eitaa logo
『حـَلـٓیڣؖ❥』
299 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
2هزار ویدیو
46 فایل
﷽ ‌‌ و قسم به دست علمداری ات...❗ • • • که تا پای جان .. پای پیمان خواهیم ماند..✋🌲 • • • حلیف ...👀🕊🖇 مقری به وسعت پیمان با علمدار حرم جمهوری اسلامی🍀 • • • • •کپی؟! •با ذکر صلوات برای ظهور آقا امام زمان •از تمام مطالب کاملا آزاد..🙂✅ • • • • • •
مشاهده در ایتا
دانلود
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ بعد از خواستگاری،وقتی برگشتیم خونه ساعت ۰۰:۳۰ بود . ساعت ۶ صبح با نرجس وارد اداره شدیم ، بعد از برداشتن وسیله هامون رفتیم اتاق آقا محمد تا کارای امروز رو بهمون بگه . محمد:ساعت ۷ جلسه داریم ، یادتون نره . از پله ها پایین اومدیم و خودمون رو با مرور پرونده بلیک و احسان و دار و دستشون مشغول کردیم و ساعت ۷ داخل اتاق آقا محمد آماده بودیم . محمد:سلام به همه خسته نباشید ، امروز چند تا چیز مهم باید بهتون بگم ، اول اینکه زینب خانم امروز میرسه ایران ، ممکنه هنوز تحت نظر باشه پس فقط همسرش سعید میره دیدنش . مورد بعدی که خیلی مهمه اینکه...قراره بریم کویت ! همه از خوشحالی نزدیک بود وا برن ! محمد:اینم بگم با خانواده هاتون هماهنگ کنید قراره به زودی برای ماموریت حرکت کنیم! سعی کنید زیاد درباره ماموریت توضیح ندید ، فقط به خانواده خودتون مثل پدر ، مادر ، همسر ، و فرزند بگید ، بیشتر نه! همه:چشم. محمد:بلیک هنوز هیچ حرفی نزده ! امروز آقای شهید بر میگرده سر کار و قراره دوباره ازش بازجویی کنه !امیر ارسلان از ایران خارج نشده ، ولی اینجور که معلومه امروز فرداس که از مرز شمال ایران خارج بشه ، نگران این موضوع نباشید ، بچه های اطلاعات گیلان میگیرنش ، فکر نکنم موضوع دیگه ایی مونده باشه ، که بخواهد درباره اش بهتون اطلاعی بدم ، اگه چیزی هست که نگفتم ، اضافه کنید . سعید:آقا ساعت چند پرواز زینب میشینه؟ محمد:ساعت ۱۱ صبح ، یعنی سه ساعت و نیم دیگه . سعید:ممنون محمد:دیگه؟ فرشید : آقا باید درباره یه موضوعی باهاتون صحبت کنم ، اما اگه میشه تنها...! محمد:باشه فرشید جان ، کسی سوالی نداره؟ همه:نه محمد:مرخصیت ، همه به جز فرشید . همه اومدیم بیرون ، از چهره آقا داوود و آقا سعید و آقا رسول و مخصوصا آقا مصطفی معلوم بود دارن از فضولی می میرن که چرا آقا فرشید موند داخل و با آقا محمد چی کار داشت؟ چند روز بود که میخواستم چیزی رو به آقا محمد بگم ، امروز با اعلام ماموریت جدید و سفر به کویت تصمیمم رو گرفتم و دلو زدم به دریا . آقا محمد صدام زد محمد:فرشید جان کاری داشتی باهام؟ فرشید:چی .. آها .. اره آقا میخواستم بگم که ... امروز فرداس بابا بشم ... ولی..! محمد:خودت میدونی جز نیرو های خوبم هستی ، باید حتما باشی ، پس اگه تا روز ماموریت به قول خودت بابا شدی که باهامون میای ، اگه نه میمونی ایران ، خوبه؟ فرشید:ممنونم آقا عالیه ! محمد:فقط ... چی؟ فرشید:چی؟ محمد:شیرینی بچه ها یادت نره ، چشمشون به توعه . فرشید:به روی چشمام 👁(رنگ این چشم رو آبی فرض کنید، متاسفانه چشم آبی رنگ نبود😂) محمد:چشمات منور به ضریح آقا :) فرشید:سلامت باشید! محمد:الان برو سر کارت دیگه . فرشید:خسته نباشید ، با اجازه . پ.ن:کی نی نی دوست داره؟😂 ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: دلم خیلی برات تنگ شده بود باورت میشه؟ ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م