eitaa logo
『حـَلـٓیڣؖ❥』
276 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
2هزار ویدیو
46 فایل
﷽ ‌‌ و قسم به دست علمداری ات...❗ • • • که تا پای جان .. پای پیمان خواهیم ماند..✋🌲 • • • حلیف ...👀🕊🖇 مقری به وسعت پیمان با علمدار حرم جمهوری اسلامی🍀 • • • • •کپی؟! •با ذکر صلوات برای ظهور آقا امام زمان •از تمام مطالب کاملا آزاد..🙂✅ • • • • • •
مشاهده در ایتا
دانلود
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ بعد چند ساعت مراسم تموم شد و به همه تسلیت گفتیم و اومدیم خونه. وقتی برگشتیم نیما همش توی فکر بود . براش آبمیوه و کیک بردم و ازش پرسیدم : نرگس:چیزی شده داداش؟ نیما:ها...نه نه...هیچی ! نرگس:دروغ ؟اونم به من ؟ نیما:اون دختره بود که خیلی گریه میکرد ! نرگس:خوب ! نیما:دختر فرماندتون بود ؟ نرگس:اره ، تو از کجا میدونی ؟ نیما:رسول گفت ، افتادم یاد خودمون، دلم براش کباب شد! نرگس:دلت چی ؟دلت چی؟ نیما:عههههههه، برو باباااااا ، کی جرئت داره با تو حرف بزنه ! نرگس:شوخی کردم،منم همینطور ، خیلی بی قراری میکرد ! همون موقع نرجس اومد و گفت که نرجس:نرگس اقا محمد زنگ زد و گفت که بری خونه کناری بلیک ، فقط بدو . نرگس:باشه ، هووووفففففف . رفتم و حاضر شدم و حرکت کردم به سمت خونه کنار بلیک . نزدیک های ساختمون زدم کنار و چادرم رو در آوردم . پ.ن:اینم پارت دوم امروز😊💕 ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: واقعا ؟ چرا انقدر دیر بهم گفتی ؟ ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م