eitaa logo
حافظان_خاکریز
139 دنبال‌کننده
877 عکس
1.2هزار ویدیو
67 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
حاج قاسم : این انقلاب، آنقدر تلاطم و سختی دارد ڪہ‌ یڪ روزے شهدا آرزو می‌ڪنند زندہ شوند و برای دفاع از انقلاب دوبارہ شهید شوند...! http://eitaa.com/Hafezane_khkriz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1_560334678.mp3
5.89M
🌸 (ص) 🌸 (ع) 💐فروزان از دو مشرق 💐در سحرگاهان دو ماه آمد 🎤 http://eitaa.com/Hafezane_khkriz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
﷽❣ ❣﷽ السَّلامُ‌عَلَيْكَ‌یا‌بقِیَّةَ اللهُ فی اَرضِه اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا حُجَّةَ اللهُ فی اَرضِه اَلسَّلامُ عَلَیْکَ اَیُّهَا الْحُجَّةِ الثّانی عشر اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا نورُ اللهِ فی ظُلُماتِ الْاَرضِ اَلسّلامُ عَلَیْکَ‌یا مَولایَ یاصاحِبَ‌الزَّمان اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا فارسُالْحِجاز اَلسَّلامُ‌عَلَیْکَ یاخَلیفَةَ الرَّحمَنُ‌ویاشَریکَ‌الْقُران وَیااِمامَ الْاُنسِ‌وَالْجان اے ڪہ فصل آمدنت، زیباترین فصل زندگانے است و حضورت،گویاترین پیام آشنایے؛ اے ڪہ باب خدایے و واسطہ فیض، دریاے رحمتے و بےکران مهر. ما را دریاب... سلام. صبح بخیر. عیدتان مبارک✋ 💞سلامتی امام زمان صلوات ✧════•❁❀❁•════✧ ألـلَّـھُـمَــ ؏َـجِّـلْ لِوَلـیِـڪْ ألْـفَـرَج http://eitaa.com/Hafezane_khkriz
⭕️ نشست برخط «پاسخ به شبهات معترضین حوادث اخیر» 🔻با حضور: حجت الاسلام سید محمد حسین راجی «استاد حوزه و دانشگاه، مدیر اندیشکده راهبردی سعداء» ⌛️ شنبه ۲۳ مهر ماه - ساعت ۲۰ 🔸پخش همزمان : 🌐 کانال روبیکا بصیرت: https://rubika.ir/baseeratt 🌐 کانال ایتا سعدا: Eitaa.com/soada_ir 💠 اندیشکده راهبردی 🆔 @soada_ir
✅ اهمیت کار شما و این «طرح ولایت» در این‌جاست. شما با آگاهی، وارد عرصه‌ی حیات اجتماعی خودتان در دوران جوانی می شوید. امام خامنه ای مدظله العالی 🔻 ثبت نام سومین دوره سراسری 🇮🇷 ١۴٠١🇮🇷 🔸 برادران و خواهران غیرحوزوی (١٨تا۴٠سال) 👈 ویژه و 🔴 مهلت ثبت نام: تا ١۵ آبان ماه👇 🌐 hamzevasl.ir 👈 آدرس کانال: 🆔 @hamzevasl
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امام جمعه کربلا : دشمن شماره یک آمریکا کیست؟ حتما انتشار بدید و ببینید👌 http://eitaa.com/Hafezane_khkriz
51.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢خییییییییلی مهم حتما ببینید و نشر دهید 🔴مستند فوق العاده غرورآفرین و جذاب «عملیات بزرگ»💯 💥ضرب شست سربازان گمنام امام زمان ارواحنا فداه به سرویس اطلاعاتی رژیم غاصب صهیونیستی موساد فیلم کامل جزییات عملیات بزرگ دستگیری خرابکاران در ایران و زلزله‌ای که در موساد آمد. http://eitaa.com/Hafezane_khkriz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 وضعیت برندازها بعد از فراخوان های بی نتیجه 😁 عیدتان مبارک دلتان شاد لبتان خندان🌺 http://eitaa.com/Hafezane_khkriz
هدایت شده از حافظان_خاکریز
🔹پایان یکی‌ست🔹 خاکریز شیعه و سنی در این میدان یکی‌ست خیمه‌گاه تفرقه با خانهٔ شیطان یکی‌ست لات و عزی با نقاب دین به میدان آمدند بت‌شکن‌ها خوب می‌دانند: بت‌گردان یکی‌ست داعش و تکفیری و وهابی و القاعده پشت این دستان پیدا، نیت پنهان یکی‌ست سال‌ها با اسم آزادی، کبوتر کشته‌اند این جهانِ در ستم آزاد، با زندان یکی‌ست تن به ذلت هرگز! اما جان به جانان می‌دهیم در تمام عصرها، رسم جوانمردان یکی‌ست مرز، چیزی نیست! حتی از زمان هم رد شدند از نگاه اهل ایمان، بدر و خان‌طومان یکی‌ست چنگ باید زد به حبل‌الله و از آتش گذشت عروةالوثقی یکی، پیمان یکی، فرقان یکی‌ست هر حریمی حرمتی دارد بپرس از محرمان حرمت آل نبی با حرمت قرآن یکی‌ست باز «بسم الله مجراها و مرساها» بخوان موج‌ها بسیار، اما نوح کشتی‌بان یکی‌ست صالحان، میراث‌داران زمین خواهند شد این حکایت، فصل‌ها دارد، ولی پایان یکی‌ست 📝 http://eitaa.com/Hafezane_khkriz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕌مرحبا یا مرحبا جدالحسین مرحبا 🎥بخش هایی از مراسم مولود خوانی مسلمانان اهل سنت ترکمن صحرا لازم به ذکر هست که وهابیت این مراسم را بدعت می‌دانند . http://eitaa.com/Hafezane_khkriz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 کلیپ | جمهوری اسلامی رو از زنان سلب کرده؟ ‼️ ظلم جمهوری اسلامی به زن ‼️ ظلم جمهوری اسلامی به و اساتید زن دانشگاه ⁉️ قبل از انقلاب، چند درصد از در المپیک حضور داشتند؟!!! ⁉️ وضعیت زنان قبل از انقلاب چطور بود؟! ________________________ 🔸 محتوای این کلیپ طنز برگرفته از کتاب است 💠 اندیشکده راهبردی 🆔 @soada_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 تو چرا جا خوردی؟ ⭕️ یکی از مشکلات ما، ترسیدن مذهبی‌ها از هیمنۀ دشمن و توهّم ضعف جبهۀ انقلاب در مقابله جبهۀ دشمن است! http://eitaa.com/Hafezane_khkriz
بعد چندروز پخش خبر دروغ شکنجه پانته‌آ بهرام، حالا حسین لامعی(تهیه‌کننده) استوری زده که خود پانته‌آ به دوستش گفته این عکس قدیمیه و بازداشت و شکنجه هم نبوده و اینو برای همدردی گذاشته!!😐 http://eitaa.com/Hafezane_khkriz
سلام بر آقایی که به دختران حیات بخشید❤️
... 🍂تنهایی یعنـــی کسی نباشد از رنج هایت برایش بگویـــی، یا شادی هایت را به او ابراز کنــی! ‌خدا گاهـــی انسان را تنها می‌گذارد تا با خودش مناجات کنــیم...
🔴شهادت ۲ مدافع امنیت در بیرم لارستان 🔹سحرگاه امروز ۲ اغتشاشگر حین شعارنویسی با گشت بسیج بیرم روبه‌رو شده و اقدام به تیراندازی با کلت کمری می‌کنند. در این تیراندازی سرگرد نورالدین جنگجو و طلبه بسیجی احمدرضا عرفانی‌‍‌نیا از بسیجیان بیرم به درجه رفیع شهادت نائل آمدند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
غربال فتنه باتشکر از خانم‌ها معتمدآریا، مرضیه برومند، ژاله علو و تمام خانم‌هایی که گفتند عکس‌شون از دیوارنگاره میدون ولیعصر حذف بشه شما به بعضی از دوستان حزب‌اللهی فهموندین وقت فتنه که حق و باطل مخلوط میشن، وقت مناسبی برای وسط لحاف خوابیدن یا به تعبیر خودشون جذب حداکثری نیست و زمان فتنه باید حق و باطل رو جدا کرد. http://eitaa.com/Hafezane_khkriz
حافظان_خاکریز
#اطلاع_رسانی_نمایید تشییع پیکر مطهر جوان مومن وانقلابی پاسدار بسیجی غلامرضا بامدی امروز ساعت ۱۰:۳۰
حجله در آتش؛ خبرگزاری فارس: روایت شهید مدافع امنیتی که هفته بعد عروسی‌اش بود به آدرسِ نوشته روی کاغذ که نگاه می‌کنم دلم می‌ریزد. کردستان، سنندج، خیابان شهدا، بازارچه تاناکورای. می‌ایستم کنار خیابان. کنار تابلویی که نمی‌دانم چرا اسم «شهدا» را روی آن گذاشته‌اند. اسمی که انگار به دل شهرداری هم براب شده بود شانزدهم مهر سال یک هزار و چهارصد و یک، حجله‌ی در آتشِ غلامرضای بامدیِ شهید می‌شود. عصر روزی که دخترکی چهار ساله دست در دست مادرش به مغازه‌ی عروسک‌های تزئینی رفتند و غلام‌رضا آشوب بود که سلامت برگردند. عصر روزی که پسر نوجوان چهارده ساله‌ی سنندجی با دوستانش جلوی مغازه‌ی کیپ تا کیپ پر از پوتین‌های نایک و آدیداس می‌گفتند و می‌خندیدند و غلامرضا چشم می‌گرداند که کسی مزاحم انتخاب کفششان نشود. عصر روزی که خواستند مغازه‌ها را به آتش بکشند و او غیورانه سد راهشان شد تا سهم پیشانی بلندش تیر خلاص شود و خون سرخش به نیت آن دعا بر محاسنش بنشیند. نماز بازی پدر غلامرضا اما رمقی در جانش نمانده. داغ خون غلامرضا تا مغز استخوانش را سوزانده و هر چند لحظه، نگاهش به نقطه‌ای دور خیره می‌مانَد، انگار هنوز منتظر است که غلامرضایش برگردد و خبرِ شیرین جور شدن تالار برای روز عروسی‌اش را به او بدهد.   چشم‌های بابای غلامرضا پر از اشک می‌شوند. خیس و باران‌خورده اما سریع پلک‌هایش را روی هم می‌اندازد. درست مثل بغضی که در آستانه‌ی ترکیدن، فرو بخوری‌اش: «بچه‌ی اولمان بود. متولد سال هزار و سیصد و هفتاد و شش. از همان بچگی عجیب و غریب بود. بچه‌ی اول عزیز کرده‌ست دیگر، ما هم خداوکیلی کم نمی‌گذاشتیم و همیشه برایش لباس خارجی می‌گرفتیم اما نمی‌پوشید. حالا نمی‌دانم علتش چه بود اما فقط لباس‌های کتان و ساده را قبول می‌کرد، ما هم که دیدیم خواسته‌اش این است تسلیمش شدیم. بله، دقیقا چهار یا پنج ساله شده بود. ما مسجدسلیمان زندگی می‌کردیم. با بچه‌های محل می‌رفت مسجد. نه که بلد باشد نماز بخواند، نه؛ اصلا قبله را نمی‌دانست کدام طرف است اما می‌رفت مسجد. بعد توی خانه مُهر را می‌گرفت و دو ساعتِ تمام با آن بازی می‌کرد. سجود و رکوع و قنوت نمی‌دانست چیست اما تقلید می‌کرد و همان وقت‌ها هم که توی خانه بود، به جای آتش سوزاندن و فوتبال و سروصدا درآوردن، نمازبازی می‌کرد.» مرد شد چند سرفه‌ی کوتاه کرد، رشته‌ی کلام مدام از دستش می‌پرید و چشم‌هایش از اشک خشک نمی‌شد: «خیلی به غلام‌رضا توجه می‌کردیم. بچه‌ی اولمان بود خب. هم او به ما وابسته بود هم من و مادرش به او. یا روی شانه‌ی من بود یا توی بغل مادرش. اصلا زمین نمی‌گذاشتیمش تا کلاس اول شد. عموی غلامرضا مدیر مدرسه‌اش بود. کم‌کم وابسته‌ی عمویش شد. نصف بیشتر روز در مدرسه بود و خیلی جذب شد. خیلی زود جا افتاد. خیلی زود بزرگ شد. دیگر نیازی به من و مادرش نداشت. می‌دانی منظورم چیست؟ تا کلاس پنجم که کنار دست عمویش بود خودش کارهای خودش را انجام می‌داد غلامرضا مرد شده بود خودش خودش را از همان بچگی مرد بار آورد. با هرکس دوست نمی شد دوران راهنمایی فرقش با بقیه‌ی نوجوان‌ها خودش را بیشتر نشان داد. با همه نمی‌پلکید. دو سه تا دوست صمیمی داشت که مثل خودش فکر می‌کردند. الآن هم یکیشان اینجاست. برای خودش مردی شده. درست توی همان راهی که با غلامرضا وعده‌اش را به هم دادند قدم گذاشته؛ راه جوان‌مردی و دفاع از امنیت و حقیقت. با خودم می‌گفتم حتما بزرگ‌تر که شود این شورها از سرش می‌افتد ولی نیفتاد. راهنمایی که بود بار زدیم و آمدیم کردستان. سال ۱۳۸۹. همین‌جا ساکن شدیم ولی آب از آبش تکان نخورد. همان غلام‌رضا بود که بود. شاید هم دل‌شور تر. نه به ظلم راضی میشد و نه به ظالم بودن. میگفت حق‌الناس اول همه‌ی حساب‌ و کتاب‌هاست. به اعتقاداتش پای‌بند بود.» راه دوست‌داشتنی چشمش از در نمی‌افتد، حق دارد مرد، خیلی زمان می‌بَرد عادتِ دیدنِ هر روزه‌ی جوانِ چهارشانه‌ات در قاب در از سرت بیفتد، خیلی زمان می‌بَرد باورت شود که غلامرضایت در آغوش خاک به خواب ابدی فرو رفته و خیلی زمان می‌بَرد که کت‌وشلوارِ دامادیِ نپوشیده‌اش را ببخشی، این رنج‌ها خیلی زمان می‌بَرد و بابای غلامرضا تازه در آغازهضم این رنج است. آه عمیقی می‌کشد: «من جانبازم. نوجوان بودم. دبیرستانم را هنوز تمام نکرده بودم که جنگ شد. درس را ول کردم و رفتم. جنگیدم و وقتی برگشتم، لباس‌های خاکی آن دوران، سال‌ها بعد، یادگاری‌هایی عزیز برای غلامرضا شد. ادامه دارد
حافظان_خاکریز
حجله در آتش؛ خبرگزاری فارس: روایت شهید مدافع امنیتی که هفته بعد عروسی‌اش بود به آدرسِ نوشته روی کاغ
آن‌ها را می‌پوشید، می‌بویید، تفنگ پلاستیکی می‌گرفت، و عاشق آن لباس‌های خاکی و کهنه‌ی زمان جنگ من شده بود. غلام‌رضا بزرگ میشد و عشق آن لباس‌ها توی جانش ریشه می‌دواند تا اینکه یک روز، آمد خانه. گفت می‌خواهد سپاهی شود. جا نخوردیم. نه من و نه حتی مادرش. می‌دانستیم یک روز می‌آید و برای شنیدنِ این حرف آماده بودیم اما می‌خواستم با اطمینان قلبی و با یقین تصمیم بگیرد. دوست نداشتم وسط راه پایش بلغزد و دلش بلرزد. گفتم: «بابا جان، چه علاقه داری؟ تو که از خدمت هم معاف شدی. دو سال جلو افتاده‌ای. دیپلمت را که گرفتی برمی‌گردیم خوزستان. درس دانشگاه می‌خوانی و یک جایی شاغلت می‌کنیم. چی دوست داری؟» نگاهمان کرد. به من و مادرش. توی چشم‌هایش پر از گلایه‌ بود. انگار می‌خواست با زبان بی‌زبانی حالیمان کند که «مگر شما نمی‌دانستید راه من از اول همین بوده؟» ما هم نگاهش کردیم. دانستیم که این بچه دیگر مال ما نیست. از اول هم مال ما نبود. خندید: «بابا جان، مادر جان، دورتان بگردم، من از اول این راه را دوست داشتم، الآن هم هنوز این راه را دوست دارم و می‌خواهم ادامه بدهم.» مادرش و إن یکاد خواند. من هم سرش را بوسیدم و یا علی گفتیم.» مرد جهاد در باز و بسته شد. چند نفری آمدند و تسلیت گفتند و رفتند. دست‌های بابای غلامرضا لرزید. یک لیوان آب برایش آوردند اما کدام آب است که می‌تواند جگر سوخته‌ی این پدر را خنک کند؟ کدام دعای صبوری؟ کدام غم آخر؟ این کلمات یعنی چه؟ ده روزِ دیگر وقت عروسی غلامرضاست با دختری که عاشقانه هم‌دیگر را دوست دارند. ده روز دیگر باید این رختِ دامادیِ آویزان از چوب‌لباسِ اتاقش را بپوشد و دست عروسش را بگیرد به سوی خانه‌ی بخت. ده روزِ دیگر اما خیلی دیر است. خاک سرد شده و غلامرضا دیگر برنمی‌گردد. بابای غلامرضا به قاب روی دیوار زل می‌زند: «بین کردستان تا خوزستان خیلی راه است، ما هم فقط مناسبت‌ها و تعطیلات عید نوروز می‌آمدیم دیدن قوم و خویش. غلامرضا دانشجو بود. ما می‌آمدیم و او نمی‌آمد. با اردوهای جهادی می‌رفت به شهرهای اطراف کردستان. به او پول می‌دادم. برای خرید وسیله‌های مورد نیازش. اما نمی‌خرید. خب هر پدری باشد نگران می‌شود تا اینکه شاهد از غیب آمد با پول توی جیبی‌هایش گوشت و برنج و مرغ می‌گیرد برای حاشیه‌نشین‌های سنندج. بعدها هم که مسؤول بسیج دانشجویی دانشگاه آزاد کردستان شد دانشجوها را هم با خودش می‌بُرد برای کمک. وقتی می‌رفت می‌دانستیم کجا رفته اما جزئیاتش را نمی‌گفت. یعنی نمی‌دانستیم می‌رود که از مردم بی‌بضاعت دست‌گیری کند. وقتی شهید شد یکیشان آمد و به ما گفت. گریه می‌کرد و تعریف می‌داد. با گریه تعریفِ جوان‌مردی غلامرضا را می‌داد.» پیرهن رکابی ساکت شد و دست زیر چانه‌اش گذاشت. انگار یاد چیزی افتاده باشد. دو دو تا یکی کرد برای گفتن. چند دقیقه بعد لب‌هایش لرزید: «خدا شاهد است یاد ندارم پیرهن رکابی پوشیده باشد. تمام سال‌هایی که بود را مرور کردم اما نه، نپوشید. خیلی حجب و حیا داشت. حتی وقتی می‌خواست زیر شلوارش را عوض کند با اینکه برادرش خیلی از او کوچک‌تر بود اما جلوی او عوض نمی‌کرد. یا خودم؛ جلوی خودم لباس عوض نمی‌کرد؛ نه نه، من یادم نیست بدنش را دیده باشم. جلوی منِ پدرش هم لباس عوض نمی‌کرد. وقت‌هایی که می‌آمدیم خوزستان و می‌رفت خانه‌ی دایی و خاله و عمه و عمو و فامیل سرش همیشه پایین بود. چشم نمی‌دوخت.» دوباره سکوت کرد، بعد آرام خندید: «یک بار نمی‌دانم چه شده بود. ماجرا چه بود که دروغ گفته بود. دیدم آمد خانه. خیلی ناراحت بود. انگار اتفاق بزرگی افتاده باشد. دستم را گذاشتم روی شانه‌اش: «بابا جان، کسی حرفی زده؟ درگیری چیزی شده؟ بحثی داشتی؟» گفت: «نه بابا، فقط یک چیزی را نگفتم. من یک دروغ گفتم!» خدا شاهد است انگار این بچه را داغ کرده باشی، آتش زده بودی. با خنده گفتم: «بابا، ما روزانه هزار تا دروغ می‌گوییم، شما هم حالا یک دروغ گفتی» اما فایده نداشت، خیلی ناراحت بود. خدا بر زبانم، اصلا این پسر عجیب بود تا آنجا که یاد دارم نمازهایش اول وقت بود. غلامرضا شب‌ها با وضو می‌خوابید. حتی یک بار به شوخی به مادرش گفتم: «این چرا شب‌ها هم وضو می‌گیرد؟!» غلامرضا صدایم را شنید و از توی اتاقش بلند بلند خندید. اصلا اینجوری برایت بگویم که غلامرضا با خانواده‌ی ما فرق می‌کرد. فکرها و اعتقادات خودش را داشتپارسال برج پنج دستی به کت‌وشلوار دامادیِ غلامرضا کشیدم و دلم تکه تکه شد. بابای غلامرضا دست روی قلبش گذاشت و زیر لب ألا بذکر الله تطمئن القلوب خواند: «پارسال برج پنج عقد کرد. خیلی هم‌دیگر را دوست داشتند. کت‌وشلوار خودش را خرید. کت‌وشلوار من را هم خرید. همینی که آویزان است. برای گرفتن جشن عروسی باید می‌آمدیم خوزستان. همه‌ی فامیل خوزستان‌اند. زنگ زدیم به فامیل‌هایمان که در تدارک تالار باشند اما نوبت خالی پیدا نمی‌شد. کار را سپردم به باجناقم. ادامه دارد...