بزرگواری از اهالی همدان می گفت: حاج آقا ولدی را به باغ خودم بردم.
حاج آقا بعد از مدتی رفتند زیر آفتاب و روی زمین داغ نشستند و شروع کردند به گریه کردن.
می گفت: خانمم خیلی دلش سوخت. رفت زیراندازی در سایه پهن کرد.
هر چه به او اصرار کردم: مزاحم حالات حاج آقا نشو. بگذار در حال خودشان باشند، گوش نکرد.
رفت به حاج آقا گفت: تشریف بیاورید در سایه بنشینید.
حاج آقا با گریه گفتند: مگر حضرت رباب سلام الله علیها از زیر آفتاب به سایه آمدند که من بیایم.
قسم می خورد: حاج آقا روضه ای خواندند و گریه ای کردند که دیدم تمام در و دیوار و درختان باغ با ایشان گریه می کنند.
#حضرت_رباب_سلام_الله_علیها
#ولدی
#حاج_نقی_ولدی
#حاج_آقا_ولدی
#جگر_سوخته
#ولی_خدا
#مکتب_اهل_بیت
#تشنگان_کوثر
#عشق_بازی_کار_هر_شیاد_نیست