eitaa logo
『حـَلـٓیڣؖ❥』
307 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
2هزار ویدیو
46 فایل
﷽ ‌‌ و قسم به دست علمداری ات...❗ • • • که تا پای جان .. پای پیمان خواهیم ماند..✋🌲 • • • حلیف ...👀🕊🖇 مقری به وسعت پیمان با علمدار حرم جمهوری اسلامی🍀 • • • • •کپی؟! •با ذکر صلوات برای ظهور آقا امام زمان •از تمام مطالب کاملا آزاد..🙂✅ • • • • • •
مشاهده در ایتا
دانلود
۳نفر حذف میشن
ببخشید یکم طولانی شد
شرمنده
خب . برندگان اعلام میشوند😄❤️
〖📕⃟🍓•{نفر اول کسی نیست جز}•🍓⃟📕〗 〖📕⃟🍓•{جز}•🍓⃟📕〗 〖📕⃟🍓•{جز}•🍓⃟📕〗 〖📕⃟🍓•{جز}•🍓⃟📕〗 〖📕⃟🍓•{جز}•🍓⃟📕〗 〖📕⃟🍓•{جز}•🍓⃟📕〗 〖📕⃟🍓•{جز}•🍓⃟📕〗 〖📕⃟🍓•{جز}•🍓⃟📕〗 〖📕⃟🍓•{جز}•🍓⃟📕〗 〖📕⃟🍓•{جز}•🍓⃟📕〗 〖📕⃟🍓•{جز}•🍓⃟📕〗 〖📕⃟🍓•{جز}•🍓⃟📕〗 〖📕⃟🍓•{جز}•🍓⃟📕〗 〖📕⃟🍓•{جز}•🍓⃟📕〗 〖📕⃟🍓•{جز}•🍓⃟📕〗 〖📕⃟🍓•{جز}•🍓⃟📕〗 〖📕⃟🍓•{جز}•🍓⃟📕〗 〖📕⃟🍓•{جز}•🍓⃟📕〗 〖📕⃟🍓•{جز}•🍓⃟📕〗 〖📕⃟🍓•{جز}•🍓⃟📕〗 〖📕⃟🍓•{جز}•🍓⃟📕〗 〖📕⃟🍓•{جز}•🍓⃟📕〗 〖📕⃟🍓•{جز}•🍓⃟📕〗 〖📕⃟🍓•{جز}•🍓⃟📕〗 〖📕⃟🍓•{جز}•🍓⃟📕〗 〖📕⃟🍓•{جز}•🍓⃟📕〗 〖📕⃟🍓•{جز}•🍓⃟📕〗 〖📕⃟🍓•{جز}•🍓⃟📕〗 〖📕⃟🍓•{جز}•🍓⃟📕〗 〖📕⃟🍓•{جز}•🍓⃟📕〗 〖📕⃟🍓•{جز}•🍓⃟📕〗 〖📕⃟🍓•{جز}•🍓⃟📕〗 〖📕⃟🍓•{جز}•🍓⃟📕〗 〖📕⃟🍓•{جز}•🍓⃟📕〗 〖📕⃟🍓•{جز}•🍓⃟📕〗 〖📕⃟🍓•{جز}•🍓⃟📕〗 〖📕⃟🍓•{جز}•🍓⃟📕〗 〖📕⃟🍓•{جز}•🍓⃟📕〗 〖📕⃟🍓•{جز}•🍓⃟📕〗 〖📕⃟🍓•{جز}•🍓⃟📕〗 〖📕⃟🍓•{جز}•🍓⃟📕〗 〖📕⃟🍓•{جز}•🍓⃟📕〗 〖📕⃟🍓•{جز}•🍓⃟📕〗 〖📕⃟🍓•{جز}•🍓⃟📕〗 〖📕⃟🍓•{جز}•🍓⃟📕〗 〖📕⃟🍓•{جز}•🍓⃟📕〗 〖📕⃟🍓•{جز}•🍓⃟📕〗 〖📕⃟🍓•{جز}•🍓⃟📕〗 〖📕⃟🍓•{جز}•🍓⃟📕〗 〖📕⃟🍓•{جز}•🍓⃟📕〗 〖📕⃟🍓•{جز}•🍓⃟📕〗 〖📕⃟🍓•{جز}•🍓⃟📕〗 〖📕⃟🍓•{جز}•🍓⃟📕〗 〖📕⃟🍓•{جز}•🍓⃟📕〗 〖📕⃟🍓•{جز}•🍓⃟📕〗 〖📕⃟🍓•{جز}•🍓⃟📕〗 〖📕⃟🍓•{جز}•🍓⃟📕〗 〖📕⃟🍓•{جز}•🍓⃟📕〗 〖📕⃟🍓•{جز}•🍓⃟📕〗 〖📕⃟🍓•{جز}•🍓⃟📕〗 〖📕⃟🍓•{جز}•🍓⃟📕〗 〖📕⃟🍓•{جز}•🍓⃟📕〗 〖📕⃟🍓•{جز}•🍓⃟📕〗 〖📕⃟🍓•{جز}•🍓⃟📕〗 〖📕⃟🍓•{جز}•🍓⃟📕〗 〖📕⃟🍓•{جز}•🍓⃟📕〗 〖📕⃟🍓•{جز}•🍓⃟📕〗 〖📕⃟🍓•{جز}•🍓⃟📕〗 〖📕⃟🍓•{جز}•🍓⃟📕〗 〖📕⃟🍓•{جز}•🍓⃟📕〗 〖📕⃟🍓•{🍓سردار دلها}•
نفر دوم😌🦋 فاطمه🤩
و نفر سوم سارا😄❤️
به سه نفر به خاطر استقبال خوب جایزه میدیم😄🌷
بچه ها
الان مناظره رو میبینم
شب پرواز تا امنیت میفرستم
😄😄😄😄🌷
پارت هشتاد و پنج رمان عشق وطن شهادت از اتاق امیرعلی بیرون اومدم و مسیر اتاقم رو در پیش گرفتم.... نزدیک اتاقم سعید رو دیدم - سلام آقا.... + سلام سعید جان....بیا تو اتاق کارت دارم درو باز کردم و سعید هم پشت سرم وارد شد + بشین سعید جان - چشم آقا.... رو صندلی نشستم..... نفس عمیقی کشیدم و گفتم + سعید جان میدونم داغ سنگینی بود.... همه رو داغدار کرد این داغ اذیتمون کرد.... ولی.... نمیخوای خودتو جمع و جور کنی ما بهت خیلی احتیاج داریم.... نمی خوام اینجوری ببینمت.... - میدونم آقا ولی... + ولی نداره سعید جان..... از کشو پیرهنی که آقای عبدی داده بود رو درآوردم و از جام بلند شدم... روی صندلی روبروی سعید نشستم... پیرهن رو به طرفش گرفتم و گفتم + دیگه وقتشه سیاه رو دربیاری.... انگاری راضی نبود ولی نه رو حرفم نیاورد و پیرهن رو ازم گرفت - ممنون آقا.... صدای در بلند شد + بفرمایید... در باز و ¥ سلام آقا....من اومدم... + سلام تو اینجا چیکار میکنی؟؟؟؟ ¥ آقا عبدی زنگ زدن گفتن قراره تعویض نیرو داشته باشیم + چرا پس به من چیزی نگفتن؟؟؟ ¥ چون الان می‌خوان یکبار تو جلسه بگن که همه بشنون لطفاً تشریف بیاورید اتاق آقای عبدی + از دست تو.... ¥ به آقا سعید.... - پس منو بالاخره دیدی.... ¥ ریز بودی ندیدمت.... + بسه کمتر نمک بریزین....بلند شین بریم.... - آقا امیر من برای شما دارم.... ¥ حتما یادم میمونه.... به سمت اتاق آقای عبدی رفتیم.... به پشت در رسیدیم... امیر در زد و درو باز کرد +سلام آقا.... امیر چی میگه؟؟؟ ~ بشینین توضیح میدم....صبر کنید رسول هم برسه.... همتون متوجه میشید.... حدودا هفت هشت دقیقه تو اتاق معطل شدیم که بالاخره آقا رسول تشریف آوردن با عجله در رو باز کرد و گفت • سلام آقا... میدونم دیر کردم....معذرت میخوام.... حالا به جلسه بپردازیم که دیر شده... + آقا رسول یعنی هیچی بهت نگیم دیگه نه؟؟؟؟ با نیش باز نگام کرد که با اخم نگاش کردم سریع نیششو جمع کرد.... و سرجاش جا به جا شد.... ~ خب حالا که رسول هم اومد... بدون مقدمه حرفمو میزنم.... من دیگه جایز نمی‌دونم امیر فرانسه بمونه می‌خوام تعویض کنم من به دو نفر احتیاج دارم... یکی از شما ها باید با یه خانم برید فرانسه و ادامه کارهای امیر رو انجام بدید.... من رسول رو مدنظر دارم... چشای رسول درشت شد... • آقا چرا من؟؟ من اینجا کلی کار دارم.... چرا سعید نره؟؟؟؟ ~ آقا رسول باید یه نفر بره که وارد باشه تو بهترین گزینه ای.... آقای عبدی گوشی رو برداشت و گفت ~ خانم نادری بیاریدش.... • کی رو بیارن؟؟؟؟ ~ همسفرت.... رسول پوفی کرد و دستی تو موهاش کشید بعد دو دقیقه صدای در بلند شد.... ~ بفرمایید خانم نادری در رو باز کرد و یه نفری که چشماش بسته بود همراه خودش میکشید.... رسول شوکه.... گفت • آقا مگه این.... ~ بله.... • آقا خواهش میکنم.... ~ خانم نادری چشماشو باز کنید.... خانم نادری هم چشم بند رو باز کرد... آقای عبدی رو کرد بهش و گفت ~ اینم از همسفر شما آقا رسول.... اونم با چشمای گرد شده برگشت طرف رسول $ نههههه.... نه تروخدا..... ~ مگه نگفتی حاضری هر همکاری با ما بکنی؟؟؟؟ $ آره ولی این..... + دیگه نباید ولی بیاری.... $ آقا محمد..... • آقا وقتی ما جفتمون راضی نیستیم... نمیشه یه نفر دیگه رو انتخاب کنید؟؟؟؟ ~ این یه دستوره.....نظر سنجی که نمیکنم.... آقای عبدی رو به امیر کرد و گفت ~ خب حالا باید چیکار کنن؟؟؟؟ ¥ این دو نفر ول باید عقدنامشونو بدن به من تا من بقیه کارا رو بکنم....در ضمن فقط به عقدنامه نیاز نیستا.... کلی کار دیگه هم هستا....ولی اولینش عقدنامس همزمان باهم گفتند نههههه ~ چرا خب آماده بشید فردا باید برید محضر... رو کرد به منو گفت $ آقا محمد تروخدا..... خواهش میکنم دستمو به نشانه نمی‌دونم بالا آوردم و گفتم + دیدی که گفتن این یه دستوره دیگه نمیشه سرپیچی کرد از دستور.... نویسنده ثمین فضلی پور لایک یادت نره لطفاً حمایت کنین
خبر خوب😍❤️
بچه ها😂😂😂😂❤️ واقعا داره چرت میشه😑❤️ عقدنامه چی میگه😂😂😂 خیلی مسخره شده
یه خبر 😄❤️ نویسنده رمان به قول ما لوس خیلی وقته که میگه دارم رمان مینویسم. خیلیاتون درخواست رمان جدید دادید😊❤️ بسیار خوب. از فردا به غیر از عشق وطن شهادت و پرواز تا امنیت یه رمان گاندویی جدید که نوشته یکی از کانال هست رو داریم با نام😄❤️بی قرار😃💖
خدا ب دادمون برسه پس😐😂
ارسالی👆🏻🌹
اصلا خیلی چرته دیگه عقدنامه این وسط چی میگه ؟🤨😅 در سریال گاندو همچی پلیسی هست نباید این عقدنامه و ازدواج و این حرفا بیاد وسط اگه محمد ی خواهر داشت داخل این سریال که پلیسی میشد یعنی خواهره هم مامور امنیتی بود این رمان قبول بود اما.. اصلا بدرد نمیخوره 😶😐.. سریال پلیسی که نباید این حرفا باشه اونم برای رسول ازدواج و این حرفا😁🤣و اینکه هر بلایی میتونن سر رسول بیارن🤣و دیگه حتی ازدواجش هم میشه دستوری 😂 از نظر من این رمان اصلا جالب نیست😐😑
••❀|استوری پیج رسمی گاندو|❀•• °°✿|گـــــــــانــــــــ🐊ــــــــدو✿°