🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_شست_پنجم
#نرگس
بعد چند ساعت مراسم تموم شد و به همه تسلیت گفتیم و اومدیم خونه.
وقتی برگشتیم نیما همش توی فکر بود .
براش آبمیوه و کیک بردم و ازش پرسیدم :
نرگس:چیزی شده داداش؟
نیما:ها...نه نه...هیچی !
نرگس:دروغ ؟اونم به من ؟
نیما:اون دختره بود که خیلی گریه میکرد !
نرگس:خوب !
نیما:دختر فرماندتون بود ؟
نرگس:اره ، تو از کجا میدونی ؟
نیما:رسول گفت ، افتادم یاد خودمون، دلم براش کباب شد!
نرگس:دلت چی ؟دلت چی؟
نیما:عههههههه، برو باباااااا ، کی جرئت داره با تو حرف بزنه !
نرگس:شوخی کردم،منم همینطور ، خیلی بی قراری میکرد !
همون موقع نرجس اومد و گفت که
نرجس:نرگس اقا محمد زنگ زد و گفت که بری خونه کناری بلیک ، فقط بدو .
نرگس:باشه ، هووووفففففف .
رفتم و حاضر شدم و حرکت کردم به سمت خونه کنار بلیک .
نزدیک های ساختمون زدم کنار و چادرم رو در آوردم .
پ.ن:اینم پارت دوم امروز😊💕
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
واقعا ؟ چرا انقدر دیر بهم گفتی ؟
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م