#زنان_عنکبوتی
#قسمت_شصت_و_دوم
اشک های بعدی فاطمه و بغض امیر را هیچ کدام ندیدند!
امیر راهی مشهد بود تا گزارش بچه ها را بشنود. آمار فروش و تبادل وارداتی جسمی تخریب حریم خانواده در مشهد حرف اول را میزد. بچه ها خیلی خوب رصد کرده بودند و تمام آنها در تور بودند... مشهد بعد از تهران دومین شهری بود که رفت و آمد عنکبوتیها آن جا زیاد بود و پول زیادی داشتند برای تخریب خرج میکردند! در دستورالعمل عنکبوتیها شهرهای مشهد، قم، اصفهان و یزد در اولویت جنایت شان بود. این پنجمین باری بود که امیر راهی مشهد می شد.
از پیش بچه ها که بیرون زد، از پای تمام گزارش ها که بلند شد، تمام طول یک ساعتهی مسیر را که پیاده آمد نه چیزی از هیاهوی مردم شنید، نه چشمانش دید و نه فهمید چه طور تا حرم آمده است. مقابل ضريح که قرار گرفت، تازه به خودش آمد. سرپایین انداخت و بی اختیار زمزمه کرد: سلام آقا!
همین و اشک مجال نداد تا حتی کلامی بگوید. عادت داشت حرم که می آمد، گوشهی دنج خودش بایستد و نگاهش را بدوزد به حرم و گزارش تمام کارها را خدمت آقا بدهد! اما این پرونده را حتی دلش نمی خواست در ذهنش مرور کند چه برسد که برای امام رضا (علیه السلام) شرح از بین رفتن زنان و دختران مسلمان را بدهد. آن هم در حالی که خیلی از آنها با میل خودشان تن به ذلت می دهند. طاقت نیاورد و از کنار ضریح بیرون آمد. پایش را به صحن نگذاشته بود که چشمش افتاد به زنانی که همراه مردانشان بودند و بد پوشش و با آرایش! سر چرخاند و مادری را دید کنار بچه هایش، چادر رنگی از سرش افتاده بود و موهایش بیرون ریخته بود. هر چه چرخید کنار زنان محجبه در حرم زنانی را دید که چادری به سر داشتند و بیرون حرم دور از شان مسلمانی و مادرشان فاطمه زهرا خودشان را به نامحرم نشان می دادند. فرار کرد به سمت ضریح و کنار دیوار سر خورد و نشست.
_ سلام آقا! من اگر می ماندم از تمام مردها، از تمام زن ها سؤال میکردم که چرا به شما متوسل میشوند برای تغییر حال درونيشان اما ظاهرشان را به خواست کفار آراسته کرده اند. چرا مثل فرمودهی شما نیستند؟ چرا مرد ها روی زن هایشان غیرت ندارند؟ چرا زن ها برای خودشان ارزشی قائل نیستند؟ چرا دارند دنیایشان را می پرستند و از آخرت غافل!
در حال خودش بود که با صدای موبایل نگاه از ضریح گرفت. اسم سید را که دید بدون تأمل جواب داد:
_ سلام بر سید خودم!
_ سلام بر فرمانده! اقا ما جمع بودیم دلمون هوای ارباب کرد گفتیم حتماً ارباب یادمون کردند. حرمید؟
گوشی را گرفت سمت حرم تا همه سلام بدهند و اذن خواست تا همه بیایند برای پابوس!
_ سيد!
_ جانم!
_ جمع کنید با بچه ها بیایید زیارت. منتظرتون می مونم با هم برگردیم!
شاید زودتر از اینها باید سر می گذاشتند بر دامن امام تا تلخی های زندگی میان این پرونده را از ذهن شان پاک کند.
کسی در ذهنش گفت:
_ کاش زنها را کشته بودند اما به اسارت و بردگی جسمانی نبرده بودند. خفت دنیا نداده بودند، به پوچی و جاسوسی بر علیه مردم مملکت خودشان و مسابقه در به لجن کشیدن زنان دیگر وا نداشته بودند. دلش برای مادرش، برای همسرش، برای دخترش تنگ شد! موبایل را بالا آورد. شمارهی منزل مادر را که گرفت میدانست که کسی جواب نمی دهد. سالها بود که کسی جوابگو نبود.
فاتحهای خواند و شمارهی فاطمه را گرفت:
_ سلام، همیشه که دیروقت زنگ میزنی یعنی کنار حرمی!
_سلام همیشه که دیر وقت زنگ می زنم یعنی سلامت رو به آقا رسوندم! بیداری هنوزا
_ می خوای امین الله بخونی؟
_ نه، این بار می خوام شما امین الله بخونی من زمزمه کنم. باید پارتیم برای اجابت دعا کلفت تر باشه. من کمم!
_ بسم الله الرحمن الرحيم السلام علیک یا امین الله في ارضه
آقایی که شما باشید، هیچکس کنارش احساس نا امنی نمی کند! امانت خداییم ما نزد شما... کنار شما هیچ ترسی معنا ندارد، هیچ دلی بی پناه نیست... زنان ما، دختران ما وقتی غیرت شما هست به اجنبی روی نمی آورند؛ پول، شهوت، شهرت... همه چیزشان نیست. من کنار شما همه چیز دارم... محبوبیت در میان اهل آسمان و زمین... بی نیازی از خلایق، آرامش و توانمندی...
🕸🕸🕸🕸🕸ادامه دارد🕸🕸🕸🕸🕸
#نرجس_شکوریان_فرد
⭕️کپی، فوروارد حرام⭕️
#شهیدعشق❤️🌱
🆔 @hajammar313 🔷🔸
#زنان_عنکبوتی
#قسمت_شصت_و_سوم
نفهمید دعا کی تمام شد. اما وقتی در هیاهوی حرم خودش را دوباره یافت که صدای فاطمه را شنید:
_ امیر گره ها همیشه برای باز کردن نیست! خیلی وقت ها گره ها برای نزدیک تر شدنه!
امیر لبخند زد و گفت:
_ حکمت و محبت خدا هم منافاتی با بلاها نداره! اینا رو حفظ شدم بانو جان! بچه ها خوبن؟
_ خوب خوب. خیالت از ما راحت باشه. راضیه رو خونه ملمان گذاشتم چون خیلی دلتنگت بود گفتم کنار بابا باشه آرومتره، مرتضی کلی از سر و کولم بالا رفت و باج گرفت تا بهت زنگ نزنه، رضوانه خانم الان تازه خوابش برد، رضا هم بیداره داره درس می خونه و امروز از کلاس اخراج شده!
ابرو های امیر بالا رفت :
_ اخراجش کردن! چرا؟
_ معلمشون مثل همیشه شبهه انداخته تو کلاس، رضا هم مثل همیشه جواب داده! اما اینبار بهش گفته برو بیرون! رضا هم بلند شده اومده بیرون.
_ پسر خودمه!
_ پسر من که نیست؟
_ شمام خانم خودمی! حالا چی گفته؟
_ صبر کن بگم خودش برات بگه!
تا رضا آمد و سلام داد به امام، امیر گفت:
_ شاهکارات داره زیاد میشه!
_ آخه حرف غیر منطقی می زنن خب! خودش میاد سر بیست تا جوون، خودش رو بدون اشتباه میدونه! میگه من معلم ریاضیم پس توی ریاضی دیگه اشتباه نمی کنم!
_ خب راست میگه دیگه!
_ منم وقتی گفت ولی فقیه و حاکم جامعه اشتباه کرده و بعدم معذرت خواهی کرده! گفتم این اشتباه ولی فقیه مثل اشتباه شما تو نوشتن عدده، آقا اشتباه نکرده! گفت تو می خوای بگی ایشون معصومه؟ منم گفتم مگه شما اینو قبول نداری؟ گفت فقط چهارده معصوم معصومند و بس! گفتم امام خامنه ای به مقام عصمت اگر نرسیده باشه، یعنی اهل ظلم کردنه، آدم ظالم هم از عدالت ساقطه و نمی تونه مسئولیت جامعه رو بر عهده بگیره! ایشون عصمت اکتسابی داره.
امیر دلش میخواست صورت پسرش را موقع گفتن این کلمات ببیند.
_ گفت نه معصوم نیست اما مسئولیت میتونه داشته باشه، گفتم شما میگی اگر امام جماعت ظلم کنه دیگه نمیشه پشت سرش نماز خوند، اون وقت چطوریه که میشه یه مملکت به ایشون اقتدا کنه و ایشون ظالم باشه! گفت چقدر امام امام میکنی. گفتم شما به پیش نماز یه مسجد میگی امام. درحالی که فقط برای مردم نماز می خونه و چهارتا مسئله میگه، اونوقت به ایشون که ایران و دنیای اسلام رو داره اداره میکنه نمیشه بگی امام؟
امیر نمی توانست نخندد.
گفت برو بیرون! منم بلند شدم اما دم در بهش گفتم: من اگه ببینم شما سه بار یه مسئله رو غلط حل میکنی دیگه به شما اعتماد نمیکنم، شماهم میگی هیچ وقت غلط حل نمی کنی چون علم ریاضی رو داری. حالا امام خامنه ای هم علم فقه و دین الهی و حکومت رو داره، بين جهان اسلام هم مقبوله! ما ایرانیا ایشون رونقد میکنیم والا مسلمونای دنیا به ایشون با جون و دل میگن امام چون تنها کسی که مقابل آمریکا و ابرنكبتا وایساده و برای ما عزت خریده ایشونه! یه صفرم بهم داد.
صدای خنده امیر و احسنت گفتنش در گوشی پیچید. خودم می بارمت پابوس امام. یه زیارت دو نفره دبش باشه طلبت!
طلب های امیر به خانواده اش داشت زیاد میشد. شب را آهسته رفت تا قرارگاه و صبح که بچه ها رسیدند با هم راهی زیارت شدند. عرض ارادت جمعی و طلب نصرت امام همیشه کارهایشان را آسان کرده بود و ریلگذاری ها را سرعت داده بود. بعد از زیارت بچه ها را برد تا برای اهل و عیال سوغات بخرند و راهی تهرانشان کرد. تهران پایتخت کوچه پس کوچه های پر سر و صدا!
🕸🕸🕸🕸🕸ادامه دارد🕸🕸🕸🕸🕸
#نرجس_شکوریان_فرد
⭕️کپی، فوروارد حرام⭕️
#شهیدعشق❤️🌱
🆔 @hajammar313 🔷🔸
#زنان_عنکبوتی
#قسمت_شصت_و_چهارم
مسیر کاری هر روزش دیوانه کننده شده بود. حتی پارتی هایی که می گرفتند.
حتی مسافرت هایی که می رفتند. حتی پولی که می ریخت تا شاید کمی روانش را جمع کند.همه اش تکراری بود اما مگر زندگی جز این بود ؟ زندگی برای همه همین است.تکرار لحظه ها و تکراری بودن صحنه ها! چه با لذت و چه بی لذت .
چه تنهایی و چه جمعی . همین بود دیگر . پس باید می گذشت .
_فقط نمی دونم شما مزه پول رو تا حالا زیر زبونتون حس کردید یا نه؟ معتاد می کنه آدم رو . وقتی عادت کردی که سوار ماشین فلان بشی و رستوران های شمال رو فقط بشناسی و برند بپوشی , وقتی پول پارتیا و مشروب و موادت رو بدن و تو رو وابسته خودشون کنند . تو هم مثل سگ وفادار می شی . هم دم تکون می دی ، هم هر جا که چوب رو پرت کنن تو می دوی و از همون جا چوب رو براشون میاری ، لیس به کفششون هم می زنی . ما ها آسیب دیده هم بودیم . شما ما رو هم نم فهمید . من حتی توی آمریکا ، توی انگلیس ، توی ترکیه دوستانی دارم که بدبختند . اونا هم آنقدر از وحشی گری مردای اونجا می نالن که من به این نتیجه رسیدم زن یعنی جنس دسته دوم . من خودم توی فرودگاه لندن دیدم به یه زن مشکوک شدن چطور چهارتا مرد لهش کردند .
خب وقتی قراره بدبخت باشی ،حداقل پول داشته باشی . وقتی ازت دعوت می کنن بعد از همایش و کنفرانس به اتاقای مدیران برای بهره کشی حداقل پول داشته باشی . وقتی بعد از برنامه های ظبطی که توی بی بی سی داشتیم ، برای تحویل هزینه و کوفت و زهرمار می رفتیم اول باید وعده می دادیم و بعد روند کار پیش می رفت .... اونا ک نیستند ببینید تو توی تنهایی هات چقدر اشک و درد داری و براشون هم مهم نیست ، پس حداقل بتونی چند ساعت لذت آرایش و برند پوشی رو برای خودت داشته باشی .
ایناست مالیخولیای این شبا و روزای منه .زن رو کاش همون بچگی زنده به گور می کردند تا الان نشه بدبخت دست مردا . من ایران رو ترجیح می دادم چون با بچه هایی که توی اونجا هستند و با بی بی سی هم کارن ، در ارتباطم . این جا حداقل امنیت دارم و خودم تا نخوامکثافت کاری نمیکنم اما اون جا دیگه خودت نیستی. مثل بچه هایی که رفتن دبی . اونا دیگه خودشون نیستند . برای زنده بودن پول در می آرن . بهره کشی از بدنشون می شه پول... می شه...
دخترایی هم که فکر میکنن می کنه از ماشین تویوتا پیاده میشم، خونه مستقل توی تجریش دارم و آزادم، پس خوشبختم، نباید این خوشبختی رو مزه کنند. من بهشون دروغ نمیگفتم. حتی گاهی تشویقشون هن نمیکردم. من فقط وقتی خیال میبافتند، تار خیالشون رو پاره نمیکردم. وقتی توی لذت دست و پا میذاشتم تا تهش برند و خفهشن. چون خودم احساس خفگی میکردم. اصلا دلم میخواست همه دختر های ایران رو برسونم به آرزوشون که این لذتها بود بعد مینشستم به بدبختیشون میخندیدم؛ چون خودم مجبور بودم توی بدبختیهام همیشه سرپا باشم و با غرور از آرایشگاه تور بیام بیرون. برند بپوشم... برند... برند پوشی یعنی ریختن پول یامفتی که درآوردی توی حلقوم نامردا... برند بپوشم... لبخند بزنم. پشت فرمون تویوتام بشینم. چون مجبور بودم.
🕸🕸🕸🕸🕸ادامه دارد🕸🕸🕸🕸🕸
#نرجس_شکوریان_فرد
⭕️کپی، فوروارد حرام⭕️
#شهیدعشق❤️🌱
🆔 @hajammar313 🔷🔸
#زنان_عنکبوتی
#قسمت_شصت_و_پنجم
ما ١٠
با سینا برید رستوران فرمانیه میز رزرو کنید، این... رو دعوت کنید.
فردا میز کرایه شده بود یک ساعت خلوت رستوران. آرش و سینا یک سر رفتند رستوران و یک جعبه دستمال کاغذی را برداشتند و سیستم شنود رویش کار شد.
طی هفتهی قبل تا حالا دوبار با... تلفنی تماس گرفته بودند و تذکر داده بودند که متوجه کار های مخفیانهی تو هستیم و طرف کمی تردید و ترس را همراه خودش کرده بود و حالا از طرف سازمان به رستوران دعوت شده بود و گفته بودند مشاوره و کار ضروری حضوری است تا بیاید و همکاری کند.
او خودش میدانست چه کرده و حالا میخواست بفهمد چقدر دیگران فهمیدند او چه خیانت ها دارد میکند.
امیر با آرش بررسی کرده بود ببینند اهل عیاشی است، سیگاری، قلیانی، فضای مالی... که رسیده بودند به فضای مالی خوب، نهایتا قلیان... رستوران را هم با پرستیژ و منش خودش بالای تهران گرفته بودند.
از زمانی که از محل کارش راه افتاد ت.م رویش سوار بود؛ سفید بود... آمد.
امیر مقابلش که نشست چند دقیقه از پذیرایی و گفتوگوی اولیه که گذشت.
حرف های امیر که شروع شد، نه توانست انکار کند و نه توانست نه بیاورد برای همکاری.
مرد مدام رنگ عوض کرد. صحبت امیر مرد را از خودش و خیانتی که داشت در مؤسسه به زنها می شد بیزار کرد. چند تا از صوتها را شنید و البته بحث آبرویش هم در میان بود؛ قبول کرد که همکاری کند.
گرهها داشت یکی یکی باز می شد. امیر گزارش تکمیلی را پیش مسؤل بالا دستی وقتی برد که پرونده برای خیلی ها مهم و حیاتی شده بود! با رضایت مسئول مافوق، تشکیلات پر انرژی تر کار را پیش برد. تیم کاری سه دستهی منظم شدند؛ موسسات، پژوهشکده ها، مدلها.
با گزارشات دقیق مسئول ... و اطلاعات جمع آوری شده از فروغ حالا یک پنجرهی بزرگ که نه، دو پنجره بزرگ مقابلشان حل شده بود. فروغ و ارتباطش با وزرات خانه ها. اسپانسرهای مالی داخلی این جریان.
رفت و آمدهای فروغ به سفارت خانهی فرانسه، کانادا، هلند، سوییس، انگلیس و... نه عادی بود و نه برای ارتقاء سطح همکاری بین دو کشور و نه حتی برای صدور ویزا! طبق مکالمات و گفتگوها، فروغ دستور می گرفت و به بقیه نیروها ابلاغ می کرد! و البته پول هایی که حالا منشا آنها دقیق شناسایی شده بود؛ به دلار از سفارت خانه ها دریافتی داشت و به ریال از آقازادهها!
_ با کنترل حساب ها، به پنج سرشاخه رسیدیم. پنج نفر اصلی تأمین مالی آقازادههایی که پدراشون الآن دم و دستگاه دولتی دستشونه و پا رو دم هرکدوم بذاریم توی این اوضاع که دولت شعارش آزادی زنان و اسلام منافی آزادیه... بوقای تبلیغیشون فضا رو دست می گیرند!
گزارشات شهاب همه را به سکوت کشانده بود:
_ کمترین دریافتی فروغ و فتانه شش هزار دلار و بیشترین دریافتی فتانه یه ویلای شش میلیاردی از یکی از آقازاده هاست.
🕸🕸🕸🕸🕸ادامه دارد🕸🕸🕸🕸🕸
#نرجس_شکوریان_فرد
⭕️کپی، فوروارد حرام⭕️
#شهیدعشق❤️🌱
🆔 @hajammar313 🔷🔸
#زنان_عنکبوتی
#قسمت_شصت_و_ششم
به خاطر مراودات خارج از عرفی که بل چند تا از اونا داره دریافتی بالایی داره که البته یه قلمش ویلاست! راستش آقا ما دوباره خوردیم به پست آقازادهها! مملکت که دست باباهاشونه دیگه چرا مثل كفتار تکه تکه می کنند خدا عالمه!
آرش کمر خم شده روی لب تاب را صاف کرد و گفت:
_ اما من، آرش کمانگیر پدر چهار فرزند به نتایج عالیه رسیدم؛ امیر صدای خنده های نیروهایش را میان این حجم کاری و روحیهی خوب آرش را می ستود:
_ حالا پدر چهار فرزند؛ پسردار که نشدی؟
_ آقا امیر! پسر یکیش بسه، دختره که میشه براش هفت شهر عشق رو ساخت! باباها فداها!
_ فداها باباها! اوه اوه!
_ آی آی آی آقا سینا! حسودی نداشتیم! اسمشم گذاشتم فاطمه! پرونده جمع بشه برم ببینمش! امروز فرداست که بیاد من پیشش نیستم! هی دنیا... یالان دنيا!
حرکت و حس نمایشی آرش برای لحظه ای درد و غم زنان مظلوم ایرانی را که در جهالت، اسیر نقشه های مردان مست غربی و آمریکایی می شوند را برد.
_ سینا برادر طرف چه کرد؟
_ توی مؤسسهی سوم شده حسابدار. اما اون اطلاعاتی که ما می خواهیم رو تا حالا نیاورده. یعنی من فکر می کنم زبلی برادرش رو نداره. فقط این آقا از خونهی کناری هم تونسته یه سری عکس بگیره، یعنی از آدماش دیگه!
ابروهای امیر بالا رفتن:
_ اِ چه جوری؟
_ اینا مثل اینکه میان اتاق فروغ. اینم حدس میزنه که این مردا از خونهی بغلی هستن. خودش رو می چاپونه توی اتاق فروغ به بهانهی به قول خودش آرتیستی و با گوشی عکس گرفته بود. گوشیش صد تا عکس گرفته بود. آرش هم زیر و روشون رو درآورد. بیشترشون محكوميت داشتند. فقط یکیشون هست که دیگه مخشونه وآره دیگه کار رو اون اداره میکنه!
امیر چشم تنگ میکند روی صورت آرش تا بقیهی حرف را بشنود. آرش صفحه را روشن می کند:
_ آقا این پنج تا مرد و دوتا زن توی اون خونه هستند. اینا هستهی اصلی هست و توی جاهای مختلف افرادی دارن که پول میگیرن و انفرادی کار میکنن. البته ما داریم این شبکه رو رد می زنیم. مسئولشون اینه که
امیر زمزمه کرد:
_ دانشجوی اخراجی سال ۸۸. فتنه ۸۸. اونجام دانشجوها رو این تحریک کرد و به خیابون کشوند. این جا چی؟
سينا لب گزید. آرش گفت:
_ اجازه بدید این مکالمه رو بشنویم!
سکوت جمع و پخش صدا:
«ببین من بلیط برای پنج نفرشون میتونم رزرو کنم اما برای اینکه فضا رو داشته باشیم و شک برانگیز هم نشه، ایران هم همین جور پر از نیاز باشه ، شما دوتا دوتا ارسال کنید. این جا هم روند را داشته باشیم که به مشتریا بگیم جنس جديد داره میاد، همون دوتا دوتا بفرستید! فقط مشخصات کامل برام بدید.
_ دیروز یکیشون زنگ زد خیلی زر زر کرد اعصاب فروغ رو به هم ریخت همه مون رو به صلابه کشید. بهشون بگو خود احمقشون خواستند بیان، خود کثافتشون هم میدونستند دارن میرن کجا! الآن که خوشی شون تموم شده دارن اشک تمساح میریزن.
_ غلط کرده بگو کدومشون بوده خودم پدرشو در میارم.
_ اسمشو که نمیدونم فقط صوتشو دارم برات میذارم ببین کدومه!
🕸🕸🕸🕸🕸ادامه دارد🕸🕸🕸🕸🕸
#نرجس_شکوریان_فرد
⭕️کپی، فوروارد حرام⭕️
#شهیدعشق❤️🌱
🆔 @hajammar313 🔷🔸
#زنان_عنکبوتی
#قسمت_شصت_و_هفتم
_ بذار تا من پدرشو در بیارم. دو روز که زندونش کردم توی اتاقش، دو ماه که نگذاشتم بره توی پاساژا و خیابونا ول بگرده، به غلط کردن میفته و شکایت کردن یادش میره.
_ فروغ خانم. من اینجا دارم بیچاره میشم. تو رو جان مادرت، به فتانه و صدف هم زنگ زدم. اینجا همه وحشین. تو رو هر کی میپرستی، من دیگه طاقت این کارو ندارم. به خدا خودکشی می کنم... به دادم برسید. شما گفتید اینجا کار آزاده اما اینجا من فقط یه اتاق کار اجباری دارم. اصلا من نمیتونم انتخاب کنم. مثل یه برده باهامون رفتار میشه چرا پاسپورتامون رو نمیدن... فروغ خانوم من دلم میخواد برگردم ، همه دلشون میخواد، بیماری گرفتيم... من نمی خوام بمیرم زیر دست این کثافتا... چرا جوابمو نمیدی؟
_ یه کم خفه شو تا بشنوی. اون موقع که این جا بودی و پول خرجت می کردم و شمال و جنوب زیر پات بود. مفتی مفتی کلاس رقص و کنسرت می رفتی باید به فکر این وقتا میبودی. غلط کردی که به من زنگ زدی. من وقت دارم برای یه دختر بدکاره بزارم؟ تمام پولی که برات خرج کردم می کشم بیرون! پدر اون کسی هم که شمارهی من رو به تو داده در میارم!»
صدای گریه دختر و جیغ ها و فحش های فروغ تمام فضای اتاق را پر کرده بود. آرش بیرحمانه کلیپ بعدی را که بعد از هک رایانهی خانه به دست آورده بود نشان داد؛ فیلم های کوتاهی از فرودگاه امام خمینی که در هر سکانس دختران ایرانی بودند که با ذوق از دوربین خداحافظی می کردند و نوید آزادی از ایران و بند حجاب و دین را می دادند. کلیپ بعدی ورودشان به دبی، کویت، عمان، قطر... بود. ورود شورانگیز و با پوشش نا مناسب و بعد هم گشت و گذارشان در مراکز خرید و تفریح، کلیپ بعد فضای اتاق های هر کدام بود. اتاقی تقریبا ده متری با تختی دو نفره و حمام و دستشویی و کمد دیواری... .
تمام اتاق ها دوربین داشت. آرش گفت:
_ اینم سایت اجارهی این دخترها. سایت که بالا آمد سرها پایین افتاد.آرش سایت را بست و گفت:
_توی این سایت این دخترها رو با لباسای نامناسب به نمایش میذارن. سایت رو یه مرد ایرانی از توی ترکیه اداره میکنه. کرایه و فروش همینا که شما صدای التماس و گریه شو شنیدید. اون خونهی بغل مؤسسه داره ترتیب خروج دختران و زنان رو میده که همه چیز رو توی لذت جسمی می دونن و بعد که میرن تازه میفهمن توی چه تار عنکبوتی افتادن. البته کار بعدشون هم فروش دخترهاست به شیخای وهابیا!
سید با صدای گرفته گفت:
_ آرش صفحه رو عوض کن.
خودش توضیح داد:
- الآن میدونید چی شده؟ متوجه شدن فروش دخترا و خروجشون خیلی هزینه داره کاری که کردن اینه که یه سری خونه و ویلا تدارک دیدن توی ایران و سایت زدن هر کس خواست توریستی بیاد ایران و ویلا رو کرایه کنند با تمام خدمات. همین جا دختر رو میفروشن.
هیچکدام طاقت ادامه نداشتند. امیر تسبیح تربتش را درآورد و بلند شد تا کمی در فضای باز بیرون ساختمان نفس بکشد. هر کدام راهی برای فرار از آلودگی ها انتخاب کردند. گفتگو دربارهی بدی ها هم ذهن و دل را سیاه می کند. سینا حالت تهوع داشت. نفس های عمیقی که می کشید و آبی که به سر و صورتش ریخت به بهانهی وضو گرفتن کمی حالش را بهتر کرد. شهاب را که دید گفت:
_ اینایی که اهل زندگی این مدلی هستن خفه نمیشن؟ حالشون چه جوری خوب میشه؟ اصلاً خوبی می دونن چیه؟ اینا همین جوری جنایت کار میشن...
🕸🕸🕸🕸🕸ادامه دارد🕸🕸🕸🕸🕸
#نرجس_شکوریان_فرد
⭕️کپی، فوروارد حرام⭕️
#شهیدعشق❤️🌱
🆔 @hajammar313 🔷🔸
#زنان_عنکبوتی
#قسمت_شصت_و_هشتم
_ کسی که در حق خودش ظلم میکنه راحت به دیگران هم ظلم میکنه!
نیم ساعتی بعد که دور هم نشستند. امير اول پاکت پسته را در آورد و مشتی در بشقاب هر کدام ریخت و به آرش گفت:
پس تا اینجا شده؛
و آرش نوشت:
_ نقشه و پشتیبانی عنکبوت؛ داخلی و خارجی!
پیاده نظام عنکبوت، پنج دسته هستند: آرایشگاه ، مزون و آتلیه عکاسی و استخر و باشگاه. البته توی استخر و باشگاه ها طبق گزارش تیم خانم موسوی دختران زیبا با اندام متناسب رو شناسایی می کنند، باهاشون ارتباط صمیمانه می گیرند و تحت عنوان اینکه حیفه که تو مدل نشی، اون ها رو به مؤسسه میکشونن و ابتدا هم پول خوبی پیشنهاد میدن و بعد هم پارتی و خوراک حرام و ارتباط حرام و سفر شمال و بعد هم پخش عکساشون توی فضای مجازی و الی آخر!
قالب کار عنکبوت: عکس های مدلینگ حرفه ای و آماتور دخترای ایرانی در شبکه که البته ماهیت تخصصی شبکه اینستاگرام همینه. که تا حالا صفحاتی با این دقت شناسایی کردیم؛ آیدی اینستاگرام، تعداد دنبال شونده، تعداد دنبال کننده، تعداد پست، آیدی kik، آیدی Line، آیدی Facebook، آیدی سایر شبکه های اجتماعی، ایمیل، تلفن، نشانی، شماره حساب، درجه ابتذال صفحات، افراد مرتبط، صفحات زیرمجموعه، نوع
صفحه، عکس های منتشر شده و ...
آرش پشت سر هم صفحات را عوض می کرد و کنار جدول کارهایی که انجام ده بودن، صفحات افراد و شخصیت هایی که در رصد به آنها رسیده بودند را هم گذرا نشان می داد:
_ سرشبکههای صفحه های مدلینگ ایرانی اینستاگرام الآن توی تور ما هستن. فقط متأسفانه بیش از ۸۰ درصد تعداد فالوورهای ایرانی از مجموع کل صفحات مرتبط با موضوع مدلینگ هستند که با وجود فیلترینگ چندباره صفحات اونها و اخيراً سرویس فیلترینگ هوشمند، به صورت کاملاً تصاعدی بر تعداد دنبال کنندگان صفحاتشون اضافه میشه.
شهاب غر زد:
_ شرف ندارند که! با رنگ و لعاب آدم تور میکنند، روح و روانش رو به فنا میدن! بی وجداناً!
امیر ادامه داد:
_ میتینگ های مدی که پیوسته خارج از کشور برگزار می کنن، یکی از بهترین روش های شناسایی و پرورش نیرو و برگزاری دوره برای سر شبکه های مدلینگه! از همین ظرفیت هم خوب بهره بردن برای پرورش و رونمایی از دخترا و پسرا تو شبکه های اجتماعی و ارتباط گیری با خارج از کشور!
در ذهن بچه ها حرف های زیادی دور می زد که جوابی هم برایش نداشتند. چه می شود که مردم به جامعه بیگانه اعتماد می کنند و به نیروهای خودی نه؟ چه می شود که زن ها برای رسیدن به لذت شاید هم شخصیت و احترام دقيقا احترام خودشان را زیر پا میگذارند؟ چه می شود که تربیت یک انسان برای زن می شود جوجه کشی، اما برای ساختن انواع و اقسام دستگاه های مکانیکی درس می خوانند؟ شئ ارزشمندتر از انسان است؟ یعنی تقصیر جامعهی جهانی است که ارزش زن را این قدر پایین آورده است؟ مردها چه کرده اند که زنها دچار سرخوردگی شده اند و از جایگاه خودشان بیرون زده اند برای رسیدن به جایگاه مردان؟
شهاب این حجم سوالات را ندیده گرفت و پرسید:
_ باید با اینا چه کار کنیم؟ آقا امير قرار بود یه سر بريد پیش حاجی. دستاوردای ما خیلی خوبه.
🕸🕸🕸🕸🕸ادامه دارد🕸🕸🕸🕸🕸
#نرجس_شکوریان_فرد
⭕️کپی، فوروارد حرام⭕️
#شهیدعشق❤️🌱
🆔 @hajammar313 🔷🔸
#زنان_عنکبوتی
#قسمت_هفتادم
زن اول گوشی رو برداشت اما با نگاهی به صورت سینا تصمیمش عوض شد. صندلی را به سینا تعارف کرد و رفت سمت یکی از در ها. سینا آرام پشت سر زن راه افتاد. قدش از زن بلند تر بود و در که باز شد، یک دید کلی در اتاق زد.
زن در را باز گذاشت و سینا فروغ را هم دید که داشت فنجان مقابلش را توی نعلبکی بر می گرداند؛ فال قهوه. زن کنار گوش مدیر حرفی زد که مدیر رو به سینا نیم خیز شد و جوابی داد. زن که بیرون آمد به سینا گفت:
_ ایشون با کمال میل منتظر دیدار شما هستند. فقط چون تا ظهر با خانم فروغ ملکی قرار دارند گفتند عصر در خدمتتون هستند!
سینا آبرویی بالا انداخت و سری تکان داد:
_ خانم ملکی هم دارند برای شهرستان قرارداد می بندند؟
_ نخیر. ایشون توی همین تهران یه مؤسسه فوق العاده دارند. کارشون هم توی زمینهی مدل های روزه . چون ما توی زمینهی چادر دغدغه داشتیم و ایشون هم توی زمینهی لباس فاخر خیلی متبحر هستند چند وقتیه که با ما قرارداد همکاری دارند. پشتیبانی خوبی از مدل های جدید چادر هم کردند.
_ چه خانم فهیمی. هم مدلینگ کار می کنند هم چادر؟
_ بله بله. اصلاً طرح چادر دانشجویی و چادر شالی رو گروه ایشون پیشنهاد دادند و خب ما هم کار دوخت و پخش رو بر عهده داریم!
زن برای سینا از موقعیت مؤسسه هم توضیح داد:
_ ما توی زمینهی ترویج حجاب فعالیت می کنیم. خلاقیت هم یکی از شعار های ماست. هم بهترین پارچه های موجود در جهان رو استفاده میکنیم هم زیباترین مدل ها رو تولید می کنیم. مطمئن باشید که بهترین جا رو انتخاب کردید!
ابروهای سینا در هم رفته بود و با بروشوری که مقابلش بود ور میرفت:
_ هزینهی تبلیغ و طراحی و پخش کشوری با خانم ملكيه یا مجموعه شما؟ آخه تا این مدل ها در سطح مردم جا بیفته زمان می بره که خب زمان توی کار تولیدی حرف اول رو می زنه! معلومه شما خیلی با محاسبات دقيق جلو رفتید!
زن سری تکان داد و گفت:
_ البته همه این ها رو می تونید عصر که تشریف آوردید بپرسید. فقط من برای اینکه جلب اعتماد کرده باشم و برای ادامه همکاری میگم که خانم ملک شریک منصفی هستند. از لحاظ مالی هم شراکت داشتند.
سینا که در ماشین را باز کرد شهاب نفس حبس شده اش را رها کرد:
_ وای سینا نگفتم که بری اجداد طرف رو در بیاری.
سینا یقه اش را صاف کرد و گفت:
_ تو کی یاد می گیری با یه سرمایه گذار درست برخورد کنی معاون؟ در ضمن عصر هم بیا دنبالم قرار کاری دارم. حالا برو.
شهاب سری به تأسف تکان داد. قرار شد سینا برود و شهاب به خاطر موقعیت مهم فروغ، خودش تعقيب را ادامه بدهد. سینا عصر با صاحب مؤسسهی حجاب گفتگو کرد و متوجه شد که فروغ برای این ها یک فرصت مغتنم بوده که رشد کنند. ورود مدل های جدید چادر به بازار که به خاطر مدل دوخت نه تنها چادر به حساب نمی آید که گاهی حتی از مانتو های محجوب هم بدتر بود.
یک موقعیت و زمینه ای که هم زیراب حجاب زده می شد هم بد حجابی و بدپوششی در یک مسیر تساهل و تسامح جلو میرفت. ضمن این که کسانی که این چادرها را استفاده می کردند بعدا خیلی برایشان راحت بود که قید چادر را بزنند.
🕸🕸🕸🕸🕸ادامه دارد🕸🕸🕸🕸🕸
#نرجس_شکوریان_فرد
⭕️کپی، فوروارد حرام⭕️
#شهیدعشق❤️🌱
🆔 @hajammar313 🔷🔸
#زنان_عنکبوتی
#قسمت_هفتادم
زن اول گوشی رو برداشت اما با نگاهی به صورت سینا تصمیمش عوض شد. صندلی را به سینا تعارف کرد و رفت سمت یکی از در ها. سینا آرام پشت سر زن راه افتاد. قدش از زن بلند تر بود و در که باز شد، یک دید کلی در اتاق زد.
زن در را باز گذاشت و سینا فروغ را هم دید که داشت فنجان مقابلش را توی نعلبکی بر می گرداند؛ فال قهوه. زن کنار گوش مدیر حرفی زد که مدیر رو به سینا نیم خیز شد و جوابی داد. زن که بیرون آمد به سینا گفت:
_ ایشون با کمال میل منتظر دیدار شما هستند. فقط چون تا ظهر با خانم فروغ ملکی قرار دارند گفتند عصر در خدمتتون هستند!
سینا آبرویی بالا انداخت و سری تکان داد:
_ خانم ملکی هم دارند برای شهرستان قرارداد می بندند؟
_ نخیر. ایشون توی همین تهران یه مؤسسه فوق العاده دارند. کارشون هم توی زمینهی مدل های روزه . چون ما توی زمینهی چادر دغدغه داشتیم و ایشون هم توی زمینهی لباس فاخر خیلی متبحر هستند چند وقتیه که با ما قرارداد همکاری دارند. پشتیبانی خوبی از مدل های جدید چادر هم کردند.
_ چه خانم فهیمی. هم مدلینگ کار می کنند هم چادر؟
_ بله بله. اصلاً طرح چادر دانشجویی و چادر شالی رو گروه ایشون پیشنهاد دادند و خب ما هم کار دوخت و پخش رو بر عهده داریم!
زن برای سینا از موقعیت مؤسسه هم توضیح داد:
_ ما توی زمینهی ترویج حجاب فعالیت می کنیم. خلاقیت هم یکی از شعار های ماست. هم بهترین پارچه های موجود در جهان رو استفاده میکنیم هم زیباترین مدل ها رو تولید می کنیم. مطمئن باشید که بهترین جا رو انتخاب کردید!
ابروهای سینا در هم رفته بود و با بروشوری که مقابلش بود ور میرفت:
_ هزینهی تبلیغ و طراحی و پخش کشوری با خانم ملكيه یا مجموعه شما؟ آخه تا این مدل ها در سطح مردم جا بیفته زمان می بره که خب زمان توی کار تولیدی حرف اول رو می زنه! معلومه شما خیلی با محاسبات دقيق جلو رفتید!
زن سری تکان داد و گفت:
_ البته همه این ها رو می تونید عصر که تشریف آوردید بپرسید. فقط من برای اینکه جلب اعتماد کرده باشم و برای ادامه همکاری میگم که خانم ملک شریک منصفی هستند. از لحاظ مالی هم شراکت داشتند.
سینا که در ماشین را باز کرد شهاب نفس حبس شده اش را رها کرد:
_ وای سینا نگفتم که بری اجداد طرف رو در بیاری.
سینا یقه اش را صاف کرد و گفت:
_ تو کی یاد می گیری با یه سرمایه گذار درست برخورد کنی معاون؟ در ضمن عصر هم بیا دنبالم قرار کاری دارم. حالا برو.
شهاب سری به تأسف تکان داد. قرار شد سینا برود و شهاب به خاطر موقعیت مهم فروغ، خودش تعقيب را ادامه بدهد. سینا عصر با صاحب مؤسسهی حجاب گفتگو کرد و متوجه شد که فروغ برای این ها یک فرصت مغتنم بوده که رشد کنند. ورود مدل های جدید چادر به بازار که به خاطر مدل دوخت نه تنها چادر به حساب نمی آید که گاهی حتی از مانتو های محجوب هم بدتر بود.
یک موقعیت و زمینه ای که هم زیراب حجاب زده می شد هم بد حجابی و بدپوششی در یک مسیر تساهل و تسامح جلو میرفت. ضمن این که کسانی که این چادرها را استفاده می کردند بعدا خیلی برایشان راحت بود که قید چادر را بزنند.
🕸🕸🕸🕸🕸ادامه دارد🕸🕸🕸🕸🕸
#نرجس_شکوریان_فرد
⭕️کپی، فوروارد حرام⭕️
#شهیدعشق❤️🌱
🆔 @hajammar313 🔷🔸
#زنان_عنکبوتی
#قسمت_هفتاد_و_یکم
شهاب نالان از راه رسید. در مسیر تصادف کرده بود اما فروغ را گم نکرده بود:
_ سینا کار خودته!
_ الآن كار من اینه که دست تورو پانسمان کنم!
_ برو توی کار دوتا مؤسسهی حجاب دیگه!
سینا دست از کار کشید:
_ نگو فروغ داره اونا رو هم خر میکنه!
شهاب دستش را عقب کشید و صورتش از درد جمع شد:
_ آدم تا خودش نخواد کسی نمی تواند سرش کلاه بذاره! اینا پول دیدند، پول! فروغ پیش اینا که میره خودش رو عليه السلام نشون میده! پیش مسئول، پرستو میشه! پیش فرانسویا میره مثل بره تو سری خور میشه!
سینا کمک شهاب کرد تا بلند شود:
_ بریم پیش امیر ببینم میشه از این جا استعفا بدم برم توی کار تجارت!
امیر تازه از یزد آمده بود! بعد از دو روز نبودن یک راست آمده بود سرکا:
_ نه شیر نه روباهم! یک مرد متأسفم! شماها چی؟
سینا صاف ایستاد. گلویش را دو سه بار صاف کرد و عینک آرش را هم برداشت و روی چشمانش گذاشت و گفت:
_ از منظر یک سرمایه گذار و در علم مدیریت، راه های پیوستگی مالی و...
شهاب با آرنج به پهلوی سینا زد:
_ فروغ یه برگهی جدید رو کرده که دوتایی درگیرشیم!
سینا عینک را برداشت و مثل خودش روال کاریش با مدیر مؤسسه و شهاب روال تعقیب فروغ را توضیح دادند. امیر عینک را از روی چشمان خسته اش برداشت و گفت:
_ کار کردن با این سه تا مؤسسه فرق داره با مؤسسه های مدلینگ. اینا گول خوردند، خائن نیستند! باید روشن بشن! با پول بازیشون دادند. اما حرکت زیرکانه ای بوده!
سکوت جمع را شهاب شکست با حرفی که باید میزد و نزده بود:
_ چند موضوع هست که ١-چرا چادر؟ ٢-کیا روی چادر زوم کردن؟ ٣-چه نوع چادری رو دارند خراب میکنند؟ ۴-توی بازار چهطوری دارند کار میکنند؟ ۵-طراحی های جدید چادر با چه انگیزه ای داره برند میشه؟ مثل چادر شالی، دانشجویی،... ششم هم تولیدی های چادره که به سرعت دارند مدل ها و برند ها رو بیرون میدن. البته مسئولاشون ظاهر موجه دارند اما با اندیشهی فروغ هم گام شدند.
امیر اجازه نداد ادامه بدهند. ساعت ١١ شب جمعه بود. شش ساعت از غروب گذشته بود. امروز تهران تعطیل بود و بچهها هنوز اداره بودند. پسر ٢ ساله سینا تب داشت، شهاب خانه مادرخانمش مهمان بود. همسر خودش مهمان دعوت کرده بود. آرش هم باید میرفت شهرستان...
🕸🕸🕸🕸🕸ادامه دارد🕸🕸🕸🕸🕸
#نرجس_شکوریان_فرد
⭕️کپی، فوروارد حرام⭕️
#شهیدعشق❤️🌱
🆔 @hajammar313 🔷🔸
#زنان_عنکبوتی
#قسمت_هفتاد_و_دوم
من ١٠
یک بار با بیژن رفته بودند سینما. فيلم عقاید یک دلقک را دیده بودند. از حال بد پسر و افکار مالیخولیایی اش که در فیلم جریان داشت خوشش نیامد بود. به بیژن هم گفته بود «که این مردک چرا این طوری فیلم ساخته ؟ هم می خندی هم روانی می شوی .» بیژن خندیده بود «که حالا كدامش حال توست ؟» گفته بود «من که خنده ام زندگیم است، اما این دیوانه نباید فیلم بسازد وقتی بلد نیست.» بیژن باز هم خندیده بود.
افکارش مالیخولیایی نبود، مرور گذشته بود تا ببیند چه کسی، چرا، چه طور او را به این مسیر کشاند. پدرش که همیشه سخت گرفت و یک هو طردشان کرد و آزادش گذاشت؟ مادرش که لحظات زیادی مقابل آینه مشغول بود و او از کودکی و نوجوانی فهمیده بود که اگر بخواهد ارزشمند باشد و اعتماد به نفس داشته باشد باید مثل مادرش هربار صفایی به سر و صورتش بدهد، تا بتواند در فضای جامعه و در چشم ها جلوه کند... شاید هم دوستانش که ساعت های خوشی را با هم در خیابان ها و همراه پسرها گذرانده بودند...
آن موقع ها که به ظاهر همه چیز خیلی خوب بود اما الآن... کسی که نبود، حالا که خودش بود دیگر نمی خواست قیافه بگیرد، نمی خواست گناهش را گردن کسی بیندازد، تقصیر گشت ارشاد و معلم دینی بیندازد، اما تقصیر فضا بود... همه همین طور بودند، همه یک طوری نگاهش می کردند اگر از جمعشان کناره می گرفت، خجالت میکشید. اگر مثل همه نمی پوشید و نمیگشت و نمی خورد...
همه اش تقصیر خانهی پر تنششان بود، تقصیر پدر سهل انگارش، مادر بی فکرش، دوستان دیوانه اش...
تقصیر همه بود که به او راه را نشان نداده بودند. شاید هم تقصیر خودش بود که همین راه را خواسته بود و غیر از این راه را نخواسته بود... مشاور گفته بود که خسته می شوی، که ویران می شوی... مسخره کرده بودندش، توی جمع دوستان دستش انداخته بودند... مشاور مشورت داده بود... اما کاش که مجبورش کرده بود تا راه درست را برود، زده بودش، زندانیش کرده بود، دست و پایش را بسته بود، هرچند خودش می دانست که...
🔺
چند ماه شاید هم یک سال قبل، بیژن آمده بود ایران. مخالفتی نبود از اینکه دیداری بین شان اتفاق بیفتند. بلکه همراهی هم کرد. پروژه جدیدی کلید خورده بود. یعنی چند ماهی بود که فتانه با کمک یکی دو تا آرایشگاه ، فشن شو لباس عروس راه انداخته بود. فضای مجازی را پر می کرد از تبلیغ و دعوت تا بیایند عروس های روزش را ببینند. بعد هم عکسها را پخش میکرد. هنجارشکنی خوبی بود. البته عروس واقعی نبودند.
_ مثلا دو بارش خود من عروس شدم. اصلش این بود که فضا را بشکنیم در بد پوشی فضای عروسی. دختر و پسر هم زیاد بود که دلش بخواهد خیلی کارها بکند. ما فقط هزینه می کردیم برای کرایهی باغ و خورد و خوراک و موسیقی! خودشان همه جوره بلد بودند چه ...هایی بکنند! من تو لباس عروس یاد خاطراتم می افتادم و کلافه میشدم، اما از ترس فروغ و فتانه نقش خودم را خوب بازی میکردم.
در تهران یک شو خیابانی واقعی راه می انداختیم! عروس و داماد را با ماشینهای مدل بالا و رو باز بدون هیچ پوشش، با همان لباس... در تهران! البته کمی اضطراب داشت اولین بار! دور دور در تهران با ماشین رو باز و یک میلیاردی... بارهای اول عروس و داماد دروغین یکی دو خیابان را تست کردند. خبری که نشد طول مسیر را بیشتر کردند. پخش فیلم ها و عکس ها در فضای مجازی الگویی می شد برای همه شهرها! حساسیت زدایی بود از افراد غیرتی.
از این مانورها زیاد اتفاق می افتاد. هربار هم به یک اسم. زنها دلشان توجه می خواهد. دلشان جذابیت می خواهد. دلشان بهتر بودن نسبت به همه را می خواهد.
بیژن هم جنس گرا بود اما طرفدار آزادی زن. عقیده اش این بود که ارسطو و افلاطون هم گفته اند زن انسان نیست، موجودی است بین حیوان و انسان. انسان مرد است. بعدها در اینستایش فیلمی گذاشت از زنی که خریده بود و قلاده سگ گردنش انداخته بود. در قفس سگ می خواباندش، غذای سگ
مقابلش می گذاشت.
🕸🕸🕸🕸🕸ادامه دارد🕸🕸🕸🕸🕸
#نرجس_شکوریان_فرد
⭕️کپی، فوروارد حرام⭕️
#شهیدعشق❤️🌱
🆔 @hajammar313 🔷🔸
#زنان_عنکبوتی
#قسمت_هفتاد_و_سوم
ما ١٢
نگاه امیر به تخته افتاد که شهاب روی آن نوشته بود:
_ ایران
_ دبی، ترکیه
_ سفارتخانههای خارجی مثل....
ایران؛ محل مصرف و سکونت پوشش دهنده های مالی!
دبی؛ محل قرار های خارجی و تحلیل و بررسی روند کار و کمی هم آموزش و بررسی هزینه کردهای مالی!
سفارتخانهها: محل دستورالعمل های مصرفی و گزارش گیری روند اجرایی مالی و عملیاتی!
امیر دنبال بررسیهای جامع بود تا با مدیریت آن نتیجهی صد امتیازی بدهد.
کلنجار آرش با لبتابش نتیجه داد و صفحه را چرخاند سمت امیر! سینا و شهاب هم پشت سر ایستادند تا حرف های آرش را بشنوند و ببینند:
_ باید از شهرستان ها بخواهیم کار رو جدی تر پیگیری کنند. من این پاور چهارصد صفحهای رو آماده کردم.
_ ما آماده کردیم!
آرش لبخندش را فرو خورد و تكهی سینا را نشنیده گرفت:
_دقيقا من دو روزه دارم ای پاور رو آماده می کنم!
_ دو ماهه که ما داریم آماده می کنیم برادر آرش!
آرش به کلمهی برادر پشت اسم مستعارش حساسیت داشت؛ میگفت بیمزه است و به اسمش نمی چسبد. لحظات تلافی نقطه ضعف ها بود.
_ کل پاور را برادران جان برکف پشت سرتان آماده کردند!
_ جونمون رو به لب اوردن این زنا! آقا ما هر چی از خانمای خودمون نکشیده بودیم از اینا کشیدیم!
_ مخصوصا شیراز. آقا امیر شیراز رو بچه ها میگن یک روند تندی در پیش گرفته. رابطش هم که صدف خواهر زاده فرنازه!
که چند روز پیش دوباره راهی شیراز شده! توی خیابونای شیراز با ساپورت و لباس کوتاه زیر عبا راه افتاده، بعد توی جاهای مختلف از خودش تو حالتی عکس گرفته که عباشو زده کنار و... شالش افتاده! به سه مؤسسه سر بود و چند قرار هم در کافی شاپ و رستوران و یک قرار هم در هتل! تمام این برنامه ها را هم با همراهی بهایی ها پیش برده بود!
یکی از قرارهایش در کافی شاپ با سه دختر و یک پسر بود که مشخص شد در همان مؤسسات آموزش دیده اند و در اینستاگرام فعالند.
_ بی چاره این نویسندهی اروپایی نوشته که بعضی زن های ایرانی توی خیابونا یه جوری لباس می پوشن و آرایش میکنن که فاحشه های ما! این مدل رو این نُه تا فاحشه ارائه میدن زن های شوهردار و دخترای ما تقلید میکنن. اصلا هم حواسشون نیست که حتی خود غربیا هم دارن تقبیح میکنن! خودشون به دست خودشون دارن شخصیت منفی ترین و خبیت ترین افراد رو تقلید میکنن!
🕸🕸🕸🕸🕸ادامه دارد🕸🕸🕸🕸🕸
#نرجس_شکوریان_فرد
⭕️کپی، فوروارد حرام⭕️
#شهیدعشق❤️🌱
🆔 @hajammar313 🔷🔸