مسافر ما
~ سلام رسول ،، سلام خانم
٪ سلام🙄
یه خانم از ماشین پیاده شد... به سمتم اومد
چهرش مهربون بود... تعجب کردم .. توی یه تاکسی که شخصی و دربست اجاره شده یه نفر دیگه هم به غیر از من بود...
° سلام.. خوب هستین... بفرمایید خانم🤗
٪ سلام... خیلی ممنون... حسینی هستم😐
$ خب رها... این آقا محسن توی یه آژانس کار میکنه ... از رفیقامه... قبلا هم توی چند تا پرونده کمک میکرده... ایشونم خانم محمدی هستن... مسافر قدیمی و هم سرویس شما🙂
٪ ok... فک کنم دیگه باید بریم
$🧐🧐🧐🧐
~ ام... بله بله بفرمایید☺️
رسول یه جوری نگام میکرد😃.. حسابی به تیپ و قباش برخورد که نذاشتم حرف بزنه 😂😂
یه نیشگون آروم ازم گرفت...
$ حیف که ممکنه امشب نتونم بیام خونه .. دارم برات وروجک😂😒
٪ خب... خداحافظ داداش😇😅😂
$ خداحافظ...😬
سوار ماشین شدم... چهره این آقا محسنی که رسول گفت خیلی آشنا بود...
٪ ببخشید من و شما قبلا همدیگه رو جایی ندیدم🙄
~ خیررر.. بنده که اولین باره زیارتتون میکنم😐
° خانم حسینی... شما الان دانشگاه مشغول هستید .. درسته؟!🤗
٪ بله .. چطور😐
° هیچی.. فقط خواستم صحبتی کرده باشم🙂
نزدیک دانشگاه شدیم...
٪ ممنون .. همینجا پیاده میشم...😇
~ نیازی نیست .. آقا رسول گفتن دم دانشگاه...
٪ اینجا کار دارم... پیاده میشم..
~ شرمندم آبجی.. نمیشه🙂
٪ ینی چی🤨
~ آقا رسول تاکید کردن حتما دم دانشگاه پیادتون کنم🙂
٪ آقا رسول خیلی بی جا....
~ بفرمایید ... رسیدیم😊
٪ خدانگهددددااارر😬😬😬😬😬😬
....
با حرص در ماشین رو بستم😡... مگه دستم بهت نرسههههه رسسسووووولللل
🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_سی_و_هشتم
#نرگس
نرجس اوند داخل .
گفتم
نرگس:سلام،بدو الان مهمونا میان !
نرجس:سلام ، باشه ، باید چی کار کنم؟
نرگس:برو لباسات رو عوض کن ، بعد بیا این سالاد رو درست کن.
رفت و سه صوته حاضر شد و اومد و شروع کرد به درست کردن سالاد.
توی همین هین در باره امروز سایت صحبت میکرد.
نرجس:نمیدونی آقا محمد چقدر خوشحال بود!
نرگس:چرا؟
نرجس:چون آقا فرشید داشت بابا میشد ، تازه بچه آقا فرشید دختره!
نرگس:واقعا؟ببینی شبیه خودش میشه یا زنش؟
نرجس:نمیدونم، امروز آقا محمد گفت که مارو مثل بچه های خودش دوست داره ! وقتی آقا رسول پرسید که فرشید کجاست آقا محمد گفت که چی شده و اینکه کم کم نوبت ماست سر و سامان بگیریم .
نرگس:خوب دیگه؟
نرجس:بیچاره آقا رسول ، آقا محمد یه گیر خاصی بهش داده بود همش اسم اون رو میاورد!
نرگس:مثلا چی میگفت؟
نرجس:مثلا میگفت که... آها... میگف که شما ها هم باید دیگه ازدواج کنید،مثلا تو رسول ،چرا زن نمیگیری؟
بعد رسول گفت که دختر خوب نیست:/
بعد آقا محمد دو سه تا حرف خوب بهش زد تا دیگه از این غلط ها نکنه:)
نرگس:پس امروز جام حسابی خالی بوده!
نرجس:حسابی! بیا اینم از سالادت .
نرگس:ممنون .
همون لحظه زنگ در اومد و نیما از اتاقش پرید بیرون و گفت
نیما:بله؟ بفرمائید داخل ، بفرمائید.
من و نرجس رفتیم کنار نیما وایسادیم و منتظر مهمونا بودیم .
که عمو و زن عمو اومدن داخل !
عمو اول کاری که کرد پرید بغل نیما و زد زیر گریه ، بعد ۱۰ دقیقه نیما رو ول کرد و اومد سمت ما و با ما هم سلام علیک کرد و رفت نشست روی مبل.
زن عمو مارو مثل بچه های خودش می دونست.
چند دقیقه گذشت که همه جمع شدن به جز عمه مهتاب و خانوادش .
که یه دفع زنگ خورد و اونا هم از راه رسیدن .
از وقتی بچه بودم عمه مهتاب میگفت که من و نرجس باید زن ۲ تا پسراش بشیم!
پسراش بچه های بدی نبودن ولی...
پ.ن:بمانید در خماری😂...ولی ...
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند :
از در که اومد داخل گفت ، سلاااام عروسای گلم😢🤮
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م