『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا😌🦋 #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_سی_و_ششم #رها $ رها واقعا که... خیلی مسخره ای...😞 ٪ ناراحت
به نام خدا😊🦋
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#پارت_سی_و_هفتم
#رها
$ باشه،، باشه،، چشم حواسم هست.. خداحافظ😊🌷
اومد نشست کنارم..😐
٪ کی بود😐❤️
$ رها ،، میشه انقدر کی بود چی شد چی گفت نکنی😐😂 همه مسائل رو که تو نباید بدونی😒🖤
٪خیل خوب بابا.. فهمیدیم تو خوبی😐.. رسول!!
$ جانم ،
٪ میشه اولین زنگ رو همین الان بزنم🤨؟..
یکم فکر کرد..
٪ خیلی سوال سختیه😐😂؟!
$ هوم... باشه.. حالا به کی میخوای زنگ بزنی😄❤️🖤
٪ علی😁
$ عللیییییی😐😐😐😐باز اون😐😐😐
اون که دیروز زنگ زد ... چه خبر هر روز هر روز😒
٪ وا رسول... زشته انقدر حسودی میکنیا😂❤️
$ ا.. خوب تو فقط با علی جینگ میشی😐😢
٪ من که همش کنار تو ام😂 فکر نمیکردم آنقدر حسود باشی
$ رههاااااا ... خوب الان میخوای زنگ بزنی که چی؟😐
٪ تو کاریت نباشه😂
شماره علی رو گرفتم
برداشت
شماره جدید بود...
نشناخت😂😂😂😂
¤ الو ... سلام ... بفرمایید
صدام رو عوض کردم
٪ اهم.. الو سلام آقا... از تیمارستان خدمتتون تماس میگیرم...
¤ تیمارستان؟!😏
٪ بله ،، میخواستم ببینم دعوت نامه به دستتون رسید😂؟!
رسول به زور جلوی خودش رو گرفته بود😂❤️
¤ دعوت نامه چیه... چی میگی خانم اول صبحی..
٪ آقا ،، هرچه سریع تر باید مراجعه کنید.. پزشکان ما نگرانتون هستن😂😂😂
رسول منفجر شد
$ پخخخخ ... علییییییی
¤ ای زهر مار رها تو ای😡
٪ آره دیوونه😂😂😂😂
¤ میگم چقدر صدات آشناست ها... عه عه..
دوتایی دست به یکی کردین آره😒 حالا من برای دو تا تون دارم 😊🦋
٪ عهههه... علی شوخی بود... یه وخ پا نشی بیایا😂❤️
$ آقا اصلا به من چه ... این دیوونه زنگ زد😐
¤ چرا دیگه.. اتفاقا من فقط تورو کتک کاری میکنم... رها رو که نمیشه زد😂😍
$ ینی چی😐😐😂😂😂
¤ شوخی کردم بابا😂😂😂😂
من باید برم دیوونه ها ... خداحافظ😎
$ خداحافظ😐
$ دیدی چی کار کردی... نزدیک بود به فنا بریم؟.... پاشو کارات رو بکن😐😂
٪ خیلی خوب رسول .. اه .. چقدر غر میزنی😐
پرو پرو زد روی گردنم😐
٪ چته؟؟😐
$ 😂😂
یدونه محکم زدم تو گردنش که صدای بلندی داد و الفرار😂😂😂
تا وسط راه پله ها اومد .. رفتم تو اتاق .. درم بستم😂❤️
$ رها... مگه دستم بهت نرسه.. حیف که کار دارم😐
لباس هام رو پوشیدم... گوشیم و وسایلم رو گذاشتم تو کیفم..
$ رهااا...رها.... دیره ها... بیا دیگه ..
٪ اومدم غرغرو😂
چادرم رو پوشیدم... رفتم از در اتاق بیرون ..
$ چه عجب... بالاخره اومدی😐
٪ اه رسول... غر نزن دیگه ...
رفتم دم در .. خواستم در ر وو باز کنم که دوباره جلوم سبز شد😐😐
٪ باز شروع شد... رسول ... تو آخرش منو دق میدی...
$ چیه تو هم... فقط خواستم بگم تا دم ماشین باهم میریم😂
٪ 😐 تو چرا ول نمیکنی منو؟؟؟ بابا بزار دودقیقه آزاد باشم😐😐😐
🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_سی_و_هفتم
#نرگس
من چون ۳ روز مرخصی داشتم خونه وایسادم و نرگس رفت سایت .
با نیما اول خونه رو تمیز کردیم و بعدش بهم کمک داد تا دسر ها رو آماده کنیم .
مثل یه پسر خوب کار میکرد :)
میخواست ظرف هارو هم بشوره.
گفتم
نرگس:نیما جان برو دیگه نمیخواد دستتم درد نکنه !
نیما:کارات زیاده ، منم که کاری ندارم ، مهمونی هم بخاطر منه ، اینطوری که نمیشه فقط شما زحمت بکشی!
نرگس:ای فدای اون دل پاکت بشم من !ممنون داداش گلم.
نیما:منم فدای اون چشمای نازت بشم .
نرگس:نیما ؟
نیما:جان
نرگس:یه سوال بپرسم؟
نیما:بپرس
نرگس:کی میخواهی زن بگیری؟
نیما:هر وقت یه دختر خوب مثل خودت پیدا کنم ؛)
نرگس:مثل من که اصلا نیست ، ولی برا خودت گفتم ، میمونی می ترشی ها!
نیما:اینو به خودت بگو ، تو چرا شوهر نمیکنی؟
نرگس:به تو چه ؟
نیما:پر رو شدی؟
نرگس:درس پس میدم
نیما دیگه هیچی نگفت ، از بچگی ساکت و آروم بود و هر وقت دعوا میشد اول نفر عقب میکشید !
بالاخره ساعت شد ۵ غروب و منم همه چیز رو آماده کرده بودم .
به جز سالاد که اونم باید نرجس درست میکرد .
رفتم روی کاناپه دراز کشیدم.
امروز خیلی کار کردم تمام بدنم درد میکرد!
بلند شد و رفتم داخل اتاقم.
چی بپوشم حالا ؟
شوهر عمه و پسر عمه و پسر عمو هم هستن ! پس یه چیز پوشیده !
یه تونیک صورتی با طرح های صدفی که روی سینش مروارید کار شده بود .
با یه شلوار شیری. همراه شال شیری.
بعد رفتم سراغ آرایش .
تکمیل شده بودم که صدای در اومد .
رفتم دیدم نرجسه...
پ.ن:🌾
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
نمیدونی آقا محمد چقدر خوشحال بود!
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م