eitaa logo
『حـَلـٓیڣؖ❥』
307 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
2هزار ویدیو
46 فایل
﷽ ‌‌ و قسم به دست علمداری ات...❗ • • • که تا پای جان .. پای پیمان خواهیم ماند..✋🌲 • • • حلیف ...👀🕊🖇 مقری به وسعت پیمان با علمدار حرم جمهوری اسلامی🍀 • • • • •کپی؟! •با ذکر صلوات برای ظهور آقا امام زمان •از تمام مطالب کاملا آزاد..🙂✅ • • • • • •
مشاهده در ایتا
دانلود
شبتون روال ... مثل حال دل شهدا ...❤️🕊 حلال کنین سردارا !⛓ یا علی...
🕊❤️ به تو از دور سلام ... 🕊❤️ به سلیمان جهان از طرف مور سلام .. 🕊❤️به تو از دور سلام .. 🕊❤️ به حسین از طرف وصله ناجور.. سلام⛓🌹 ♡●♡●♡●♡●♡●♡●♡●♡● السلام‌ علی الحسین و علی علی ابن الحسین و علی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین 🖤🌿 『اینجا مقر حلیف است』..📞⛓ @Hlifmaghar313
👐❤️ تقدیمتون... پیشوازتو امام زمانی کن😉✨🌿 『اینجا مقر حلیف است』..📞⛓ @Hlifmaghar313
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ از صدای بلند چشم های علیرضا بسته شد ... بعد از چند دقیقه بلند شد ... به دور و برش نگاه کرد ... همه چیز براش عجیب بود... به مهدی نگاه کرد ... مهدی پا شد .. و مثل علیرضا خیره به جلو موند ... که دست کمال روی شونه علیرضا نشست .. _ خوبین ؟! _ شما ... مرتضی به سمتشون اومد .. _ بی احتیاطی کردید ... پاشید بچه ها .. کمال به سمت‌ اسلحه خالد رفت .. سریع به سمت مرتضی گرفت .. _ این چیه ؟! _ بگیرش .. _ چی کار کنم ؟!! _ شلی... _ من نمیتونم .. از من نخواه .. _ بزن مرتضی ... فک کن توی میدون تیر داری به هدف شلیک میکنی.... _ خطر داره ... _ میگم بزن .. مرتضی دست کمال رو نشونه گرفت... به ثانیه ای شلیک کرد ... تیر به بازوی چپش اصابت کرد ... دقایقی بعد به سمتشون اومدن ... ام فصیل اولین نفری بود که اونجا رسید ... با دیدن خالد که روی زمین افتاده بود .. به کمال که با دست خونی روی زمین نشسته بود خیره شد ... با صدای بلند داد زد ... _ برای چی کشتیتش ... چرا اینجا افتاده ... حرف بزنین ... احد و چند تا از مرد های داعش سر رسیدن .. _ خالد ... خالد رو برای چی کشتین؟! چرا اینجا افتاده ؟! تو خودت چرا زخمی ... چیشده ؟! مرتضی چند قدم جلو رفت .. به خالد اشاره کرد .. _ اون یه جاسوسه ! ام فصیل ایستاد ... دستش رو به نشونه تهدید جلوی صورت مرتضی آورد .. _ خالد برادر منه ... تو فقط یه نیروی ساده ای ! پس حواست رو جمع کن چجوری حرف میزنی ... امکان نداره خالد از مرتدین باشه ! _ خالد یه جاسوسه ... ما وقتی بهش گفتیم که میدونیم چه نقشه ای برای آزاد کردن اسیر ها داره تهدید کرد که اگر به کسی بگیم همه ما رو سر میبره ! اون گفت ما رو جاسوس معرفی میکنه.. کمال ادامه داد ... _ تیری که توی دستمه مدرک ماست ... اون میخواست ما رو بکشه ... اول اون بهمون تیر اندازی کرد .. من مجبور شدم برای دفاع از خودمون اون رو بکشم.. نمیخواستم بکشمش .. قرار بود فقط کاری کنم که نتونه شلیک کنه ... اون یه جاسوس بود ! یه آدم مجوس که جاسوسی نیرو های مقاومت رو میکرد ! حقش بود سرش رو میبریدیم! ام فصیل رفت جلو .. اسلحه اش رو روی سر علیرضا گذاشت .. _ من هیچکدوم از این مزخرفات رو باور نمیکنم .. همه ایناها دروغه .. خالد به شما شک داشت .. حتما از سر دشمنی کشتیدش .. تک تکتون رو به درک واصل میکنم ! یکی از مرد های داعشی جلو اومد... ام فصیل رو کنار زد .. _ چیکار داری میکنی ؟! به اسلحه خالد اشاره کرد .. _ اون سلاح خالده .. برش دار .. پر بود ! اگه یک تیر ازش کم شده یعنی اون تیر اندازی کرده .. و اون یه مرتده ! اگه بفهمم خالد جاسوس بوده .. آتیشش میزنم ! ام فصیل با عصبانیت اسلحه خالد رو برداشت ... یکی از تیر های خشاب کم بود ... _ امکان نداره اون یه جاسوس باشه ... این .. این نقشه ایرانی هاست .. اون ها میخوان تمام ما رو بکشن ! خودم شنیدم ... قاسم سلیمانی گفت داعش رو پایان میده ! اونها تو خیالات باطلشون میخوان ما رو نا بود کنن .. نه .. خالد نمرده ... خالد الان تو بهشت .. شماها همه تون کذآب و دروغ گو هستید ... همه تونو میکشم .. _ بس کن ام فصیل ... همینکه اجازه میدم خودت زنده باشی خیلیه ! از اینجا دور شو .. دور شو تا مثل برادر مرتدت آتیشت نزدم .. خالد ... خیلی کم عقلی کرد ! سزای این کارش رو هم خودش خواهد چشید .. هم جسمش ... علیرضا و مهدی کمک کردن تا کمال از سر جاش بلند شه .. خونریزی دست کمال هر لحظه زیاد تر میشد .. زینب و حدیث آخرین نفراتی بودن که اونجا رسیدن ... با دیدن کمال اشک توی چشم های حدیث جمع شد .. اما باید خودش رو کنترل میکرد... _ همینجا باش تا برم باند بیارم ... دستت خونریزی داره .. •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تویی که داری تو این وضع دین داری میکنی .. دمت گرم♥️🌿 『اینجا مقر حلیف است』..📞⛓ @Hlifmaghar313
هدایت شده از 『تهی』
⭕️ شیرینیِ فراق کم از شور وصل نیست گر عشق مقصد است خوشا لذت مسير اللهم ارزقنا، لذتِ مسیرِ عشق 👤 جواد نیکی ملکی @emptyy
رفقا ♥️🌿 اگه به سایت نمایشگاه کتاب .. یا حضورا به نمایشگاه سر زدید .. یکی از کتاب هایی که برای خرید مد نظرتون باشه .. کتاب دکل ... حتما اگر در توان دارید بخرید .. تابستون باهاش کار داریم ...
- از من به شما نصیحت..🖐🏻 ماکارونی های اهتکار شده توی کابینت.. ماماناتونو پیدا کنین..👏🏼🙂 حس کشف الکل به آدم میده:))😂 -
❤️🌿 خیلی بی هوا .. شبتون با خدا💕♥️ حلال کنین رفقا.. یاعلی💛❤️
♥️🌿 بیا .. بیا یارت میشم .. هوا دارت میشم .. گرفتارت میشم .. علی ابن مهزیارت میشم .. _صبح آدینتون امام زمانی_ @Hlifmaghar313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😅خدایا من خودم از دست خودم عصبانیم :(😂💔 _ طریقه صحبت با خدا ... نکته اخلاقی---> با خدا راحت باشید ... کتابی حرف نزنین💕😜 @Hlifmaghar313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این پرچم را انقدر بلند باشد .. که همه بفهمند خانه خانه شهیده ! 💠این خون مقدسی که مخلصانه برای خدا .. ریخته شد .. و هیچ دوربینی اورا نمی دید ... @Hlifmaghar313
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ _ همینجا باش تا برم باند بیارم ... دستت خونریزی داره .. حدیث نتونست تحمل کنه... جلو رفت و گفت: - لطفا..! بزارید من پانسمان میکنم..! - باشه.. پس با ما بیاید.. سرش رو به علامت تایید تکون داد و همراهشون به اتاقی که به این موارد اختصاص داده شده بود رفتند... کمال روی تخت نشست.. هر چند دردش رو بروز نمی داد اما چهره‌اش بیانگر همه چیز بود.. علیرضا و مهدی از اتاق بیرون رفتند.. مشغول پانسمان شد... مرتضی با دقت تمام طوری شلیک کرده بود که گلوله کمترین آسیب رو برسونه و وارد بدن نشه.. سعی می کرد سرش رو بالا نیاره تا کمال چشمان پر از اشکش رو نبینه.. اما کمال حواسش جمع تر از اونی بود که متوجه حال حدیث نشه.. با دست راستش چونه حدیث رو گرفت و سرش رو بالا آورد.. آروم گفت..: - حدیث..!! منو نگاه کن!! تو حالت خوب نیست.. برو بیرون میگم علیرضا بیاد.. - نه..نه.. خودم میکنم.. - یه قولی به من داده بودی... - یادمه عمو.. ولی باور کنین خیلی سخته.. چطور چشمم رو ای کمال حرفش رو قطع کرد.. - تازه با هم صحبت کردیم..! - میدونم.. باید بیشتر از اینا حواسم باشه.. ولی قرار نبود این اتفاقات بیافته..! - خیلی وقت ها زندگی اونطور که ما پیش‌بینی کردیم پیش نمیره..! حدیث قطره اشکی روی گونه اش غلتید دیگه چیزی نگفت.. ----------------------------------------- مهدی از در اتاق خارج شد ... با دیدن سلما عصبانی شد .. سرش رو پایین انداخت تا بی توجه از کنارش رد شه .. اما انگار سلما مهدی رو زیر نظر داشت ... _ عماد... حالت خوبه ؟! وقتی شنیدم چی شده خیلی نگرانت شدم ... بلند بلند فحش نثار خالد کرد ... مهدی بی توجه از کنارش رد شد .. اما سلما دست بردار نبود ... _ وایستا ... وایستا تا برات یه دست لباس تمیز بیارم ... لباس هات خاکیه ... _ نیازی نیست .. _ از اینجا خوشت نمیاد ؟! چرا ناراحتی ؟! من دوست ندارم اینجوری ببینمت عماد.. بگو چرا ناراحتی.. همین لحظه بود که حدیث از اتاق بیرون اومد.. با دیدن مهدی و سلما سریع به سمتشون پا کج کرد.. علیرضا بهش گفته بود که سلما کیه و میدونست الان اینکار های اون چقدر مهدی رو عذاب میده.. مهدی رو صدا کرد.. - ببخشید.. آقا عماد.. مهدی با شنیدن صدای حدیث سریع به سمتش برگشت و چند قدم فاصله ای که بینشون بود رو پر کرد.. بعد از چند دقیقه ای که صحبت کردند مهدی رفت.. تو تمام این مدت سلما گوشه ای ایستاده بود و با حرص و عصبانیت بهشون نگاه میکرد... اونهمه تلاش کرده بود تا عماد شده چند کلمه باهاش صحبت کنه و بهش اهمیت بده... اما هربار با بدترین شکل پسش میزد.. ولی تا صدای راحیل رو شنید سریع به سمتش رفت... اکثر مواقع هم کنار راحیل و ساره بود.. این ها افکاری بود که سلما به شدت ازش ناراحت و عصبی بود و نمیتونست این بی محلی ها رو تحمل کنه... بدتر از اون اهمیتی که عماد به راحیل و ساره میداد داشت دیوانه اش میکرد.. •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• نویسنده: فاطمه رستگار... ┄•●❥ @Hlifmaghar313 •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
😉🌿
هدایت شده از بسیج ولایت
توئین 📍همین که در فاصله کمتر از یک سال، از وحشت ناگهانی صبح جمعه رسیدیم به حضور میدانی و آرامش‌بخش رئیس‌جمهور در صبح جمعه، یعنی قطار روی ریل درست حرکت می‌کنه... 🔻بازم میگم.. فرق می‌کنه به کی رای بدیم ╭┅───🇮🇷✊🇮🇷┅╮ https://eitaa.com/Basijvelayat1 ╰┅──────┅
سلام من کتاب دکل رو یه چند وقت هست که از سایت خریدم نصف کتاب رو خوندم اما دیگه بقیه شو وقت نکردم که بخونم اما خوشحالم که وقتی خوندمش ازش یادداشت برداری کردم و واقعا کتاب دکل کتاب باحالیه! 😍🌿خیلی هم عالی ... پس پیشنهاد به بقیه هم میکنی؟! به به ... منم خیلی پسندیدم .. حتما حتما حتما .. تاکید میکنم .. حتما اگر میتونید داشته باشیدش!
حریـم‌باصفایٺ‌منبـع‌العشـق نسیم‌ڪربلایٺ‌مقطع‌العشـق سحــر‌آرام‌با‌من‌زیر‌لب‌گفٺ سـلامٌ‌هےحتے‌مطلـع‌العشـق.. 💜اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ 💚وَعَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ ♥️وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ 💛وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ 🌱 ♡』
صبح یعنی ... تپشِ قلبِ زمان ، درهوسِ دیدنِ تــو کہ بیایی و زمین، گلشنِ اسرار شود سلام آرزویِ زمین و زمان السلام علیک یااباصالح المهدی 💚🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از قرارگاه عاشقان مادر سادات❤
🗓 امروز ۲۱ مرداد ماهِ . و باز هم ساعت ۳ بعد از ظهره هوا به شدت گرمه و طبق معمول من به همراه دوستم پیاده داریم از بیرون برمیگردیم🚶🏿‍♂ من بازم تشنه‌ام شده ،🚰💦 میرم برای خودم آب بخرم ولی نمیتونم! چرا ؟! چون قیمت آب شده 4000 تومن ولی من فقط 2000 تومن دارم!!!دوستم این 2000 تومن رو از من میگیره و میره یه آب میخره و میاد بعد خوردن آب ازش میپرسم که قیمت آب 4000 تومنه ، تو چجوری با 2000 تومن برای من آب خریدی؟ دوستم در جواب میگه : من 2000 تومن رو از تو گرفتم و از جیب خودم هم 2000 تومن گذاشتم و یک بطری آب برای تو خریدم! دم معرفت اش گرم✌️🏻 من رو به دوستم میگم برسیم خونه 2000 تومن بهت میدم ولی دوستم میگه نیازی نیست و من نمی‌گیرم! ⇦ از اون به بعد ما هر سری میریم بیرون من بطری آب 4000 تومنی رو به همون قیمت قبل میخرم😂 ➤ 2000 تومن میدم به دوستم و بقیه پول آب رو دوستم از جیب خودش میزاره 🌿 BOSHREHAFI
هدایت شده از قرارگاه عاشقان مادر سادات❤
⚠️ کل حکایت حذف ارز ترجیحی و گرونی اخیر و یارانه دادن به مردم هم همینه !! 💰 قیمت کالاهای اساسی گرون شده ولی شما به همون قیمت قبل میخرین ! دولت این افزایش قیمت رو از جیب خودش به عنوان یارانه داده و قرار نیست مردم چیزی رو گرون بخرن🍃 حـــله؟🤸‍♂ 🌿 BOSHREHAFI
یعنی تامام تامام✌️🏼😎 -رفقا حتما مطالببالا رو کامل بخونید-
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به کوری .. چشم .. همه اون‌هایی که نمیتونن ببین.. از همه مشکلات.. بیرون خواهیم رفت✌️🏻😎🌿 『اینجا مقر حلیف است』..📞⛓ @Hlifmaghar313
- شهید ابراهیم هادی میگه >> ⛓🕊⃟ ⃟‌ همیشه کاری کن که اگه خدا دید خوشش بیاد .. نه مردم !✌️🏻🖤 - 『اینجا مقر حلیف است』..📞⛓ @Hlifmaghar313