🔺خاطرات مردم سبزوار از ایام شهادت حاج قاسم سلیمانی
وقتی مادربزرگم به رحمت خدا رفت، پدرم خیلی اشک ریخت و ناله کرد. بار اولی بود که او را آنطور میدیدم. دیگر تکرار نشد آن صحنه تا وقت شهادت حاجی. پدرم حتی وقتی چند سال بعد که پدرش مرحوم شد، ندیدم آنطور از خود بیخود شود. خودش را کنترل میکرد و بیقرار نشد.
بابا وقتی شنید خبر شهادت حاج قاسم را، دقیقا عین مادرمرده گریه میکرد؛ عین زمانیکه مادربزرگم از دنیا رفته بود.
✍ علی عباسینسب - راننده
📚 برگی از کتاب «#سردار_سربدارها»
🔺خاطرات مردم سبزوار از ایام شهادت حاج قاسم سلیمانی
از بیت رهبر انقلاب زنگ زدند که فلان روز، آقا دیدار دارند با خانوادههای شهدای مدافع حرم و شما هم دعوتید. گوشی را که گذاشتم، ذوق داشتم و غم. خوشحال بودم و گریه میکردم. حالم عجیب بود و غریب.
بعد دیدار با آقا، هنوز خوش بودیم و در حال و هوای آن جلسه که گفتند فردا مراسم دیگری برایتان برنامهریزی شده و حتماً حضور داشته باشید. نگفتند جلسه با حاج قاسم است ... حاج قاسم که وارد سالن شدند، هیچکس تعجب نکرد! از همان صبح زود، زمزمههایی میشنیدیم که دیدار امروز با سردار است. ایشان دوست داشتند جلسه ضبط نشود. میخواستند دوربینهای تلویزیونی خاموش شوند. احساس کردم میخواهند خاطرجمع باشیم و دوربین و فیلمبرداری، حتی اندکی از راحتیمان را نگیرد. فضا را سنگین نکند. دوست داشتند مراسم بیتکلف باشد؛ ثقیل و سنگین نباشد؛ سبک باشد و خودمانی؛ بی هیچ حجابی؛ بی هیچ تعارفی. همان هم شد.
✍️ فرزانه ابویسانی - همسر شهید رضا دامرودی
📚 برگی از کتاب «#سردار_سربدارها»
🔺خاطرات مردم سبزوار از ایام شهادت حاج قاسم سلیمانی
دو سه سال قبل، برای پسر هفت سالهام عکس حاج قاسم را گرفتم و زدم به دیوار اتاقش. میخواستم برایش الگوسازی کنم.
بعد شهادت سردار، رفتم توی اتاق پسرم. خیره شدم به عکس حاج قاسم. اشک هایم سرازیر شد وقتی چشمم افتاد به خط سیاه کجی که گوشه سمت چپ بالای عکس سردار بود؛ پسرم با ماژیک کشیده بود!
✍ زینب بهشتی - خانهدار
📚 برگی از کتاب «#سردار_سربدارها»