❤اَللهُ یَعلَمُ ما فِے قُلوبِکُم...❤:
#قسمت بیست و هفتم داستان دنباله دار فرار از جهنم:
🔵به من اعتماد کن
روز قدس بود ... صبح عین همیشه رفتم سر کار ... گوشی روی گوش، مشغول گوش دادن قرآن، داشتم روی ماشین یه نفر کار می کردم ... اما تمام مدت تصویر حنیف و حرف های سعید توی سرم بود ...
ازش پرسیدم:
_از کاری که کردی پشیمون نیستی؟ ... خیلی محکم گفت:
_نه، هزار بار هم به اون شب برگردم، بازم از اون زن دفاع می کنم ... حتی اگر بدتر از اینم به سرم بیاد...
ولی من پشیمون بودم ... خوب یادمه ... یه پسر بیست و دو سه ساله، ماشین کارل رو ندید و محکم با موتور خورد بهش... در چپش ضربه دید ... کارل عاشق اون ماشین نو بود ...
اسلحه اش رو از توی ماشین در آورد ... نمی دونم چند تا گلوله توی تنش خالی کرد ... فقط یادمه کف خیابون خون راه افتاده بود ... همه براش سوت و کف می زدن ... من ساکت نگاه می کردم ... خیلی ترسیده بودم ... فقط 15 سالم بود ...
شاید سرگذشت ها یکی نبود ... اما اون بچه هایی رو که مسلمان ها شعارش رو می دادن ... من با گوشت و پوست و استخوانم وحشت، تنهایی و بی کسی شون رو حس می کردم ...
ترس، ظلم، جنایت، تنهایی، توی مخروبه زندگی کردن ... اینها چیزهایی بود که سعی داشتم فراموش شون کنم ... اما با اون حرف ها و تصاویر دوباره تمامش برگشت ...
اعصابم خورد شده بود ... آچار رو با عصبانیت پرت کردم توی دیوار و داد زدم ... لعنت به همه تون ... لعنت به تو سعید ...
رفتم توی رختکن ... رئیس دنبالم اومد ...
_کجا میری استنلی؟ ... باید این ماشین رو تا فردا تحویل بدیم. همین جوری هم نیرو کم داریم ...
همین طور که داشتم لباسم رو عوض می کردم گفتم:
_نگران نباش رئیس، برگردم تا صبح روش کار می کنم ... قبل طلوع تحویلت میدم ...
_می تونم بهت اعتماد کنم؟ ...
اعتماد؟ ... اولین بار بود که یه نفر روم حساب می کرد و می خواست بهم اعتماد کنه ...
محکم توی چشم هاش نگاه کردم و گفتم: _آره رئیس، مطمئن باش می تونی بهم اعتماد کنی ...
#داستان_واقعی_فرار_ازجهنم
✍ادامــــــه دارد ....
🔰ماجرای دفترچه تلفن اختصاصی حاج قاسم و
مادر شهیدی که سردار سلیمانی از سوریه با او تماس میگرفت!
شهید سلیمانی دفترچه تلفنی به همراه خود داشت
که در آن حدود ۱۵۰خانواده شهید لیست شده بود
و برخی روز ها با چندتایشان تماس میگرفت.
ارتباط حاج قاسم با بعضی مادران شهید ، خیلی خاص بود . نسبت به مادر شهید علی شفیعی
هم همین احساس را داشت.
گاهی حتی از سوریه به او زنگ میزد صحبت میکرد.
مادر شهید شفیعی میگوید:
"حاج قاسم نیمه شب از سوریه زنگ میزد باهم صحبت میکنیم. بعد میگفت:
"حالا دیگر خستگی ام رفع شد و به آرامش رسیدم.
مادر! دیگر برو بخواب."
این مادر دیگر هیچ کس را ندارد.
به همین دلیل ، سردار سلیمانی هر وقت به کرمان می آمد ، همیشه به ایشان سر میزد
✍🏼به روایت سردار حسنی
#سپهبدحاجقاسمسلیمانی
شادی روحش با ذکر صلوات
@Hamid_1368313
دنیا دنیای تیپ زدنه!
فقط مهم اینه که کی
برای کی تیپ میزنه؟!
- حاجحسینیکتا♥️🌱
-----------------------------
❀•┈•@Hamid_1368313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بد ترین خبر..😞😞
برگزاری مراسم اربعین در سال جاری تعطیل اعلام شد🗣️
#باورش_سخته😔
@Hamid_1368313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
۲۶ روز تا محرم الحرام🖤
⌈.🏴 @Hamid_1368313
▫️پیامی آسمانی از؛
#چهره_های_افتخار_ایران_اسلامی
🌷 توان ما به اندازهی امکاناتِ در دستِ ما نیست، توان ما به اندازهی اتّصال ما با خداست...
#شهید_عبدالله_میثمی
🌷 @Hamid_1368313 🌷
ابا عبدلله (علیه السلام) در آخرین وصیت خود به امام سجاد (علیه السلام) این جملات را بیان میدارند:
«یا وَلَدی بَلِّغْ شیعَتی عَنِّیَ السَّلامَ فَقُلْ لَهُمْ: إِنَّ أَبی ماتَ غَریباً فَانْدُبُوهُ وَ مَضى شَهیداً فَابْکُوهُ»
فرزندم! سلامم را به شیعیانم برسان و به آنان بگو: پدرم غریبانه به شهادت رسید پس بر او اشک بریزید.
🌷 @Hamid_1368313 🌷
🌸🍃🌸
😍 #مبلغ_غدیر_باشیم ✌️
❤ امام رضا علیه السلام
👈تبلیغ غدیر واجب است
👈 کسی که عید غدیر را گرامی بدارد،
👈خداوند خطا های کوچک و بزرگ او را می بخشد
👈 و اگر از دنیا برود،
👈در زمره ی شهداءخواهد بود.
📚اقبال الاعمال۱/۴۶۴
🍃🌹|خوشبختـــــے یعنـے..
🌸حس ڪنے
شهیـ🕊ـد دارد تو را مینگرد
و تو به احترامش
ازگناه فاصله میگیرے...🍃
🌹 #نگاه_شهـدا_به_ماست🕊
#شهیدحمیدسیاهکالی_مرادی☺️
🌷 @Hamid_1368313 🌷
هروقتاحساسڪردیدازامامزمان
دورشدیدودلتونواسهآقاتنگنیست...
ایندعاۍڪوچیڪروبخونید...👇🏻
لَیـِّنقَلبۍلِوَلِـیِّاَمرڪ
یعنے...خدایادلمرو،واسهاماممنرمڪن
🌷 @Hamid_1368313 🌷
#قرآن روز🌺
#صفحه ۱۱۴🍃
به نیابت از #شهید جواد الله کرم هدیه به حضرت زهرا سلام الله علیها
🌷 @Hamid_1368313 🌷
برشی از صفحه ۲۶۴-۲۶۶ کتاب:
حمید با خونه آبی رنگ که کلاهش را هم گذاشته بود زیر اوپن نشست. طبق قراری که با خودم گذاشته بودم برایش برگه a۴ آوردم. گفتم آقا! شما که معلوم نیست که اعزام بشیم شاید همین فردا رفتی الان سر حوصله چند خطی به عنوان وصیت نامه بنویس. قرار شد در دو برگه جدا از هم دو وصیت نامه بنویسد. یک وصیت نامه عمومی برای دوستان و همکاران و مردمی که بعدا می خوانند. یکی هم وصیت نامه خصوصی برای من، پدر و مادر هایمان، برادرها، خواهرها و اقوام نزدیک. شروع کرد به نوشتن. دست به قلم خوبی داشت. چون تازه دوش گرفته بود آب از سر و صورتش روی برگه ها می چکید. گفتم: «حمید! تو رو خدا روان بنویس. زیاد پیچیده نکن. خودمونی بنویس تا همه بتونن راحت بخونن». سرش را از روی برگه ها بلند کرد و خندید. بعد هم به شوخی گفت: «اتفاقا می خوام آن قدر سخت بنویسم که روی تو کم بشه. چون خیلی ادعای سواد می کنی».
وصیت نامه را بدون پاک نویس کردن، خیلی روان و بدون غلط نوشت. یک صفحه کامل شد. دست نوشته اش را به من داد و گفت: «بخون ببین چه جوریه؟». شروع کردم زیر لب خواندن. اشکم جاری شد. هر چه جلوتر می رفتم گریه ام بیشتر می شد. اشک هایم را که دید، گفت: «نشد خانوم! گریه نکن. باید محکم و با اقتدار وصیت نامه رو بخونی. حالا بلند شو بایست. می خوام با صدای بلند بخونی. فکر کن بین جمعیت وایسادی داری وصیت نامه همسر شهید می خونی». وادارم کرد همان شب با صدای بلند ده بار وصیت نامه اش را خواندم. وقتی تمام شد دفتر شعرش را خواست. عاشورای همان سال یک شعر سروده بود. سه بیت از همان اشعار پایین برگه نوشت
🌷 @Hamid_1368313 🌷
برگرفته از کانال عنایات شهدا
👇👇
Gomnam..:
سلام همون طوری که گفته بودید میخواستم از عنایت شهدای مدافع حرم بگم من حدود پنج سال در گیر بیماریم بودم و به دلیل مشکلاتی قرص اعصاب مصرف میکردم خیلی دوست داشتم قرص اعصاب رو ترک کنم اما هر وقت نمیخوردم باز دوباره یه چیزی میشد که باید قرص میخوردم آرزو داشتم یه روز بتونم قرص اعصابمو کنار بزارم ولی نمیشد تا اینکه یه روز دوستم گفت برای شهید مدافع حرم نوید صفری چهل روز زیارت عاشورا بخون اگه به مصلحت باشه میده چون تو وصیت نامه اش نوشته اگه چهل روز زیارت عاشورا به نیت من بخونید حاجتتون رو از خدا میگیرم اگه به مصلتتون نبود اون دنیا در آخرت جبران میکنم منم خیلی خوشحال شدم اول رفتم وصیت نامه شهید رو خوندم بعد چهل روز زیارت عاشورا خوندم بالاخره حاجتمو ازش گرفتم و خوب شدم باورم نمیشد که من تونسته بودم قرصمو ترک کنم بعد از اون دوست شهیدم شد پیشنهاد میکنم شما هم امتحان کنید اگر چه همه شهدا نورند مهم اینکه به کی وصلت کنن التماس دعا
یا علی
قرارشبانه
فرستـادن پنج #صلواتــ
بہ نیتــ سلامتے و ٺعجیـل در #فرجآقاامامزمان«عج»
هدیہ بہ روح مطهر شهید
#حمید_ سیاهکالی مرادی♥️
🌷 @Hamid_1368313 🌷
❤اَللهُ یَعلَمُ ما فِے قُلوبِکُم...❤:
#قسمت بیست و نهم داستان دنباله دار فرار از جهنم:
🔵 بزرگ
برگشتم با عصبانیت بهش نگاه کردم ... دلم می خواست لهش کنم ...
مجری با خنده گفت ... بیا جلو استنلی ... چند جزء از قرآن رو حفظی؟ ...
جزء؟ ... جزء دیگه چیه؟ ... مات و مبهوت مونده بودم ... با چشم های گرد شده و عصبانی به سعید نگاه می کردم ...
سرش رو آورد جلو و گفت: یعنی چقدر از قرآن رو حفظی؟... چند بخش رو حفظی؟ چند تا سوره؟
سوره چیه؟ مگه قرآن، بخش بخشه؟ ...
سری تکان دادم و به مجری گفتم: نمی دونم صبر کنید ... و با عجله رفتم پیش همسر حنیف ... اون قرآن ضبط شده، چقدر از قرآن بود؟ ... خنده اش گرفت ... همه اش رو حفظ کردی؟ ...
آره ...
پس بگو من حافظ 30 جزء از قرآنم ...
سری تکان دادم ... برگشتم نزدیک جایگاه و گفتم: من 30 جزء حفظم ...
مجری با شنیدن این جمله، با وجد خاصی گفت: ماشاء الله یه حافظ کل توی مسابقه داریم ...
مسابقه شروع شد ... نوبت به من رسید ... رفتم روی سن، توی جایگاه نشستم ... ضربان قلبم زیاد شده بود ...
داور مسابقه شروع کرد به پرسیدن ... چند کلمه عربی رو می گفت و من ادامه می دادم ... کلمات عربی با لهجه غلیظ انگلیسی ... همه در حالی که می خندیدند با صدای بلند ماشاء الله می گفتند ...
آخرین بخش رو که خوندم، داور گفت: احسنت ... لطف می کنی معنی این آیه رو بگی ...؟
#داستان_واقعی_فرار_ازجهنم
✍ادامــــــه دارد ....
❤اَللهُ یَعلَمُ ما فِے قُلوبِکُم...❤:
#قسمت سی ام داستان دنباله دار فرار از جهنم:
🔵بلد نیستم
معنی؟ ... من معنی قرآن رو بلد نیستم ...
با تعجب پرسید ... یعنی نمی دونی این آیه ای که از حفظ خوندی چه معنایی داشت؟ ...
تعجبم بیشتر شد ... آیه چیه؟ ...
با شنیدن این سوالم جمع بهم ریخت ... اصلا نمی دونستم هر مسلمانی این چیزها رو می دونه ... از توی نگاه شون فهمیدم به دروغم پی بردن...
خیلی حالم گرفته شده بود ... به خودم گفتم تمام شد استنلی ... دیگه نمیزارن پات رو اینجا بزاری ...
از جایگاه بلند شدم ... هنوز به وسط سن نرسیده بودم که روحانی مسجد، بلندگو رو از داور گرفت ... استنلی، می دونی یه نابغه ای که توی این مدت تونستی قرآن رو بدون اینکه بفهمی حفظ کنی؟ ...
بعد رو کرد به جمع و با لبخند گفت: می خندید؟ .... شماها همه با حروف و لغت های عربی آشنایی دارید ... حالا بیاید تصور کنید که می خواید یه کتاب 600 صفحه ای چینی رو فقط با شنیدنش حفظ کنید ... چند نفرتون می تونید؟ ...
همه ساکت شده بودن و فقط نگاه می کردند ... یهو سعید از اون طرف سالن داد زد: من توی حفظ کردن کتاب های دانشگاهم هم مشکل دارم ... حالا میشه این ترم چینی نخونیم؟ ... و همه بلند خندیدن ...
حاج آقا، نیم رخ چرخید سمت من ... نمی خواید یه کف حسابی براش بزنید؟ ...
و تمام سالن برام دست می زدند ... به زحمت جلوی بغضم رو گرفته بودم ...
#داستان_واقعی_فرار_ازجهنم
✍ادامــــــه دارد ....
❤اَللهُ یَعلَمُ ما فِے قُلوبِکُم...❤:
#قسمت سی و یکم داستان دنباله دار فرار از جهنم:
🔵خدای مرده
همه رفتن ... بچه ها داشتن وسایل رو جمع و مسجد رو مرتب می کردن ...
یه گوشه ایستاده بودم ... حاج آقا که تنها شد، آستین بالا زد تا به بقیه کمک کنه ... رفتم جلو ... سرم رو پایین انداختم و گفتم: من مسلمان نیستم ... همون طور که سرش پایین بود و داشت آشغال ها رو توی پلاستیک می ریخت گفت: می دونم ...
شوکه شدم ... با تعجب دو قدم دنبالش رفتم ... برگشت سمتم ... همون اوایل که دیدم اصلا حواست به نجس و پاکی نیست فهمیدم ...
بعد هم با خنده گفت: اون دفعه از دست تو مجبور شدم کل فرش های مسجد رو بشورم ... آخه پسر من، آدم با کفش از دستشویی میاد روی فرش؟ ... مگه ندیده بودی بچه ها دم در کفش هاشون رو در می آوردن ... خدا رحم کرد دیدم و الا جای نجس نمیشه نماز خوند ...
سرم رو بیشتر پایین انداختم. خیلی خجالت کشیده بودم ... اون روز ده تا فرش بزرگ رو تنهایی شست ... هر چی همه پرسیدن؛ چرا؟ ... جواب نداد ...
من سرایدار بودم و باید می شستم اما از نجس و پاکی چیزی نمی دونستم ... از دید من، فقط یه شستن عادی بود ... برای اینکه من جلو نرم و من رو لو نده ... به هیچ کس دیگه ای هم اجازه نداد کمکش کنه ... ولی من فقط به خاطر دوباره شستن اون فرش های تمییز، توی دلم سرزنشش کردم ...
خیلی خجالت کشیدم ... در واقع، برای اولین بار توی عمرم خجالت کشیدم ... همین طور که غرق فکر بودم، حاج آقا یهو گفت: راستی حیف تو نیست؟ ... اینقدر خوب قرآن رو حفظی اما نمی دونی معنیش چیه ... تا حالا بهش فکر نکردی که بری ترجمه اش رو بخونی ببینی خدا چی گفته؟ ...
برام مهم نیست یه خدای مرده، چی گفته ... ترجیح میدم فکر کنم خدایی وجود نداره تا اینکه خدایی رو بپرستم که مسبب نکبت و بدبختی های زندگی منه...
#داستان_واقعی_فرار_ازجهنم
✍ادامــــــه دارد ....