eitaa logo
هفت برکه گراش - گریشنا
1.5هزار دنبال‌کننده
5هزار عکس
459 ویدیو
29 فایل
پایگاه خبری هفت برکه گراش پایگاه خبری برتر شهرستان‌های استان فارس در طرح رتبه‌بندی
مشاهده در ایتا
دانلود
هفت برکه گراش - گریشنا
📲 برنامه دفتر تلفن گراش من بروزرسانی شد ☎️ «گراش من»، دفتر تلفن موبایلی گراش، با همت برنامه‌نویسان
gerashapp.apk
7.18M
📲 دانلود برنامه دفتر تلفن گراش ☎️ «گراش من»، دفتر تلفن موبایلی گراش برای اندروید، با همت برنامه‌نویسان شرکت رادیان‌رایانه ساخته شده است و شامل بخش‌هایی مانند دفتر تلفن گراش، گراش‌گردی، خبر گراش و بازار گراش است. 🔻درباره این اپلیکیشن در هفت‌برکه بخوانید: ☑️ 7berkeh.ir/archives/147536 #دانلود #برنامه ▪️▫️▪️ 🔴 7Berkeh.ir ✔️ t.me/HaftBerkeh ✔️ Whatsapp : bit.ly/wa-ger ✔️ Instagram.com/7Berkeh ✔️ eitaa.com/Haftberkeh ✔️ Ble.ir/7Berkeh
💠 ننتا، بادزن و عاشقانه‌های دیگر ✍🏼 یادداشتی از نوریه بلبل ‌ 📅 ‌۹ ژوئن برابر با ۲۰ خرداد به نام روز جهانی صنایع دستی نامگذاری شده است. ما گراشی‌ها مانند بسیاری از مردمان دیگر از دیرباز در فرهنگ و سنت شهری‌مان دست‌سازه‌هایی داشته‌ایم که این روزها کمتر از آن استفاده می‌کنیم و یا کاملا آن را فراموش کرده‌ایم. اما مادر من با همین دست‌سازها و صنایع دستی عشق به دیگران را بروز می‌دهد. ‌ ✍️ مادر من اهل علم نیست، یعنی سواد علمی که بتوان با آن پز داد ندارد، به جای آن هنری دارد که در خانه‌ی خیلی از اقوام، دوست و آشنا جا گرفته و ریشه دوانده است. او هنرمند است. اما اثر او نه بر روی صحنه‌ی موسیقی اجرا می‌شود و نه بر دیوار گالری‌های نقاشی آویزان شده است، اثر او بر تن کودکان نقش بسته است. مادرم حافظ یادگیری‌هایی است که از مادرش آموخته است یا خودش با کنجکاوی آن‌ها را فراگرفته. اما من تا به این سن وارث خوبی برای پاسداری او از هنر پیشنییان نبوده‌ام شاید همین چند خط ادای دینی به سبک عشق ورزیدن مادرم باشد. ‌🪡پارچه‌ در خانه‌ی ما مانند یک بوم نقاشی‌ است. نخ، سوزن و چرخ‌ خیاطی‌ ابزار نگارگری اوست. مادر به پارچه‌ها که نگاه می‌کند در ذهن‌ش تصویرسازی می‌کند، گاهی تصویر یک بادبزن بر دستان مادر نوزاد تازه متولد شده در خانواده یا کلاه چین‌دار بر سر نوزاد دیگری از آشنایان. ‌ ✨ مشتری زری‌کِرگی در خانه‌ی ما فقط مادرم است، این را از ردِ طلایی زری‌کِرگی‌های پخش شده روی قالی‌های خانه می‌شود فهمید، ردِ زری‌کِرگی‌ها به ما می‌گوید که مهر مادر قرار است در خانه‌ی یکی از اقوام جریان یابد. ما با دیدن طاقه‌ی تِترون‌های تازه خریداری شده چشم‌هایمان برق می‌زند و می‌دانیم دوخته شدن یک نِنتا‌یِ دست‌دوزِ دو وجبیِ سفید رنگِ اتو شده چه ذوقی دارد و دیدن آن بر پای یکی از نوزادهای اطراف، ذوق آدم را دو برابر می‌کند. 👒 از گلستان پارچه‌های گلداری که دارد هر بار یک کلاه چین‌دار می‌روید و می‌رسد به سر نوزادی که ممکن است حتی ارتباط خونی با خانواده‌ی ما نداشته باشد اما مادر جایی او را دیده‌ و دلش برای او غنج رفته است. ‌ 🧵 مادر به هنری مادرانه خلق می‌کند، او آرایه‌ی جان بخشی به اشیاء را در زندگی آموخته است و از بی‌جان‌ترین‌ چیزها جاندارترین‌ها را می‌سازد و شعر و نثر او بر تن کودکان نقش می‌بندد. تکه‌ پارچه‌ها با او حرف می‌زنند و او حرف‌هایشان را با نخ و سوزن و چرخ خیاطی دیکته می‌کند که می‌شود یک انشاء قشنگ بر تن نوه‌ها یا کودکان اطراف‌مان. ‌ 🫧 بعد از هر بار خستگی‌اش بعد از نشستن‌های زیاد پای یک اثر هنری دم و بازدم او بوی شوق می‌دهد، خستگی و دردِ دست برای او معنا ندارد چون می‌گوید: «ایی کارِیا بِچُوم باقیات الصالحاتن.» یعنی این کارها باقیات صالحات است. به بعد از خودش فکر می‌کند، معتقد است که خیرش باید به همه برسد. 🎁 ‌‌خِیر او نه ساختن مسجد است و نه مدرسه، حتی کمک به بیمارانِ خاص و سرطانی هم نیست، خِیر او بخشیدن مهربانی‌هایش در قالب پارچه‌ای است که بر روی آن پر از جزئیات‌های ریز و درشت است که این روزها کم کم دارد فراموش می‌شود. جزئیاتی که قدیمی‌ترها با آن زندگی می‌کردند و حرف‌های نهفته شده در پس کوک‌های آن را می‌فهمیدند. 🫀 گاهی فکر می‌کنم پشت این سوزن زدن‌های فاطمه رحمن‌زاده چه فلسفه و چه عشقی پنهان است. چیزی که در کتاب‌ها پیدا نمی‌شود و باید زندگی‌اش کنی. کار مادرم هنرهای دستی نیست من اسمش را گذاشته‌ام هنرهای دلی ‌ ‌ 🔻این یاداشت و عکس‌های بیشتر در سایت هفت‌برکه: ‌ ✅ https://7berkeh.ir/archives/147537 ‌ ‌ ▪️▫️▪️ 🔴 7Berkeh.ir ✔️ Whatsapp : bit.ly/wa-ger ✔️ Instagram.com/7Berkeh ✔️ eitaa.com/Haftberkeh ✔️ t.me/HaftBerkeh ✔️ Ble.ir/7Berkeh
☀️ صبح دوستان به خیر و‌ نیکی #حس_زندگی 📸 نگین محسنی #لباس_محلی #دخترگراشی #صنایع_دستی #گراش ▪️☀️▪️ 🔻همراه با هفت‌برکه در شبکه‌های اجتماعی 🔴 7Berkeh.ir ✔️ T.me/HaftBerkeh ✔️ Instagram.com/7Berkeh ✔️ Whatsapp : bit.ly/wa-ger ✔️ youtube.com/@7berkeh ✔️ eitaa.com/Haftberkeh ✔️ twitter.com/7berkeh ✔️ Sapp.ir/7berkeh ✔️ Ble.ir/7Berkeh ✔️ Wa.me/989374909600
🏰 افسانه همایون‌دژ ✍️ داستان تاریخی حسن تقی‌زاده 📖 فصل ششم: گنج آتشین 🔖 قسمت ۷۴ گل‌بست به تفنگ‌چی ارباب گفت که دست مرا باز کند. وقتی آزاد شدم، به محض اینکه بلند شدم، به زمین افتادم. پاهای من خشک و بی‌جان شده بود. گل‌بست زیر بغلم را گرفت و تا بیرون از آبادی همراهی کرد. یک اسب با مقداری آذوقه تهیه کرده بود. در راه که می‌رفتیم، خیلی با هم حرف زدیم. یادم است به گل‌بست گفتم تو نباید این کار می‌کردی. پدرت تو را سخت تنبیه می‌کند. گل‌بست گفت مشکلی نیست، به تنبیه نمی‌رسد. گفتم من می‌خواهم سری به خانه‌ام بزنم. چند سال است که پدر و مادر و خواهرانم را ندیده‌ام. گل‌بست گفت تو اینجا خانه‌ای نداری. پدرت و پدر جهانگیر در خانه پدرم کشته شدند. پرسیدم چرا کشته شدند؟ به چه جرمی؟ گل‌بست با مکثی بلند گفت نمی‌دانم. نمی‌دانم. باز پرسیدم مادرم چه؟ خواهرانم؟ تو گفتی من اینجا خانه‌ای ندارم. آنها چه؟ زنده‌اند؟ کجا هستند؟ گل‌بست گفت رفتند؛ فرار کردند؛ ترسیده بودند ولی مادرت... «ولی صدای گریه‌ بی‌اختیار گل‌بست بلند شد؛ گریه‌ای سخت و حزن‌انگیز که با زبان حال شکوه‌ها و گلایه‌ها را فریاد می‌زد. گل‌بست مدتی ساکت ماند تا قدرت صحبت کردن پیدا کند. بعد ادامه داد: صدای نعره‌ی تو و جیغ زن عمویم، مادر راغب، را همه در این آبادی می‌شنیدند. از همه بیشتر مادرت می‌شنید. آرام و قرار نداشت. هیچ شب و هیچ‌وقت چشمانش رنگ خواب را ندید. به پیر پنهون متوسل شد. از پدرت و گل‌اندام و گل‌روی خواست که یک شب او را ببرند تا دخیل ببندد و او را واسطه کند که از خدا بخواهد جان او را بگیرد و جان تو آزاد شود. همان شب خوابش برد و نزدیک نماز صبح متوجه می‌شود که کسی او را صدا می‌زند و می‌گوید وقت نماز است. خود پیر بود، پیر پنهون. به مادرت می‌گوید: من کمتر از آنم که بتوانم بین خدا و بنده وساطت کنم. ولی به خاطر تو ای مادر رنجور، من از خدا می‌خواهم که رنج و درد را پایان دهد. می‌گویند یک شب از سال شب قدر است و شب قدر هر دعایی مستجاب می‌شود. مادر تو هم دعا کن و دیگر به این مکان نیا. اگر می‌خواهی من را ببینی، بیا نزدیک درخت‌های گز نزدیک آبادی، بین گز سوم و چهارم. «گل‌بست گفت مادرم هر شب می‌رفت آنجا. هر شب، تا زمانی که پدرم زنده بود همراهی‌اش می‌کرد ولی بعد از کشتن پدرم، گل‌اندام و گل‌روی هر شب همراهی‌اش می‌کردند. هر شب. بهار، تابستان یا زمستان. یک سال گذشت. دو سه هفته دیگر او می‌رفت. یک روز بعد نماز صبح، به گل‌اندام و گل‌روی می‌گوید که عزیزانم، شما بروید خانه. من برای همیشه این جا می‌مانم. می‌خواهم هر شب دعا کنم. شاید سال ما اشتباه است. شاید سال خدا خیلی بیشتر باشد. و همان وقت سر نماز جان می‌سپارد. «گل‌بست می‌گفت: بیچاره گل‌روی. بیچاره گل‌اندام. چه وضعیتی داشتند. هرچه بخت از آنها روی می‌گرداند، آنها بیشتر از من روی‌گردان می‌شدند. حق داشتند. برادر نازنینشان توی ملک پدر من زندانی بود و شلاق می‌خورد. پدرشان در خانه پدرم کشته شد و حالا آخرین تکیه‌گاه که دو دختر معصوم می‌توانند داشته باشند، مادرشان، رفته بود. اگر می‌خواهی مادرت را ببینی، آنجاست. جایی که وصیت کردند دفن شد. آنجاست. بین گز سوم و چهارم. گز عالی عمر.» افراز ساکت شد و به آرامی نگاهش را از دهانه ورودی چادر که پر از روشنایی مهتاب بود، به بدنه چادر که نور را جدا می‌ساخت انداخت. دوباره نگاهی به جهانگیر انداخت و گفت: «تف، تف بر این دنیای لاکردار. انگار همگی نفرین شدیم. بدشگونی و فطرت نحسِ راغب، زندگی خوب ما را نابود کرد. خیلی قربانی دادیم. می‌دانی، تو آخرین قربانی بودی. قسم خورده بودم که تو را بکشم.» دو یار قدیمی چشمانشان را از تنها منبع نوری که از دهانه چادر به فضای تاریک چادر می‌پاشید گرفته بودند و به صورت همدیگر زل زده بودند. چشمان هر کدام در تاریکی فضای چادر مثل دو شبح دیر آشنا به هم دوخته شده بود. مدتی گذشت. جهانگیر گفت: «پس چرا معطلی؟ چرا نمی‌زنی؟ من باید اولین قربانی بودم.» از جا بلند شد و در کنار درگاه چادر ایستاد. چپق خود را روشن کرد و دود غلیظ و سفید توتون با روشنایی مهتاب در هم آمیخته شد. گفت: «من باید می‌مردم. آتش این معرکه را من بر پا کردم، ولی این آتش بزرگ دامن‌گیر همه شد و همه چیز را نابود کرد. 📌 داستان را با هشتگ روزانه در شبکه‌های اجتماعی هفت‌برکه دنبال کنید. 🔻 قسمت‌های پیشین به صورت هفتگی در سایت هفت‌برکه منتشر می‌شود: ☑️ 7Berkeh.ir/archives/139671 ▪️🏰▪️ 🔴 7Berkeh.ir ✔️ t.me/HaftBerkeh ✔️ Whatsapp : bit.ly/7B-Wa ✔️ Instagram.com/7Berkeh ✔️ eitaa.com/Haftberkeh ✔️ Ble.ir/7Berkeh
7.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👼🏻 حراج ویژه سیسمونی عجله کنید جا نمونید (:حراج ویژه :) 🛎 کلیه اجناس سیسمونی نی‌نی‌ناز به دلیل جابجایی و تغییر صنف حراج شده است 🛍 به زودی به اتمام می‌رسد ⚠️ فروش فقط با مراجعه حضوری 🏢 نشانی: گراش مجتمع تجاری گراش سنتر | طبقه همکف | غرفه ۱۸ #تبلیغات #فراگیر
▪️درگذشت حاج ابول فرحبخش ▫️فرزند زینل ‌#پرسه ‌‌ ▪️مراسم تشییع و خاکسپاری: 📅 دوشنبه ۲۱ خرداد ۱۴۰۳|ساعت ۱۷ 📍از جلوی موتوری شهرداری به سمت آرامستان جعفرآباد ‌ ▫️مراسم ختم مردانه: 🕌 حسینیه ولی‌عصر (ع) 🕰‌به مدت دو شب از ساعت ۲۰:۳۰ تا ۲۲:۳۰ 🏠‌منزل حمید فرحبخش|شهرک هشتاد هکتاری، خیابان شیخ مفید ▫️مراسم ختم زنانه: 🏠منزل عباس خرم‌پی|خیابان دروازه ‌ ‌ 🤲قرائت فاتحه و نماز لیله‌الدفن جهت شادی روح مرحوم مزید امتنان است. ‌ ‌ ▪️▫️▪️ 🔴 7Berkeh.ir ✔️ Whatsapp : bit.ly/wa-ger ✔️ Instagram.com/7Berkeh ✔️ eitaa.com/Haftberkeh ✔️ t.me/HaftBerkeh ✔️ Ble.ir/7Berkeh
🎖 صید پنج مدال پرس سینه از بوشهر ‌ 🎤به گزارش روابط‌ عمومی هیات بدنسازی گراش مسابقات پرس سینه بدون تجهیزات، قهرمانی استان بوشهر به میزبانی شهرستان گناوه برگزار شد. ▫️در این دوره پنج ورزشکار از باشگاه اورال و به صورت انفرادی در این مسابقه شرکت کردند که سرپرستی و مربیگری ورزشکاران بر عهده بهنام پژدم بود. 🥇بنیامین حسین شیری⬅️ دسته ۵۹ کیلوگرم نوجوان 🥇محمدرضا شکاری⬅️ دسته ۱۲۰ کیلوگرم جوانان ‌ 🥈بهنام پژدم⬅️ دسته ۸۳ کیلوگرم بزرگسال 🥈جواد هاشمی⬅️ دسته ۹۳ کیلوگرم جوانان 🥈مهران جاویدراد⬅️ دسته ۱۰۵ کیلوگرم جوانان 💰محمدرضا شکاری بعنوان قهرمان قهرمانان این مسابقات معرفی شد و مبلغ ۴ میلیون تومان جایزه اورالی را از طرف مسئولین برگزاری دریافت کرد. ‌ ‌ 🔻خبر در سایت هفت‌برکه: ✅ https://7berkeh.ir/archives/147552 ‌ ‌▪️▫️▪️ 🔴 7Berkeh.ir ✔️ Whatsapp : bit.ly/wa-ger ✔️ Instagram.com/7Berkeh ✔️ eitaa.com/Haftberkeh ✔️ t.me/HaftBerkeh ✔️ Ble.ir/7Berkeh ‌
🔴 میز خدمت و پاسخگویی ▫️ در اداره کل راه و شهرسازی لارستان 📆 زمان : سه شنبه ، ۲۲ خردادماه ۱۴۰۳ ⏰ ساعت : ۸ الی ۱۲ 📍 مکان : سالن جلسات اداره کل راه و شهرسازی لارستان 🌴 با حضور مدیرکل و معاونین این اداره کل به گزارش روابط عمومی اداره کل راه و شهرسازی لارستان برای زنده نگه داشتن فرهنگ جهاد و خدمت به مردم به نیابت از سید محرومان، میز خدمت اداره کل راه و شهرسازی لارستان با حضور مدیرکل و معاونین این اداره کل پاسخگوی دغدغه‌‌ها و مطالبات مردم شریف منطقه خواهند بود. #میزخدمت #راه_و _شهرسازی ▪️▫️▪️ 🔴 7Berkeh.ir ✔️ Whatsapp : bit.ly/wa-ger ✔️ Instagram.com/7Berkeh ✔️ eitaa.com/Haftberkeh ✔️ t.me/HaftBerkeh ✔️ Ble.ir/7Berkeh ‌
📷 یک جشن خانگی زنانه 💐 اول ذی‌الحجه سالروز ازدواج حضرت علی(ع) و حضرت فاطمه(س) است. در کنار مراسم‌های رسمی بعضی از خانواده‌های گراش نیز در سال‌های اخیر این روز را در یک مراسم خاتگی جشن می‌‌گیرند. 📷 هدی نظامی گوشه‌هایی از یکی از جشن‌های خانگی روز ازدواج را ثبت کرده است که حس و حال خاص مراسم‌های مذهبی زنانه را بازتاب می‌دهد. #عسک #مذهبی #زنان #جشن #دف (هشتگ #عسک، تک عکس‌هایی از گوشه و کنار گراش است که در هفت‌برکه منتشر می‌شود) 🔻عکس‌های بیشتر را در اینستاگرام هفت‌برکه ببینید: https://www.instagram.com/p/C8CvFmdKWIz ▪️▫️▪️ 🔴 7Berkeh.ir ✔️ Whatsapp : bit.ly/wa-ger ✔️ Instagram.com/7Berkeh ✔️ eitaa.com/Haftberkeh ✔️ t.me/HaftBerkeh ✔️ Ble.ir/7Berkeh
☀️ صبح دوستان به خیر و‌ نیکی #حس_زندگی 📸 زهرا افشار ▪️☀️▪️ 🔻همراه با هفت‌برکه در شبکه‌های اجتماعی 🔴 7Berkeh.ir ✔️ T.me/HaftBerkeh ✔️ Instagram.com/7Berkeh ✔️ Whatsapp : bit.ly/wa-ger ✔️ youtube.com/@7berkeh ✔️ eitaa.com/Haftberkeh ✔️ twitter.com/7berkeh ✔️ Sapp.ir/7berkeh ✔️ Ble.ir/7Berkeh ✔️ Wa.me/989374909600
🏰 افسانه همایون‌دژ ✍️ داستان تاریخی حسن تقی‌زاده 📖 فصل ششم: گنج آتشین 🔖 قسمت ۷۵ مدتی گذشت. جهانگیر گفت: «پس چرا معطلی؟ چرا نمی‌زنی؟ من باید اولین قربانی بودم.» از جا بلند شد و در کنار درگاه چادر ایستاد. چپق خود را روشن کرد و دود غلیظ و سفید توتون با روشنایی مهتاب در هم آمیخته شد. گفت: «من باید می‌مردم. آتش این معرکه را من بر پا کردم، ولی این آتش بزرگ دامن‌گیر همه شد و همه چیز را نابود کرد. عزیزانمان را از ما گرفت. حتی آن آبادی را. آن آبادی که من و تو در آن جان گرفتیم و بزرگ شدیم. اولین جایی که بعد از هشت سال به آن برگشتم، همان آبادی بود. دلم گرفت. چه فکر می‌کردم؟ چه انتظاری داشتم؟ کاش موفق به فرار نمی‌شدم. کاش در همان بندگی اسارت و بردگی می‌ماندم. دلم به این خوش بود که... دلم به این خوش بود که...» و بعد از مکثی طولانی ادامه داد: «می‌دانی افراز، وقتی بعد از چندین سال اسارت پاهایم آب‌های گرم خلیج فارس را حس کرد، رویای خوش دیدن خانواده و عزیزان و بوی وطن دوباره در وجودم شعله‌ور شد. نقشه داشتم که چطور وارد آبادی بشوم. بدون سر و صدا چند روزی بمانم. پودنه خواهرم محرم اسرار من بود. نقشه کشیده بودم که پودنه کمک کند که یک روز بچه‌های قد و نیم‌قد تو و گل‌بست را ببینم. ببینم که گل‌بست سرشار از شور زندگی است و تو داماد ارباب و همه‌کاره‌ی آبادی شده‌ای. می‌خواستم مطمئن شوم که کاری که من انجام داده‌ام، درست بوده. ولی هیچ‌وقت نمی‌توانستم تو و گل‌بست را ببینم. از دیدار شما گریزان بودم ولی سعادت شما و خوشبختی تو و گل‌بست...» افراز مدتی منتظر ادامه کلام جهانگیر ماند. بعد بی‌صدا به دنبال جهانگیر از چادر بیرون آمد و دید شانه‌های جهانگیر می‌لرزد. افراز دستش را روی شانه جهانگیر گذاشت و گفت: «راهش هم همین است. اگر گل‌بست به تو می‌رسید من هم همین احساس را داشتم. برای خوشبختی تو و گل‌بست خوشحال بودم ولی علاقه‌ای به دیدار تو و گل‌بست نداشتم. چون غیر ممکن بود گل‌بست به هیچ کدام از ما نرسد. او به عقد گل و خاک در آمد.» جهانگیر چیزی برای گفتن نداشت. به ماه خیره مانده بود. حس عجیبی داشت. تجربه‌ای نو را حس می‌کرد که در آن گذشته و حال کاملا ادغام شده بود. حس خوب دیدار رفیق گمشده با حس تلخی روزگار ترکیب می‌شد و گاه غمگینش می‌کرد و گاه هیجان‌زده. برای لحظاتی در روشنایی گل‌بست را می‌دید و گاه خواهرش پودنه، گاهی مادر، گاهی پدر، و گاهی آهن‌بهرام و پنج‌علی. بعد از لحظاتی رو به افراز گفت: «گل‌بست...» افراز مدتی منتظر ادامه‌ی کلام جهانگیر بود. این اسم را که شنید، گفت: «گل‌بست چی؟» جهانگیر بالاخره پرسید: «گل‌بست خودش خودش را کشت؟» - آه، خودش این را می‌خواست. - و گل‌بست خودش تو را آزاد کرد؟ خود گل‌بست بود؟ یعنی تو او را زنده دیدی؟ - بله. - توی بی‌عرضه چرا گذاشتی خودش را بکشد؟ مدتی سکوت شد، تا دوباره افراز به سخن در آمد: «نامردی نکن رفیق. طعنه نزن. من نمی‌دانم چقدر خاطرخواه گل‌بست بودی. ولی من... ولی من آنقدر دوستش داشتم که اگر گل‌بست در همایون‌دژ افسانه‌ای شما اسیر بود و تو و سیصد تفنگ‌چی نگهبانش بودید، یک‌تنه می‌زدم به جنگ قلعه.» دقایقی گذشت تا افراز به چادر خود برود و چپق خود را چاق کند و بگوید: «تو آخرین باری که گریه کردی یادت می‌آید؟» جوابی نشنید. ادامه داد: «آن شب روی مزار مادرم که افتادم، بی‌اختیار گریه کردم. با صدای بلند زار می‌زدم. انگار تازه فهمیده بودم این مادر چقدر مهربان بود. گل‌بست هم سخت گریه می‌کرد. آرام که شدم به طرف گل‌بست رفتم. تازه متوجه رنگِ پریده و بدن ضعیف گل‌بست شدم. ولی چشمانش که تازه با اشک شسته شده بود، زیباتر و براق‌تر بود. گل‌بست گفت: افراز، تو باید هرچه زودتر از این‌جا بروی. آنها می‌آیند دنبالت. تو برو خواهرانت را پیدا کن. من گفتم: با هم می‌رویم. من تو را با خود می‌برم. گل‌بست بی‌توجه به حرف من گفت: به گل‌اندام و گل‌پونه بگو خیلی دوستتان دارم. به آنها بگو که مادرت تنها کسی نبود که هر شب گریه می‌کرد. و اگر جهانگیر را دیدی از او برای رهایی من تشکر کن. من به گل‌بست اصرار کردم که الان با هم می‌رویم. با هم، همه را پیدا می‌کنیم. من می‌برمت. اما گل‌بست دستهایش را بالا گرفت و گفت: دیگر خیلی دیر شده افراز. رگ‌هایش را زده بود. من ناگزیر شاهد خاموش شدنش بودم. آه، آرزو می‌کردم تا آخر عمر در زندان می‌ماندم و او زنده بود.» 📌 داستان را با هشتگ روزانه در شبکه‌های اجتماعی هفت‌برکه دنبال کنید. 🔻 قسمت‌های پیشین به صورت هفتگی در سایت هفت‌برکه منتشر می‌شود: ☑️ 7Berkeh.ir/archives/139671 ▪️🏰▪️ 🔴 7Berkeh.ir ✔️ t.me/HaftBerkeh ✔️ Whatsapp : bit.ly/7B-Wa ✔️ Instagram.com/7Berkeh ✔️ eitaa.com/Haftberkeh ✔️ Ble.ir/7Berkeh
☑️ چاپ فوری بنر 💻 آنلاین و بدون نیاز به مراجعه شما 🔻در واتساپ ، ایتا یا تلگرام پیام بدهید +989305459640 wa.me/989305459640 t.me/parsa5623 💠 چاپ پارسا 📍گراش | خیابان بسیج 👁 instagram.com/parsagroup5623 #تبلیغات