هشتمین سین امسالمون🌱
"سردار سلیمانی"
یه کــــار قشنگ
عجب سفره ایی😌✋
#ارسالی_محدثه_خانم
@hajammar313
شهیـــღـد عِشـق
هشتمین سین امسالمون🌱 "سردار سلیمانی" یه کــــار قشنگ عجب سفره ایی😌✋ #ارسالی_محدثه_خانم @hajamma
از این کارای قشنگتون
عکس بگیرید و برامون بفرستید🌱
خوشحال میشیم😌❤️
بیایــــ☝️ــد تو سال جدید💫
خیلی از کارای اشتباهمون رو کنار بزاریم....🙃
.
.
.
خدایــــا ما به خاطر خودت دنبال هوای نفسمون نمیریم
تو هم کمکمون کن...❤️
+انشالله
شهیـــღـد عِشـق
بیایــــ☝️ــد تو سال جدید💫 خیلی از کارای اشتباهمون رو کنار بزاریم....🙃 . . . خدایــــا ما به خاطر خو
+کی گفته اصلا معامله با خدا اشکال داره؟؟🙂
پس بسم الله الرحمن الرحیم
حلال کن آقــــا❤️🌱
به بهانه اخر سال
اینم باشه اخرین پستمون برا شب اول سال🙃❤️
@hajammar313
#زنان_عنکبوتی
#قسمت_نوزدهم
ما۴
شب ساعت یازده سینا خبر داد که هم موسسه خالی شده است و هم هم زمان سه تا مرد و یک زن از خانه ی کناری خارج شده اند.
شهاب قید خانه رفتن را زد و خودش را رساند. هلی کَم را زمان بیشتری توانستند در فضای حیاط موسسه پرواز بدهند. سینا با توجه به تصویری که می دید گفت:
– شهاب برو سمت راست، انگار یه کم پرده کنار رفته، شاید تصویر کامپیوترا مشخص بشه!
شهاب زیر لب غرید:
– نزدیک تر خطرناکه سینا!
– نه! کسی توی اتاق نیست انگار. برو جلو از منتهی الیه پایین زوم کن. چند تا عکس می خوام!
– پس… گردن تو!
– گردن من چرا! با صاحب کار که من و شما نوکرشیم. نادعلی مشهورتو بخون برو!
فضای اتاق خالی از افراد بود یا حداقل الان که این طور پیدا بود. شهاب سر دوربین را چرخاند که سایه ای در تصویر افتاد. سینا هنوز راضی نشده بود اما نالید:
– شهاب بچسبون به زمین.
هلی کَم چسبیده به دیوار کف حیاط زمین گیر شد.
سایه آمد کنار پنجره و چند دقیقه ماند و سر چرخاند. تا برود، سینا یک بند وجعلنا خواند.
شهاب هلی کم را هدایت کرد به سمت بام ساختمان و اتاقک کوچکی که پنجره هایش مات بود و درونش تاریک و تنها نورهایی رنگی در آن خاموش و روشن می شد.
یک ربع بعد از عملیات، ساکنان خانه برگشتند و سینا در سایه ی درخت به زحمت توانست شماره ی ماشین را بردارد.
– بدتر از ما اینان. شب کارن بدبختا. شهاب برم صحبت کنم یه قرارداد ببندیم، روز کار کنن ما هم بتونیم بخوابیم!
شهاب چشم غره رفت و سینا ادامه داد:
– آخه شبا بیرون می آن تو این تاریک و روشن صورتشون مثل آدم پیدا نیست.
شهاب ماشین را روشن کرد که در کمال تعجب دیدند دو تا ماشین مقابل موسسه ایستادند.
از یکی زن و از دیگری مردی پیاده شد و هر دو با هم وارد موسسه شدند. شهاب ماشین را خاموش کرد. به چند دقیقه نکشید که چراغ طبقه سوم موسسه روشن شد. کسب تکلیف که از امیر کردند:
– بمونید تا هر وقت که رفتند. اگر شد ت.م سوار کنید.
یک ساعت بود که چراغ روشن بود.
– تو گرسنه نیستی؟
سینا این را گفت و نگاهش را دوباره داد به ساختمان سه طبقه ته کوچه، شهاب داشبورت را باز کرد، نگاه سینا که به کیک افتاد غُر زد:
– بابا گذاشتی برای ورثه. زودتر می دادی. از عصر فسیل شدیم این جا بی آب و غذا!
شهاب خودش هم دل ضعفه داشت اما چیزی که باعث می شد تکان نخورد از این کوچه لعنتی، چراغ روشن طبقه سوم بود. طبق حدس شان زن مسئول موسسه بود و مرد ناشناس، کسی غیر از آن سه مرد کادر موسسه!
این برای پرونده نقطه ی خاکستری جدید بود و حالا شهاب و سینا چشم به چراغ روشن داشتند. دو گروه از بچه ها در محل منتظر دستور بودند. یک ساعت دیگر هم گذشت، سینا برای تحمل این ساعت ها گفت:
-من برم یه سر و گوشی آب بدم.
🕸🕸🕸🕸🕸ادامه دارد🕸🕸🕸🕸🕸
#نرجس_شکوریان_فرد
(به درخواست نویسنده کپی آزاده)
@hajammar313
❄️
پویش همگانی #لحظه_طلایی
لحظه تحویل سال همه دعای فرج (الهی عظم البلاء) را به نیت تعجیل در فرج و رفع گرفتاری از مردم قرائت میکنیم.❤️
#سورپرایز🧨یه سر بریم فکه
سیمتون وصل شد ،برای ظهورهم دعا کنید
http://www.ebrahimhadi.ir/3d/index.html
😢🖤
ششسینزِهفتسین،
همہارزانےِشمــــا...
یڪسینبـراےما
سفرڪربلا بساست❤️
#تحویلسالدعامونکنید.
#التماسدعایشهادت
@Hajammar313