☑️ پایان داستان کوتاه فاطمه در ۲۰ سالگی
▫️فاطمه شکوهی دختری که سالها با وجود قد کوتاه، با نشاط در میان مردم و خانواده زیست، اول آذرماه ۱۴۰۱ درگذشت. از همان ابتدای تولد بسیاری امیدی به زنده ماندن «فاطمه» نداشتند اما او ۲۰ سال زندگی کرد و به پیش رفت.
▫️مراسم خاکسپاری فاطمه شکوهی فرزند حاج رضا عصر چهارشنبه ۲ آذرماه در گلزار شهدا گراش برگزار میشود.
✍🏻 ۱۳ سال پیش در شهریور ۱۳۸۸ فاطمه حاجیزاده خبرنگار هفتبرکه در هفتسالگی به سراغ زندگی و خانواده فاطمه شکوهی رفته بود که به یاد او این مصاحبه بازنشر میشود.
🔻بخشهایی از این گزارش
▫️ انگار از کتابهای قصه بیرون پریده است و دارد روبروی من ورجه ورجه میکند. از دنیای قصههای شاه و پری و بندانگشتیها و آدم کوتولهها آمده است به دنیای ما آدم بزرگها. پدر و مادرش زحمت زیادی کشیدهاند تا فاطمه بتواند به زندگی عادی برگردد.
▫️نهمین روز از دهمین ماهِ دههی ۸۰ ، فاطمهای به هزاران فاطمهی دنیا اضافه شد. اما نه شبیه به همهی آنها با قد ۳۰ سانتی متر و وزن یک کیلوگرم.
▫️ اوایل پزشکان به رشد فاطمه امیدوار بودند، اما پس از گذشت چهار ماه، نه تنها از رشد بلکه از زندگی او نیز قطع امید میکنند. اما عشق پدر و مادرها این چیزها را نمیشناسد.
❤️ تنها مشکل فاطمهی قصه ی ما رشد خیلی کم او نبود. قلب تپندهی او سوراخ بود و این دلیلی بود بر کم وزنی و تنگی نفس او.
▫️در سه سالگی پزشکان مشهد در حالی با عمل بستهی ریههایش موافقت میکنند که پزشکان شیراز از این عمل سرباز میزنند.
▫️ کمکم آوازهی فاطمه در امارات پر شد و محبوبیتش بین مردم افزایش یافت. کار بالگردهای نجات چنان جواب داد که شخصی عرب داوطلب پرداخت پول عمل فاطمه در انگلیس شد. و اما همچنان هویت آن شخص مخفی باقی مانده است!
💬 دکتر فرزانه حسنی فارغ التحصیل آمریکا : بیماری «آکندروپلاسیا»، «Achondroplasia» ست. این نوعی بیماری ژنتیکی است و در صورتی که زن و مرد هر دو این ژن را داشته باشند. هر یک از بچههایی که از آنها متولد میشوند، به احتمال پنجاه، پنجاه، در معرض خطر ابتلا به این بیماری هستند. در خانواده فاطمه، پدر و مادر هر دو دارای این ژن هستند.
▫️خصوصیات این افراد اینگونه است که تنههای بلند اما پاها و انگشتهای کوتاهی دارند، اما هوش آنها هیچ تفاوتی با هم سن وسالان خودشان ندارد و در واقع مغزشان نرمال است.
👕 یکی از بزرگ ترین مشکلات پدر و مادر فاطمه، تهیه پوشاک مناسب برای اوست. روزهای اول حتی میتوانسته لباس عروسکهایش را بپوشد و در هفتسالگی او لباس بچههای سه ساله را بر تن میکند.
▫️مادرش که اصلاً به آینده فکر نمیکند، در زمان حال غرق شده! حق هم دارد، می گوید بزرگ کردن فاطمه مساوی است با بزرگ کردن ۲۰ بچه!
🔻 متن کامل گزارش در هفتبرکه:
☑️ 7Berkeh.ir/archives/128913
#پرسه #بازنشر #یک_زندگی
▪️▫️▪️
🔴 7Berkeh.ir
✔️ t.me/HaftBerkeh
✔️ Instagram.com/7Berkeh
✔️ Whatsapp: bit.ly/7B-Wa
✔️ Ble.ir/7Berkeh
🔴 دانشجوی دکترایی که همچنان مستخدم مدرسه است
💬 میگفتند تحصیل کنی و به مدرک برسی،پیشرفت میکنی. اما من میگویم؛داشتن مدرک و علم، همیشه و برای همه، جواب نیست. یعنی برای من که ثمری نداشت.
▫️وحید رستگار متولد سال ۱۳۶۳ و ساکن روستای فداغ است. او حالا دانشجوی دکترای مدیریت ورزشی و البته پدر آرمیتا، آرتینا و ویدا است.
❌ دوازده سال پیش در سال ۹۱، زمانی که با مدرک دیپلم به عنوان نیروی خدماتی یا همان مستخدم به استخدام آموزش و پرورش گراش درآمد، فکر نمیکرد مسیر پیشرفت برای او به بنبست بخورد حتی با داشتن مدرک دکترا.
💬 «امسال به مسئولین آموزش و پرورش گفتم اگر تغییر سمت بدهید میمانم، چه آموزشیاری باشد چه دبیری یا نیروی اداری در خود اداره، ولی به این شکل دیگر نمیتوانم ادامه دهم. کار عار نیست ولی هر کسی یک آرزو و برنامهای برای پیشرفت خودش دارد.»
متن کامل گزارش #یک_زندگی را در هفتبرکه بخوانید:
☑️ 7Berkeh.ir/archives/138956
▪️▫️▪️
🔴 7Berkeh.ir
✔️ t.me/HaftBerkeh
✔️ Whatsapp : bit.ly/7B-Wa
✔️ Instagram.com/7Berkeh
✔️ eitaa.com/Haftberkeh
✔️ Ble.ir/7Berkeh
🔴 زندگی پس از اسماعیل
✍️ #یک_زندگی
هفتبرکه ـ نوریه بلبل: یک زنبور زندگی خانم شعباننژاد را به دو نیمه متفاوت تبدیل کرد. زنی که با اسماعیل خازنیپور در اوج خوشبختی بود، حالا باید زندگی خودش و سه فرزندش را بچرخاند. سکینه پس از هفتم شوهرش مغازه را باز کرد و گفت: «مرده مردگانی میخواهد و زنده زندگانی» و چشماش را روی حرف مردم بست.
📍 در ترافیک مغازههای بههم چسبیدهی خیابان امام، داروخانهی بهادر نام آشناتری برایم داشت، کوچهای تقریبا باریک در کنار آن اما در دل خودش مغازهای کوچک و دنجی دارد که پاتوق خیلی از آدمها است. صبحانهخوری هخامنش
🧕🏻شعباننژاد از داستان جالب به دنیا آمدنش میگوید: «من و آقا اسماعیل ناف بریدهی هم بودیم و قوم و خویش هم هستیم و ناف من را به نام مرحوم بریده بودند، از همان بدو تولد هر سال مادرشوهرم برای عید فطر و عید نوروز با کِل و شَبا و چمدان از یک سالگی تا وقتی که ازدواج کردیم همه اقوام و عمه و خاله و بقیه را جمع میکرد و برایم عیدی و نوروزی میآورد.»
📎پردهی اول: زندگی با اسماعیل
◀️نافبر هم بودیم
▫️۲۰ اسفند ۱۳۷۹ ازدواج کردیم. من ۱۷ ساله و مرحوم ۱۹ ساله بود. اولین بچهیمان دختر و دومی دو سال بعد یک آقا پسر و ۱۴ سال بعد هم خدا دوباره به ما یک دختر داد.
💬 آقا اسماعیل کارمند ادارهی پست بود و بنا به دلایلی استعفا داد و یک سالی هم جزیرهی قشم کار کردند و بعد از به گراش برگشتیم.
💬 یک زندگی سادهای داشتیم و خودمان رنگ و لعاب به این زندگی دادیم و خیلی زندگی خوبی داشتیم و همیشه هم میگویم که شاه هم این مدلی زندگی نکرد و واقعا زندگی خوب و شیرینی داشتیم.
💬 علاوه بر همسر، یک رفیق و همدم و دوست برای همدیگر بودیم.
💬 ۱۲ سال با خانواده همسرم در یک خانه زندگی کردیم و چون خانهشان خیلی کوچک بود و فقط هم به خاطر کمبود جا نقل مکان کردیم وگرنه مشکلی نداشتیم یا که بگویم با هم سازگاری نداشتیم و جر و بحثی بکنیم، نه.
🚘 ما ۴ سال کامل هیچ پنجشنبه جمعهای گراش نبودیم و از ظهر پنجشنبه تا عصر جمعه یک مسافرت ۲۴ ساعته میرفتیم.
📎پردهی دوم:زندگی پس از اسماعیل
◀️افسردگی
🐝 بعد از ظهری بود آقا محمد زنگ زد که مامان، زنبور بابا را نیش زده و من در جواب گفتم که تو دروغ میگویی و گفت نه به خدا راست میگویم. اگر زنبور نیشاش زده بود خودش زنگ میزد و میگفت خانم دفترچهام را بردار و بیا بیمارستان.
▫️ آقا اسماعیل روی دست پسرش فوت کرد پسرم خیلی اذیت شد اوایل کمی شیطنت میکرد و کمتر میآمد اینجا و میگفت مامان من نمیتوانم بیایم اینجا توی مغازه و تو چطور داری میروی و اینجا را میچرخانی و میگفت در را ببند.
💬 واقعا یک لطمهی بدی خوردم که تا ۲ سال و نیم شب تا صبح بیدار بودم و اصلا نمیتوانستم بخوابم چون هیچ چیز بدی از ایشان یادم نمیآمد.
💬 با مرحوم اینجا را تحویل گرفتیم و ۶ یا ۷ ماه باهم بودیم که ایشان عمرشان به دنیا نبود و بعد از ایشان مدیریت اینجا را خودم به دست گرفتم.
▫️بعد از این که آقا اسماعیل به رحمت خدا رفت من در مغازه حضور داشتم اما حال خوبی نداشتم که بخواهم کار کنم
🔒 من تا هفت روز مغازه را به احترام فوت ایشان بستم. ولی بعد از روز هفت، به خودم گفتم که باید کمر همت ببندم. درست است یک نفر را از دست دادم اما سه نفر دیگر را دارم و با حال خراب و با وجودی که توی این مغازه کلی خاطره از هم داشتیم، سختی را به جان خریدم و به خودم گفتم عادت میکنم و شروع به کار کردم.
💬 خیلیها تشویق کردند، چون من بعد از هفتم آقا اسماعیل شروع به کار کردم و در مغازه را باز کردم خیلی از آدمها پشت سرم بد گفتند.
▫️سختیها خیلی زیاد بود مثلا یکیاش اینکه اینجا گازکشی نبود و باید سیلندر گاز را بلند میکردم و جابجا میکردم و خریدهای عمدهی آشپزخانه
◀️مشتریها
💬 تابستانها مشتریها کم می شوند دقیق نمیدانم چرا ولی مردم میلشان به صبحانه کمتر میشود و هوا که کمی رو به خنکی میرود استقبال مردم بهتر میشود.
💬 مشتریهای عمده و ثابت ما بازاریها و مغازههای اطراف اینجا هستند و به همین خاطر روزهای تعطیل من مشتری ندارم و در مغازه را میبندم.
🍳 سفارش ثابت مشتریها بیشتر املت و نیننی پنیری است.
▫️اوایل خیلی مشتریهایمان زیاد بود و الان چون دست زیاد شده و قبلا دو تا سه تا صبحانه خوری داشتیم ولی الان ۸ تا ۹ تا که من میدانم هست.
🎖 به خودم افتخار میکنم که دارم یک زندگی را میچرخانم و با لطف خدا و همت خودم تا الان جلوی بچههایم و صاحب مغازه و صاحب خانه کم نیاوردهام.
🔻متن کامل در هفتبرکه:
☑️ 7Berkeh.ir/archives/140095
▪️▫️ ▪️
🔴 7Berkeh.ir
✔️ t.me/HaftBerkeh
✔️ Whatsapp : bit.ly/7B-Wa
✔️ Instagram.com/7Berkeh
✔️ eitaa.com/Haftberkeh
✔️ Ble.ir/7Berkeh