#خاطرات_شهدا
داشتم خونه رو مرتب میکردم حسین گوشه ی آشپزخونه نشسته و به نقطه ای خیره شده بود اونقدر غرق افکار خودش بود که هر چه صداش کردم جواب نداد
رفتم جلوش و گفتم: حسین؟! ... حسین؟! ... کجایی مادر؟!
یهو برگشت و بهم نگاه کرد گفتم: حسین جان! کجایی مادر؟!خندید و گفت: سر قبرم بودم مامان
از تعجب خنده ام گرفت .بهش گفتم: قبرت؟! ... قبرت کجاست مادر جون؟!
گفت: بهشت زهرا سلام الله علیها ردیف ۱۱ قطعه ۲۴ شماره ۴۴
چیزی نگفتم و گذشت ...
وقتی شهید شد و دفنش کردیم به حرفش رسیدم
با کمال تعجب دیدم دقیقا همون جایی دفن شده که اون روز بهم گفته بود
پشتم لرزید ، فهمیدم اون روز واقعا سر قبرش بوده...
کبوترانه پریدید
مادر#شهید_حسین_فهمیده
🌱|@Ekip_haji739
#خاطرات_شهدا
🔮 نیت عاشقانه
🌹 روزي از «رضا» پرسيدم: تا به حال چند بار مجروح شده اي؟ تبسمي كرد و گفت: يازده بار! و اگر خدا بخواهد به نيت دوازده امام، در مرتبه ي دوازدهم شهيد مي شوم.»
او همان طور كه وعده داده بود، مدتي بعد در منطقه ي «شرهاني» به وسيله ي تركش خمپاره راه جاودانگي را در پيش گرفت.
راوي : همسر سردار شهيد «رضا چراغي» _ فرمانده ي لشگر محمد رسول الله (ص)
{ @Ekip_haji739}
#خاطرات_شهدا
نصف شب از شناسایی برگشته بود. وقتی میبیند بچه ها توی چادر خوابیدند، همانجا بیرون چادر میخوابد. 😴
بسیجی آمده بود نگهبان بعدی را بیدار کند، میبیند بیرون چادر کسی خوابیده است. با قنداق اسلحه به پهلویش میزند وبلندش میکند ومیگوید: پاشو نوبت پست شماست.
اقا مهدی هم بلند میشود، اسلحه را میگیرد ومیرود سر پست وتا صبح نگهبانی میدهد!
صبح زود، نگهبان به آن بسیجی میگوید: چرا دیشب من رو بیدار نکردی.😳
وقتی به محل نگهبانی میروند، میبینند فرمانده لشکر دارد نگهبانی میدهد. 😢
#شهید_مهدی_زین_الدین
📚تو که آن بالا نشستی/ص5
@Ekip_haji739
#خاطرات_شهدا
شوهر خواهرشهید عباس بابایی میگفت: تازه وارد دانشکده نیروی هوایی بسیج شده بودکه یک روز با من تماس گرفت وگفت:«فلانی لطفا بیا تهران، کار واجبی دارم.»
نگرانش شدم،مرخصی گرفتم ورفتم تهران. به دانشکده که رسیدم، رفتم آسایشگاه پیش عباس. بعداز احوالپرسی، گفت:«شما مسئول آسایشگاه مارو میشناسی؟ بی زحمت برو راضیش کن تامنو از طبقه دوم بیاره طبقه اول.»
گفتم:«قضیه چیه عباس؟ تو که یک سال بیشتر اینجا نیستی!»
گفت:«میدونی چیه؟ راستش آسایشگاهمون به آسایشگاهخانوما دید داره! نمیخوام به گناه بیفتم.»
وقتی قضیه رو به مسئول آسایشگاه گفتم، خندش گرفت وگفت:«طبقه دوم کلی طرفدار داره! باشه، به خاطر شما میارمش پایین.»
#شهید_عباس_بابایی
📚علمدار آسمان/ص28
🌱|@Ekip_haji739
#خاطرات_شهدا
کلاس راهنمایی بود. هرچقدربه بچه ها میگفت کم توقع باشیدوسعی کنید کارهایتان راخودتان انجام دهید، خودش چندبرابر عمل میکرد.
یادم هست یکروزکه از مدرسه آمد، من توی حیاط بودم. دیگ آبگوشت هم روز اجاق بود، نزدیک شدوگفت:«عزیز، گرسنمه، ناهارچی داریم؟»
میدانستم آبگوشت دوست ندارد، بهش گفتم:«علی جون چون کار داشتم، نتونستم چیز دیگه ای غیرآبگوشت درست کنم.»
هیچی نگفت،سرش را پایین انداخت ورفت آشپزخانه.دنبالش رفتم دیدم کتری روآب کرده وروی گاز گذاشته بودتا جوش بیاید. چند دقیقه بعد چایی درست کردوبا نان خورد. بعدش هم رفت خوابید. علی خیلی کم توقع بود وهیچ وقت بداخلاقی نکرد.
#شهید_صیاد_شیرازی
📚خدا خواست زنده بمانی/ص160
🌱|@Ekip_haji739
#خاطرات_شهدا
کلاس راهنمایی بود. هرچقدربه بچه ها میگفت کم توقع باشیدوسعی کنید کارهایتان راخودتان انجام دهید، خودش چندبرابر عمل میکرد.
یادم هست یکروزکه از مدرسه آمد، من توی حیاط بودم. دیگ آبگوشت هم روز اجاق بود، نزدیک شدوگفت:«عزیز، گرسنمه، ناهارچی داریم؟»
میدانستم آبگوشت دوست ندارد، بهش گفتم:«علی جون چون کار داشتم، نتونستم چیز دیگه ای غیرآبگوشت درست کنم.»
هیچی نگفت،سرش را پایین انداخت ورفت آشپزخانه.دنبالش رفتم دیدم کتری روآب کرده وروی گاز گذاشته بودتا جوش بیاید. چند دقیقه بعد چایی درست کردوبا نان خورد. بعدش هم رفت خوابید. علی خیلی کم توقع بود وهیچ وقت بداخلاقی نکرد.
#شهید_صیاد_شیرازی
📚خدا خواست زنده بمانی/ص160
🌱|@Ekip_haji739
#خاطرات_شهدا
شوهر خواهرشهید عباس بابایی میگفت: تازه وارد دانشکده نیروی هوایی بسیج شده بودکه یک روز با من تماس گرفت وگفت:«فلانی لطفا بیا تهران، کار واجبی دارم.»
نگرانش شدم،مرخصی گرفتم ورفتم تهران. به دانشکده که رسیدم، رفتم آسایشگاه پیش عباس. بعداز احوالپرسی، گفت:«شما مسئول آسایشگاه مارو میشناسی؟ بی زحمت برو راضیش کن تامنو از طبقه دوم بیاره طبقه اول.»
گفتم:«قضیه چیه عباس؟ تو که یک سال بیشتر اینجا نیستی!»
گفت:«میدونی چیه؟ راستش آسایشگاهمون به آسایشگاهخانوما دید داره! نمیخوام به گناه بیفتم.»
وقتی قضیه رو به مسئول آسایشگاه گفتم، خندش گرفت وگفت:«طبقه دوم کلی طرفدار داره! باشه، به خاطر شما میارمش پایین.»
#شهید_عباس_بابایی
📚علمدار آسمان/ص28
🌱|@Ekip_haji739
#خاطرات_شهدا
بریز و بپاش آنچنانی نداشتیم. خرید عروسی ما بسیار اندک بود. حلقه نامزدی، گردنبند و دوجفت کفش و لباس.
بعد از عروسی هم گردنبندم را بعنوان هدیه تقدیم جبهههای جنگ نمودم.
شهید حسنقلی ترحمی
📚فرهنگنامه شهدای سمنان، ج3،ص18
@Ekip_haji739
#خاطرات_شهدا
صبح های جمعه به همراه عبدالرسول میرفتیم قبرستان رضوانیه. او برای مدتی داخل یک قبر میخوابید وبه راز ونیاز با خدا مشغول میشد. بعد که از قبرستان بیرون میامد، خطاب به خودش میگفت:«خب رسول! تو فرض کن که مرده بودی و حالا یه بار دیگه زنده شدی؛ پس از همین حالا مراقب باش که دیگه اشتباه نکنی ومرتکب گناه نشوی».
شهید عبدالرسول صفری
📚همان،ص123
@Ekip_haji739
#خاطرات_شهدا
یک بار به او گفتم:«تو خسته نمیشی؟ خواب نداری؟» در جواب من آرام وبا رویی باز گفت:«تو نمیدانی که وقتی آدم با محبوب خود در دل شب راز و نیاز میکند چه صفایی دارد... روح آدم به پرواز در میاید و احساس آرامش میکند..».
شهید مجید جلویی
📚سیرت شهیدان، ص52
@Ekip_haji739
یکي از مسئولين کاروان شهدا ميگفت:
پيکر شهدا رو واسه تشييع ميبردن...
نزديک خرم آباد ديدم جلو يکي از تريلي ها شلوغ شده‼️
اومدم جلو ديدم...
يه دختر 14،15 ساله جلو تريلي دراز کشيده، گفتم: چي شده❓
گفتن: هيچي اين دختره اسم باباشو رو اين تابوت ها ديده گفته تا بابامو نبينم نميذارم رد شيد
بهش گفتم :
صبر کن دو روز ديگه ميرسه تهران معراج شهدا، برميگردوننشون...
گفت: نه من حاليم نميشه، من به دنيا نيومده بودم بابام شهيد شده،بايد بابامو ببينم
تابوت هارو گذاشتم زمين پرچمو باز کردم يه کفن کوچولو درآوردم
سه چهارتا تيکه استخوان دادم
هي ميماليد به چشماش، هي ميگفت بابا،بابا...
ديدم اين دختر داره جون ميده گفتم: ديگه بسه عزيزم بذار برسونيم
گفت: تورو خدا بذار يه خواهش بکنم؟
گفتم: بگو
گفت: حالا که ميخوايد ببريد به من بگيد استخوان دست بابام کدومه؟
همه مات و مبهوت مونده بودن که ميخواد چيکار کنه اين دختر
اما...‼️
کاري کرد که زمين و زمانو به لرزه درآورد...
استخوان دست باباشو دادم دستش؛ تا گرفت گذاشت رو سرش و گفت:
"آرزو داشتم يه روز بابام دست بکشه رو سرم..💔
#شهدا
#خاطرات_شهدا
@Saar_59
#خاطرات_شهدا
#شهیدصیادشیرازی
کلاس راهنمایی بود. هر چقدر به بچه ها می گفت کم توقع باشید و سعی کنید کارهایتان را خودتان انجام دهید، خودش چند برابر عمل میکرد. یادم هست یک روز که از مدرسه آمد، من توی حیاط بودم. دیگ آبگوشت هم روی اجاق بود، نزدیک شد و گفت: «عزیز، گرسنمه، ناهار چی داریم؟»
میدانستم آبگوشت دوست ندارد، بهش گفتم : «علی جون چون کار داشتم، نتونستم چیز دیگه ای غیر آبگوشت درست کنم.» هیچی نگفت، سرش را پایین انداخت و رفت آشپزخانه.
دنبالش رفتم، دیدم کتری رو آب کرده و روی گاز گذاشته بود تا جوش بیاید. چند دقیقه بعد چایی درست کرد و با نان خورد. بعدش هم رفت خوابید. علی(صیاد شیرازی) خیلی کم توقع بود و هیچ وقت بد اخلاقی نکرد.
📚خدا خواست زنده بمانی صفحه ۱۶۰
@ekip_dashMashti