eitaa logo
『حـَلـٓیڣؖ❥』
276 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
2هزار ویدیو
46 فایل
﷽ ‌‌ و قسم به دست علمداری ات...❗ • • • که تا پای جان .. پای پیمان خواهیم ماند..✋🌲 • • • حلیف ...👀🕊🖇 مقری به وسعت پیمان با علمدار حرم جمهوری اسلامی🍀 • • • • •کپی؟! •با ذکر صلوات برای ظهور آقا امام زمان •از تمام مطالب کاملا آزاد..🙂✅ • • • • • •
مشاهده در ایتا
دانلود
به نام خدا .. 😍❤️ . $ 😐هر موقع رفتی واس خودت هر کار دوست داشتی بکن ... تو اگه یچیت بشه من چه جوابی به بابا و اون علی دارم بدم😡حرف گوش کن دختر ٪ 😂باشه پدربزرگ😂بریم عین چی دستم رو گرفت😂❤️اه... یه ماشین پژو رو به روی در خونه بود... یه آقا بیرونش ایستاده بود... یه خانم هم داخل نشسته بود... $ سلام داداش... اینم مسافر ما ~ سلام رسول ،، سلام خانم ٪ سلام🙄 یه خانم از ماشین پیاده شد... به سمتم اومد چهرش مهربون بود... تعجب کردم .. ‌ توی یه تاکسی که شخصی و دربست اجاره شده یه نفر دیگه هم به غیر از من بود... ° سلام.. خوب هستین... بفرمایید خانم🤗 ٪ سلام... خیلی ممنون... حسینی هستم😐 $ خب رها... این آقا محسن توی یه آژانس کار میکنه ... از رفیقامه... قبلا هم توی چند تا پرونده کمک میکرده... ایشونم خانم محمدی هستن... مسافر قدیمی و هم سرویس شما🙂 ٪ ok... فک کنم دیگه باید بریم $🧐🧐🧐🧐 ~ ام... بله بله بفرمایید☺️ رسول یه جوری نگام میکرد😃.. حسابی به تیپ و قباش برخورد که نذاشتم حرف بزنه 😂😂 یه نیشگون آروم ازم گرفت... $ حیف که ممکنه امشب نتونم بیام خونه .. دارم برات وروجک😂😒 ٪ خب... خداحافظ داداش😇😅😂 $ خداحافظ...😬 سوار ماشین شدم... چهره این آقا محسنی که رسول گفت خیلی آشنا بود... ٪ ببخشید من و شما قبلا همدیگه رو جایی ندیدم🙄 ~ خیررر.. بنده که اولین باره زیارتتون میکنم😐 ° خانم حسینی... شما الان دانشگاه مشغول هستید .. درسته؟!🤗 ٪ بله .. چطور😐 ° هیچی.. فقط خواستم صحبتی کرده باشم🙂 نزدیک دانشگاه شدیم... ٪ ممنون .. همینجا پیاده میشم...😇 ~ نیازی نیست .. آقا رسول گفتن دم دانشگاه... ٪ اینجا کار دارم... پیاده میشم.. ~ شرمندم آبجی.. نمیشه🙂 ٪ ینی چی🤨 ~ آقا رسول تاکید کردن حتما دم دانشگاه پیادتون کنم🙂 ٪ آقا رسول خیلی بی جا.... ~ بفرمایید ... رسیدیم😊 ٪ خدانگهددددااارر😬😬😬😬😬😬 .... با حرص در ماشین رو بستم😡... مگه دستم بهت نرسههههه رسسسووووولللل
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ نرجس اوند داخل . گفتم نرگس:سلام،بدو الان مهمونا میان ! نرجس:سلام ، باشه ، باید چی کار کنم؟ نرگس:برو لباسات رو عوض کن ، بعد بیا این سالاد رو درست کن. رفت و سه صوته حاضر شد و اومد و شروع کرد به درست کردن سالاد. توی همین هین در باره امروز سایت صحبت میکرد. نرجس:نمیدونی آقا محمد چقدر خوشحال بود! نرگس:چرا؟ نرجس:چون آقا فرشید داشت بابا میشد ، تازه بچه آقا فرشید دختره! نرگس:واقعا؟ببینی شبیه خودش میشه یا زنش؟ نرجس:نمیدونم، امروز آقا محمد گفت که مارو مثل بچه های خودش دوست داره ! وقتی آقا رسول پرسید که فرشید کجاست آقا محمد گفت که چی شده و اینکه کم کم نوبت ماست سر و سامان بگیریم . نرگس:خوب دیگه؟ نرجس:بیچاره آقا رسول ، آقا محمد یه گیر خاصی بهش داده بود همش اسم اون رو میاورد! نرگس:مثلا چی میگفت؟ نرجس:مثلا میگفت که... آها... میگف که شما ها هم باید دیگه ازدواج کنید،مثلا تو رسول ،چرا زن نمیگیری؟ بعد رسول گفت که دختر خوب نیست:/ بعد آقا محمد دو سه تا حرف خوب بهش زد تا دیگه از این غلط ها نکنه:) نرگس:پس امروز جام حسابی خالی بوده! نرجس:حسابی! بیا اینم از سالادت . نرگس:ممنون . همون لحظه زنگ در اومد و نیما از اتاقش پرید بیرون و گفت نیما:بله؟ بفرمائید داخل ، بفرمائید. من و نرجس رفتیم کنار نیما وایسادیم و منتظر مهمونا بودیم . که عمو و زن عمو اومدن داخل ! عمو اول کاری که کرد پرید بغل نیما و زد زیر گریه ، بعد ۱۰ دقیقه نیما رو ول کرد و اومد سمت ما و با ما هم سلام علیک کرد و رفت نشست روی مبل. زن عمو مارو مثل بچه های خودش می دونست. چند دقیقه گذشت که همه جمع شدن به جز عمه مهتاب و خانوادش . که یه دفع زنگ خورد و اونا هم از راه رسیدن . از وقتی بچه بودم عمه مهتاب میگفت که من و نرجس باید زن ۲ تا پسراش بشیم! پسراش بچه های بدی نبودن ولی... پ.ن:بمانید در خماری😂...ولی ... ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند : از در که اومد داخل گفت ، سلاااام عروسای گلم😢🤮 ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م