eitaa logo
حاجےمشتے| ʜᴀᴊɪᴍᴀꜱʜᴛʏ
2.5هزار دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
3.3هزار ویدیو
101 فایل
اگه مقام و صندلی موندنی بود که به تو نمیرسید.😌 خودت رو نگیر دوست من🥇 کپی حلال با ذکر صلوات 💐 شرایط ادمینی ، تبادل و... 👇👇 https://eitaa.com/teb_hajimashty
مشاهده در ایتا
دانلود
حاجےمشتے| ʜᴀᴊɪᴍᴀꜱʜᴛʏ
🌼✨🌼 ✨🌼 🌼 #شب_رمان #خاطرات_یک_انتخاب #قسمت_هفدهم چهار سال طول کشید تا اسکلت سه طبقه ساخته شد. نمی‌خو
🌼✨🌼 ✨🌼 🌼 میهمانان از مازندران، لرستان، تهران و... آمده بودند. برای ۲۰۰ نفر شام پختند. انصافاً جشن باصفایی بود. نه رقص بود، نه آواز، نه گناه... محرم و نامحرم کاملا جدا بود. مدح اهل بیت علیهم السلام می‌خواندند، چند نفر نمایشنامه اجرا می‌کردند، لطیفه‌های مخصوص عروسی می‌گفتند و اشعاری در خصوص عروس و داماد می‌خواندند. تنها برادر عروس هم که ۲۰ ساله بود به وجد آمده و با استفاده از شعر نسیم شمال، مجلس را گرم میکرد:( شبی در خواب دیدم محرمانه، عروسی تازه آوردم به خانه، شتر در خواب بیند پنبه دانه...) خلاصه خیلی خوش گذشت، به همه... مادرجون نگران جهیزیۀ زهراخانم بود. هنوز مخارج سنگین خانه‌سازی روی دستشان بود که تهیۀ جهیزیه هم روی آن آمد! عزیز از نگرانی مادرجون باخبر شد و به او گفت: دخترم! فقط بگو خدا! همین‌طور هم شد، همۀ جهیزیه به لطف خدا آماده شد. بله اینگونه است «من یتّق الله یجعل له مخرجاً-و یرزقه من حیث لا یحتسب...» چند ماه بعد هم طبقۀ همکف خانه کامل شد و مادرجون و باباجون بعد از ۲۱ سال زندگی وارد خانۀ مطلوب خود شدند. 💛🌱 🆔 @Ekip_haji739 🔷🔸 🌼 ✨🌼 🌼✨🌼
حاجےمشتے| ʜᴀᴊɪᴍᴀꜱʜᴛʏ
🌼✨🌼 ✨🌼 🌼 #شب_رمان #خاطرات_یک_انتخاب #قسمت_هجدهم میهمانان از مازندران، لرستان، تهران و... آمده بودند
🌼✨🌼 ✨🌼 🌼 درس آیت‌الله مظاهری حفظه‌الله ساعت ۸ صبح شروع میشد. باباجون میدانست فاصلۀ خانه تا مسجد آبشار که محلّ درس بود ۵ دقیقه است. سال‌ها بود که هر روز رأس همان ساعت صدای درب خانه شنیده میشد. یکی از دامادهای باباجون میگفت شنیده بودیم در نجف از اعمال حضرت امام خمینی رضوان الله تعالی علیه می‌توانستند ساعت خود را تنظیم کنند و حالا نمونه‌اش را می‌بینیم. چند سال امام جماعت شرکت گاز قم بودند. آن روز راننده دقیقاً میدانست که حاج آقا ساعت ۱۲:۳۰ از خانه بیرون می‌آیند. مهمان داشتند، درب خانه باز بود و پسر بچّه‌ها رفت‌وآمد میکردند. یکی از بچّه‌ها گفت: حاج آقا! راننده منتظره! باباجون درحالی‌که مشغول تجدید وضو بود گفت: قرار بود دوازده و نیم بیاید. پسربچّه نگاهی به ساعتش کرد و گفت: خب، دوازده و نیم شده دیگه! باباجون گفت ۲ دقیقه مانده! و رفت تا لباس‌هایش را بپوشد. پسرک با خنده گفت: هنوز کوووو... تااااا... دوازده و نیم!!! حاج آقا دقیقا ساعت ۱۲:۳۰ از خانه بیرون رفت. با فرزندانش مسابقۀ حفظ قرآن گذاشته بود. با اینکه سرگرم تحقیقات و مطالعات علمی بود، امّا با رعایت نظم و تنظیم وقت، از همه‌شان سبقت گرفت. بچّه‌ها هنوز جزء هفتم بودند که باباجون به جزء یازدهم رسید! مستشکل همیشگی درس آیت‌الله مظاهری حفظه‌الله و مورد عنایت خاصّ ایشان بودند. هروقت حضرت استاد نبودند ایشان جای استاد، امام جماعت می‌شدند. چند بار استاد به ایشان گفته بودند شما مجتهد هستید! نپذیرفته بودند. ایشان ۴۱ ساله بودند که برای آخرین بار استاد فرمودند: از این پس تقلید، بر شما حرام است! اینجا دیگر تسلیم استاد شدند. 💛🌱 🆔 @Ekip_haji739 🔷🔸 🌼 ✨🌼 🌼✨🌼
حاجےمشتے| ʜᴀᴊɪᴍᴀꜱʜᴛʏ
🌼✨🌼 ✨🌼 🌼 #شب_رمان #خاطرات_یک_انتخاب #قسمت_نوزدهم درس آیت‌الله مظاهری حفظه‌الله ساعت ۸ صبح شروع میشد
🌼✨🌼 ✨🌼 🌼 آیات محکم الهی و فرمایشات قاطع أهل‌بیت(ع) به عمق جان برخی نفوذ نمی‌کند و دنبال راهی غیرطبیعی برای رسیدن به حقایق هستند، امّا باباجون اصلی‌ترین راه برای هدایت را علم و تفکّر در آیات الهی می‌دانستند. شبی باباجون شهید علی‌اصغر را در خواب دید که نگران است کسی شصت او را نگیرد! شنیده بود اگر شصت مرده را در خواب بگیرند، هر سؤالی بپرسند مجبور به پاسخ میشود. او نزدیک شهید رفت و گفت: نگران نباش، من کاری با تو ندارم. مگر از آن دنیا خبری بیشتر از آنچه که در روایات أهل بیت علیهم السلام است آوردهای؟ شهید علی‌اصغر گفت: نه؛ خبر همان است که میدانید. باباجون هم گفت: أئمّۀ أطهار(ع) همه چیز را برای ما گفته‌اند و چیزی بیشتر از آن از جایی نصیب ما نمیشود. عمق اعتقاد قلبی ایشان به معاد باعث شده بود که حتّی از شهید هم خبری بالاتر و برتر از آنچه در بیداری خوانده و یقین داشت، دنبال نکند. گاهی نیمه شب‌ها در بالکن خانه قدم میزدند و این آیات را زمزمه میکردند: (مسلّما در آفرینش آسمان ها و زمین و آمد و رفت و شب و روز، نشانه‌های روشنی برای خردمندان‌. همان ها که خدا را در حال ايستاده و نشسته و آنگاه که بر پهلو خوابیده اند، یاد می‌کنند. و در اسرار آفرینش آسمان ها و زمین می اندیشند می‌گویند بارلها! این ها را بیهوده نیافریده‌ای، منزّهی تو! ما را از عذاب آتش نگه دار. آل عمران/۹۰.۹۱) از اینکه برادرانش مرتد و از دین خارج شده بودند رنج میبرد. مادرشان مریض شده بود. برادرشان رضا مادر را برای مراقبت به خانۀ ایشان آورد. یک شب فرصت بود و فردا رضا میرفت. با اینکه احتمال تأثیر خیلی کم بود و قبلا بارها صحبت شده بود، امّا آن شب باباجون تا نزدیک اذان صبح با کمال صمیمیّت با رضا صحبت کردند. از معاد برایش گفتند و اینکه کسی از دایرۀ حکومت الهی نمیتواند خارج شود و سرنوشت نهایی هر کسی به دست خود اوست؛ یا بهشت، یا جهنّم! امّا حیف... که رضا، بیخیال گفت: من به این مسائل فکر نمیکنم! بله، قرآن هم دربارۀ امثال او فرموده: «لهم قلوب لا یفقهون بها...» (آن ها دلهایی دارند که با آن اندیشه نمی‌کنند و نمی‌فهمند) 💛🌱 🆔 @Ekip_haji739 🔷🔸 🌼 ✨🌼 🌼✨🌼
حاجےمشتے| ʜᴀᴊɪᴍᴀꜱʜᴛʏ
🌼✨🌼 ✨🌼 🌼 #شب_رمان #خاطرات_یک_انتخاب #قسمت_بیستم آیات محکم الهی و فرمایشات قاطع أهل‌بیت(ع) به عمق جا
🌼✨🌼 ✨🌼 🌼 «...آیا چنین کسی با ارزش تر است یا کسی که در ساعات شب به عبادت مشغول است و در حال سجده و قیام، از عذاب آخرت می‌ترسد و به رحمت پروردگارش امیدوار است؟! بگو: آیا کسانی که می‌دانند با کسانی که نمی‌دانند یکساند؟! تنها خردمندان‌ متذکر می‌شوند. زمر/۹» این آیات را برای بچّه‌ها میخواند تا راه اصلی را گم نکنند و بدانند علم حقیقی چیست؟ همان علمی که توحید را تقویت کند و به خدا نزدیک‌تر سازد. میگفت: خانمی که مزیّن به علم الهی‌ست دیگر احساس نمیکند برای هر مجلس و میهمانی باید به فکر زيورآلات و لباس چنین و چنان باشد. چرا که از درون غنی شده و به بهترین زینت مزیّن است. شیوۀ تربیتی مادرجون طوری بود که اعتقادات بچّه‌هارا محکم میکرد. پرسش‌های مختلف، در جمع باباجون و بچّه‌ها مطرح میکرد تا بچّه‌ها جواب مستدل، منطقی و قوی از باباجون بشنوند و در ذهنشان حک شود. بچّه‌ها بزرگتر هم که شدند، هر شبهۀ اعتقادی که برایشان پیش می‌آمد از باباجون می‌پرسیدند و جواب قانع کننده می‌گرفتند. خیالشان راحت بود که همیشه به کُر وصل هستند! آن روز وقتی از حوزه به خانه آمد، پیش باباجون رفت و گفت: یکی از دوستانم لیسانس ادبیّات دارد. می‌گوید سؤالی ذهنم را مشغول کرده و از هر کسی پرسیدم جوابش آرامم نکرد. از پدرت بپرس چرا خدا ما را آفرید؟ حدود ۳۰ سال پیش، این سؤال را از باباجون پرسیده بودند. بیدرنگ این پاسخ به ذهنش آمده بود و در آن شخص خیلی مؤثّر شده بود. همان را در جواب دخترش گفت: به دوستت بگو هستی بهتر است یا نیستی؟ این سؤال، پاسخ سؤال اوست. دوستش وقتی این جمله را شنید مثل کسی که آب سردی بر رویش بریزند، روی زمین نشست، آهی کشید و گفت: کاش زودتر این پاسخ را شنیده بودم. 💛🌱 🆔 @Ekip_haji739 🔷🔸 🌼 ✨🌼 🌼✨🌼
حاجےمشتے| ʜᴀᴊɪᴍᴀꜱʜᴛʏ
🌼✨🌼 ✨🌼 🌼 #شب_رمان #خاطرات_یک_انتخاب #قسمت_بیست‌ویکم «...آیا چنین کسی با ارزش تر است یا کسی که در سا
🌼✨🌼 ✨🌼 🌼 معمولاً وقتی سفره پهن میشد گویا پای کلاس درس نشسته‌اند. قال الصّادق و قال الباقر(ع) زینت و برکت سفره‌هایشان بود. باباجون برای هر قضیه و قصه‌ای شاهد مثال قرآنی می‌آورد. بچّه‌ها هم به همین روش عادت کرده بودند. حتّی در بازی‌ها و شوخی‌ها هم قرآن می‌خواندند. ماه رمضان بود. خانوادگی دانشگاه ابوریحان پاکدشت بودند. چهار عضو خانواده در دانشگاه و مجتمع مسکونی آن مشغول تبلیغ بودند. هرشب بر سر سفرۀ افطار بساط بگو و بخند پهن میشد. یک شب بچّه‌ها قاشق را از لیوان شیر هم می‌قاپیدند و... تا اینکه نهایتاً یکی از بچّه‌ها به دیگری گفت: یک قطره شیر همراه قاشق از لیوان شیر من گرفتی، یادت باشد فردا شب یک قطره شیر به من بدهکاری! همه خندیدند، باباجون هم با لبخند این آیه را خواند: «یتنازعون فیها کاساً لالغو فیها ولا تاثیم.» (آن ها در بهشت جام های پر از شراب طهورا که نه بیهودگی در آن است و نه گناه، از یک‌دیگر می‌گیرند. طور/۲۳) یکی از داماد ها می‌گفت: سردر این خانه باید بنویسید: زائرسرای حاج آقای طیّبیان! دائماً مهمان داشتند. از همه ساده و بی ریا پذیرایی میکردند. مادرجون در آشپزخانه مشغول بود و دخترش در اتاق سرگرم خواندن نافله. باباجون وارد اتاق شد و گفت: حالا وقت نافله خواندن نیست، وقتی مادر به کمک تو احتیاج دارد، نماز مستحبّی پیش خدا ارزشی ندارد. او که قبلاً ثواب نافله خواندن را از باباجون شنیده بود، متوجّه شد دین عزیز اسلام چقدر دقیق و کامل است و با جمع کردن بین تکالیف فردی و اجتماعی باید تعریف صحیحی از دین داشته باشد. البتّه مادرجون هم موقعیت و سن و سال آنها را درنظر میگرفت و در هر شرایطی ابراز نیاز نمی‌کرد. امّا بچه‌ها آموخته بودند که کمک به مادر از هر عمل مستحبّی ثوابش بیشتر است. 💛🌱 🆔 @Ekip_haji739 🔷🔸 🌼 ✨🌼 🌼✨🌼
حاجےمشتے| ʜᴀᴊɪᴍᴀꜱʜᴛʏ
🌼✨🌼 ✨🌼 🌼 #شب_رمان #خاطرات_یک_انتخاب #قسمت_بیست‌ودوم معمولاً وقتی سفره پهن میشد گویا پای کلاس درس نش
🌼✨🌼 ✨🌼 🌼 مهمان بود یا مهمانی بودند، دستشان به کاری بند بود یا نه، مشغول مطالعه بود یا... در هر شرایطی محکم و جدّی اوّل وقت اذان را به خدا اختصاص داده بود و بس. کوچک وبزرگ، همه این را می‌دانستند. هروقت راهی سفری می‌شدند نماز اوّل وقت را با راننده شرط میکردند. با قطار به پابوسی امام رض(ع) می‌رفتند. آن شب باباجون به خاطر سروصدای نوه‌هایش که هم‌سفرش بودند خیلی کم خوابیدند. نیمه شب برای نماز شب بیدار شدند و یک شب هم ترک آن را روا ندانستند. از اذان صبح گذشته بود. باباجون درسالن قطار قدم میزد و ذکر میگفت تا بالأخره قطار توقّف کرد. دل نگرانی او برای تأخیر اوّل وقتِ نمازی که در اختیارش نبود، درس بزرگی برای هم‌سفرانش شد. اوایل ازدواجشان طبق مرسوم، منزل یکی از اقوام همسرشان دعوت بودند. به همراه خانوادۀ همسرشان می‌رفتند که در بین راه اذان شد. ایشان ایستادند و گفتند: من همین‌جا نماز میخوانم و بعد می‌آیم. همراهان گفتند: فقط چند دقیقه مانده تا برسیم، اینجا تنها میمانید. امّا ایشان گفتند: برای نماز اوّل وقت هر چند دقیقه تأخیر که باشد زیاد است! همانجا ماندند و بعداز خواندن نماز، خود را به میهمانی رساندند. 💛🌱 🆔 @Ekip_haji739 🔷🔸 🌼 ✨🌼 🌼✨🌼
حاجےمشتے| ʜᴀᴊɪᴍᴀꜱʜᴛʏ
🌼✨🌼 ✨🌼 🌼 #شب_رمان #خاطرات_یک_انتخاب #قسمت_بیست‌وسوم مهمان بود یا مهمانی بودند، دستشان به کاری بند ب
🌼✨🌼 ✨🌼 🌼 همیشه بسته‌های شکلات با اسم محرّ‌ِکُ لِلصّلوة(به حرکت درآورنده برای نماز) در خانه بود. وقت نماز که می‌شد، نوه‌ها، بچّه‌های فامیل و... سه ساله، پنج ساله و... هرکه بود، به شوق اینکه جایزۀ نماز بگیرد اوّل اذان به نماز می‌ایستاد. به هر نحوی که بلد بودند نماز می‌خواندند و همراه بزرگترها رکوع و سجده میرفتند. بعد هم یکی یکی شکلات محرّک للصّلوة می‌گرفتند و خوشحال می‌رفتند. اگر وقت بود، باباجون به نوبت همه را بغل می‌کردند و محکم می‌فشردند، یا هم بدون رعایت نوبت همه با هم می‌ریختند توی بغلشان و از سر و دوش ایشان بالا می‌رفتند. گاهی هم دنبال‌بازی و... ادامۀ تشویق‌های نماز بود. به همین راحتی محبّت نماز به دل بچهّ‌ها می‌نشست و مشتاق نماز میشدند، بعد هم برای نماز بعدی همدیگر را خبر می‌کردند. به این ترتیب کم‌کم خواندن نماز اوّل وقت در همۀ فامیل فرهنگ‌سازی شد! قاطعیّت را با محبّت گره زده بود. گاهی یک اخم باباجون برای تنبیه بچّه‌ها کافی بود. ازطرفی، همبازی خوبی برای بچّه‌ها بود. حتّی بعدها برای نوه‌ها... سفرۀ غذا که پهن میشد هرکدام زودتر غذا می‌خوردند، می‌پریدند روی دوش باباجون و بازی می‌کردند. برای هرکدام از نوه‌ها اسمی انتخاب کرده بود: گل محمدی، گل مهدوی، گل همیشه بهار و... همگی همزمان مشغول غذاخوردن می‌شدند. به طور طبیعی روغن غذایشان سرد می‌شد و می‌بست. فقط ظرف غذای باباجون روغنش نبسته و گرم میماند!! این اتّفاقی بود که همیشه می‌افتاد. یک روز بچّه‌ها سر صحبت را باز کردند و به گمانه‌زنی مشغول شدند. هیچ دلیلی برایش پیدا نکردند، جز اینکه علّتش را کرامتی از باباجون دانستند. به این نتیجه که رسیدند، فوراً باباجون حرفشان را قطع کرد و گفت: لطفاً برای من کرامت تراشی نکنید! 💛🌱 🆔 @Ekip_haji739 🔷🔸 🌼 ✨🌼 🌼✨🌼
حاجےمشتے| ʜᴀᴊɪᴍᴀꜱʜᴛʏ
🌼✨🌼 ✨🌼 🌼 #شب_رمان #خاطرات_یک_انتخاب #قسمت_بیست‌وچهارم همیشه بسته‌های شکلات با اسم محرّ‌ِکُ لِلصّلو
🌼✨🌼 ✨🌼 🌼 سال‌ها پشت سر باباجون نماز جماعت خوانده میشد. به عدد انگشتان یک دست، کسی یادش نبود که ایشان در نمازشان شکّی کرده باشند. با توجّه کامل میخواندند. یک روز بعد از نماز صبح، بچّه‌ها به وضوح، نوری را دیدند که پشت دو کتف باباجون قرار گرفته بود! به ایشان گفتند، جلو رفتند و هرچه دقّت کردند، جز حقیقت چیزی نبود! باباجون مشغول تعقیبات خود بود و به گفتگوی بچّه‌ها هیچ توجهی نکرد، هیچ! آن روز بچّه‌ها یقین کردند که آن نور، ماورائی بود. به هیچ قیمتی از حق عبور نمیکرد، به عدالت در قضاوت معروف بود. این را همه می‌دانستند حتّی اگر به ضرر نزدیکترین اعضای خانواده‌اش تمام می‌شد. دوستان و آشنایان و بستگان برای حلّ مشکلات‌شان به ایشان مراجعه می‌کردند. از اختلافات خانوادگی گرفته تا مشورت در کار و تحصیل و... از راهنمایی‌های شان استفاده میکردند. دخترش را آورده بود پیش باباجون. میگفت دخترم مات و مَه شده. از دوستان قدیمی بودند. پرسان پرسان منزل حاج آقای طیّبیان را پیدا کرده بود. دو ماه بود که دخترش را عقد کرده و در این دو ماه اینگونه شده بود. نه سؤالی جواب میداد، نه حرفی میزد. زبانش سالم بود ولی حالت خاصّی پیدا کرده بود. گریه میکرد و آمده بود تا بلکه راه حلّی پیدا کند. باباجون چهارقل و آیاتی از سورۀ اعراف و سورۀ یونس که در حاشیۀ مفاتیح الجنان نوشته شده را بر ظرف آبی خواند و دختر از آن آب خورد. همان‌جا شروع به حرف زدن کرد. مادر ذوق زده شد و از خوشحالی به گریه افتاد... 💛🌱 🆔 @Ekip_haji739 🔷🔸 🌼 ✨🌼 🌼✨🌼
حاجےمشتے| ʜᴀᴊɪᴍᴀꜱʜᴛʏ
🌼✨🌼 ✨🌼 🌼 #شب_رمان #خاطرات_یک_انتخاب #قسمت_بیست‌وپنجم سال‌ها پشت سر باباجون نماز جماعت خوانده میشد.
🌼✨🌼 ✨🌼 🌼 برای تبلیغ که به دانشگاه می‌رفت، شب‌ها تا دیروقت برای پاسخ به سؤالات، پیش دانشجوها می‌ماند. جلسه را با خوش‌خلقی و مزاح اداره می‌کرد تا خسته نشوند. آن شب یکی از دانشجوها گفت: حاج آقا! من با دانشجوی دختر درس میخوانم، جزوه می‌دهم، می‌گیرم و... قرار درسی باهم داریم. اما هیچ حسّی هم به من دست نمی‌دهد! این کار چه اشکالی دارد؟ بعد هم گفت: حاج آقا! جواب من را بالینی بدهید! باباجون در جواب گفت: در شرح نهج‌البلاغه إبن أبی الحدید معتزلی روایتی دیده‌ام از امام حسن مجتبی(ع) (جلد۱۸/ص۸۹) که فرموده‌اند: «من زعم أنّه لایحبّ المال» هرکس خیال کند مال را دوست ندارد «فهو عندی کاذب!» از نظر من او دروغ می‌گوید «و إن علمتُ صِدقَه» و اگر دانستم راست می‌گويد [و واقعاً مال را دوست ندارد] «فهو عندی أحمق!» دانشجوها که منظور حاج آقا را فهمیده بودند، خندیدند و یکی گفت: خواجه! اهل موازی کاری نبود. دوست داشت باری زمین‌مانده را بلند کند. از این رو با مطالعۀ کامل صحاح ستّه و دیگر منابع اهل سنّت به بررسی موضوعاتی خاص پرداخت. حاصل ۱۷ سال کار تحقیقاتی ایشان مجموعۀ هفت جلدی: «خدا در صحاح، پیامبر در صحاح، اهل بیت در صحاح، خلفا در صحاح۱و۲ ،عایشه در صحاح و اصحاب در صحاح» شد. علاوه بر آن، با مطالعۀ شرح کامل نهج البلاغه إبن أبی الحدید کتابی با نام «علی(ع) از دیدگاه إبن أبی الحدید معتزلی» و نیز «مناظرۀ دو عالم اهل سنّت پیرامون برتری علی(ع)» را از همان شرح نهج‌البلاغه به چاپ رسانید. جای این کتب در حوزه خالی بود و هرکدام چند بار تجدید چاپ شده و مورد استفادۀ علاقمندان قرار گرفته است. اطاعتش از ولی فقیه به اندازه‌ای بود که میگفت: اگر روزی رهبر عزیز به من بگوید همۀ این تحقیقات را رها کن و به نظافت توالت‌های سیستان بپرداز، حتماً این کار را انجام خواهم داد. باباجون که موضوع ولایت فقیه را برای اطرافیانش تبیین میکرد، با این مثال به آنها می‌فهماند که اطاعت از اوامر ولی فقیه چون و چرا ندارد و ادامۀ اطاعت از معصومین است. 💛🌱 🆔 @Ekip_haji739 🔷🔸 🌼 ✨🌼 🌼✨🌼
حاجےمشتے| ʜᴀᴊɪᴍᴀꜱʜᴛʏ
🌼✨🌼 ✨🌼 🌼 #شب_رمان #خاطرات_یک_انتخاب #قسمت_بیست‌وششم برای تبلیغ که به دانشگاه می‌رفت، شب‌ها تا دیرو
🌼✨🌼 ✨🌼 🌼 علم را با عمل گره زده بود. ده سال از زندگی مشترک دختر اوّلشان زهرا خانم میگذشت. دو پسر داشت: ۹ ساله و ۴ ساله. زهرا به بستر بیماری افتاده بود و مادرجون پرستار او. دوران محنت‌بار سختی بود. بستگان و دوستان همه دست به دعا بودند. دعاهای پرشور، با توسّل عمیق به أهلبیت(ع) و ذکر مصیبت امام حسین(ع). از باباجون پرسیدند: چطور این‌همه دعاهای سنگین به اجابت نمی‌رسد و نه تنها بهتر نمی‌شود، بلکه هر روز حالش وخیم‌تر می‌شود؟ خیلی محکم و قاطع جواب داد: مگر در دعای مکارم الاخلاق نخوانده‌اید که امام سجّاد خطاب به خداوند عرضه می‌دارد: «أنت... ولی الإعطاء و المنع»؟ ولایت به دست اوست، به هرکه بخواهد می‌دهد و از هرکه بخواهد می‌گیرد. به خدا اعتماد داشته باشید. خدای متعال به مصلحت بنده‌اش عمل میکند و هرچه پیش آورد، قطعاً از جانب خدا خیر است! صلابت نگاهش و طنین صدایش در آن روزهای غمبار، هنوز بعد از سال‌ها باقی مانده است و اینکه چگونه با تقویت ایمان در سخت‌ترین شرایط زندگی به خدا اعتماد مطلق داشته باشیم. خواست خدا چنین تعلّق گرفت که زهرا خانم شب نیمۀشعبان از قفس دنیا خلاص شود. یکی از دوستان در خانۀ خود در أثنای مراسم جشن، زهرا خانم را دید که با لباسی زیبا و نورانی گوشه‌ای از اتاق ایستاده بود و به او خبر رفتنش را داد! و خداحافظی کرد و رفت... زهرا مبلّغه‌ای موفّق و روضه‌خوان امام حسین(ع) بود. عفیف و با حجاب و همسری فداکار و مادری رئوف و دلسوز. شوهرش طلبه‌ای جانباز بود و در مراسم تدفینش با صدای بلند گریه می‌کرد و می‌گفت: خدایا! تو شاهد باش که من از او راضی بودم. 💛🌱 🆔 @Ekip_haji739 🔷🔸 🌼 ✨🌼 🌼✨🌼
حاجےمشتے| ʜᴀᴊɪᴍᴀꜱʜᴛʏ
🌼✨🌼 ✨🌼 🌼 #شب_رمان #خاطرات_یک_انتخاب #قسمت_بیست‌وهفتم علم را با عمل گره زده بود. ده سال از زندگی مش
🌼✨🌼 ✨🌼 🌼 باباجون ۶۸ ساله شده بودند. به دلیل بیماری خاصی که داشتند قادر به مسافرت طولانی نبودند. امّا آن روزها گویا دلتنگی‌شان به آخر رسیده بود. چند ماه بود که گاه و بی‌گاه این شعر را زمزمه می کردند: ای آب فرات ! از کجا می‌آیی؟ بیتاب، ولی چه باصفا می‌آیی! خودرا نرساندی به لب خشک حسین دیگر ز چه رو به کربلا می‌آیی؟ زمستان ۸۹ سه روز مانده بود به اربعین حسینی. باباجون و مادرجون به همراه پسرشان و خانواده‌اش راهی کربلا شدند تا زائر اربعین حسینی شوند. با اینکه روز قبل، بچّه‌ها برای خداحافظی منزل باباجون جمع شده بودند، امّا به خانۀ بچّه‌ها رفتند و با همه خداحافظی کردند. شبانه حرکت کردند. عمری بود که در هیچ شرایطی نماز شب را ترک نکرده بودند. نیمه شب کنار مسجدی توقّف کردند. آب به قدری سرد بود که استخوان‌ها را می‌سوزاند. با همان آب وضو گرفتند و آخرین نماز شبشان را خواندند. بعد از نماز صبح که راه افتادند، طبق عادت چهل ساله، زیارت هر روز امام زمان عجّل الله تعالی فرجه الشّریف، دعای عهد و مثل همیشه زیارت روز و دعای روز و... را خواندند و ساعتی بعد... تصادف خیلی سنگین بود. همه بیهوش شده بودند. باباجون که سال‌ها با قلم خود از حقّانیّت أمیرالمؤمنین(ع) دفاع کرده بود، با قلبی مالامال از عشق اربابش و سوز مظلومیّت حضرتش میخواست ابتدا به زیارت مولای خود علی(ع) برود، امّا وقتی در راه ز یارت آن حضرت فرقش شکافته شد، بالافاصله لبّیک گفت و به مقصد رسید. مادرجون که عمری بین همۀ دوستان و آشنایان و فامیل به متانت و صبوری معروف بود، اینبار نیز صبورانه و آرام، نظاره‌گر صحنۀ دلخراش تصادف بود و از پیش چشمانش جنازۀ غرق خون باباجون را برای همیشه بردند... و با بقیۀ همسفران صحنۀ تصادف را در شهر صحنه (نزدیک کرمانشاه) رها کردند و با دلی شکسته و غمبار برگشتند. باباجون قبلاً به بعضی از دوستانش گفته بود: روزی که من به سفر کربلا بروم، پایان عمر من است و از کربلا برنمی‌گردم. خانواده‌اش نمی‌دانستند امّا دل‌خوشند به این که: گر برود جان ما، در طلب وصل دوست حیف نباشد که دوست، دوست‌تر از جان ماست 💛🌱 🆔 @Ekip_haji739 🔷🔸 🌼 ✨🌼 🌼✨🌼
حاجےمشتے| ʜᴀᴊɪᴍᴀꜱʜᴛʏ
🌼✨🌼 ✨🌼 🌼 #شب_رمان #خاطرات_یک_انتخاب #قسمت_بیست‌وهشتم باباجون ۶۸ ساله شده بودند. به دلیل بیماری خاصی
🌼✨🌼 ✨🌼 🌼 (آخر) گفت: سبکبال با ملائکه داشتم بالا می‌رفتم. نگاهی به مجروحین حادثه کردم و گفتم خدایا! کمک‌شان کن و از آسمان اوّل عبور کردیم و رفتیم... این‌ها را در خواب به دختر کوچکشان گفته بود. تشریف‌فرمایی امام زمان أرواح العالمین لتراب مقدمه الفداء با چهرۀ دلربا و نازنینشان به همراه جمعی از ملائکه جهت تسلیت به خانۀ باباجون در روز سوّم، رؤیای آرامبخش و دلنشین دخترش، مایۀ دلگرمی اهل خانواده شد. از میهمانی سفرۀ حضرت علی(ع) تا هم‌صحبتی با سلمان فارسی و همنشینی با محدّث قمی و... مجموعه‌ای از رؤیاهاست... لکن ما از ذکر رؤیاها میگذریم... یک سال قبل از رحلتش در مراسم تدفین تنها خواهر متدیّنش اقدس خانم که مصادف با اربعین حسینی بود، بر سر مزار خواهر بودند که خبر رفتنش را به خواهرزاده‌هایش داد و گفت: نفر بعد از طیّبیانها من هستم که میروم و به یک سال هم نمی‌کشد. از این مطلب جز آن دو خواهرزاده کسی اطّلاعی نداشت. همانطور که گفته بود، یک سال نشد و سال بعد در راه زیارت اربعین خبری که داده بود به حقیقت پیوست! امید است جزو کسانی باشند که با رجعت خود زیر پرچم حضرت ولیّ عصر أرواح العالمین لتراب مقدمه الفداء خدمتی را تقدیم اسلام نمایند... این هم زمزمه‌های عاشقانۀ روزهای آخر باباجون: ای عشق! بیا که سینه‌هامان شد چاک أین النُّبأ العظیم؟ گشتیم هلاک چشمی که تو را ندیده باشد کور است خون شد دل ما متی ترانا و نراک؟ 💛🌱 🆔 @Ekip_haji739 🔷🔸 🌼 ✨🌼 🌼✨🌼