آن وقت ڪہ شیمیـایے شده بود و او را بہ بیمــارستان منتقل ڪرده بودند بـرادرش به جستــجو پرداخت.
بہ هرڪدام از دوستــان مجــروحش ڪہ مےرسید سرشـان را به زیـر مےانداختند و با زبان بی زبانی از حال بــد عباس خبـر مےدادند.
بالاخره بـرادرش او را در بیمــارستانے پیدا ڪرد و با دیدن وضــع وخیم او پاهایش سست شد و بہ گــریہ افتـاد. چهــرهے عباس ڪاملا سیــاه و لاغــر و ضعیف شده بود و چشمــانش بہ زور باز میشد.
اما با چند ڪلام بہ برادرش آرامش داد و گفت: آرام باش، من ڪہ هنوز نفس مےڪشم این سیــاهے و ناخوشے ڪہ میبینے گوشہاے از گنــاهانم است ڪہ خدا خواستہ در این دنیا تقــاص آن را پس بدهم...
همســر برادرش مےگوید: یڪ شب در عالــم خواب او با لباسے تمیز و مرتب و ڪت و شلوارے سورمہاے بہ خوابم آمد و گفت: ببینید ڪہ من بہ شماها سر میــزنم و حالم خوب است.
#شهید_عباس_احمدی
@Ekip_haji739