در 21 مرداد ماه 1392 بعد
از 14 ماه زندگی مان را
در زیر یڪ سقف آغاز ڪردیم.
سر سفره عقد چند باری
در گوشم گفت ڪه آرزویم
یادت نرود، دعا ڪن شهید بشوم
و برایم سخت بود
که این دعا را بکنم.
هر چند خودم را قانع ڪرده بودم
که شهادت بهترین
نوع ترک دنیاست
و تا خدا نخواهد
هیچ اتفاقی نمی افتد،
ولی باز هم ته دلم آشوب می شد.
فردای روز عقد
ڪه پنج شنبه بود
رفتیم گلزار شهدای تبریز.
آنجا با خودم ڪلنجار می رفتم
که برایش بخواهم یا نه؟
بعد با خودم گفتم:
«الان که بین این مزارها راه
می روم اگر شهیدی هم اسم
صادق دیدم مصرانه برایش
شهادت بخواهم.»
دقیقاً در همین فڪر بودم
که روبه رویم شهیدی
هم اسم صادق دیدم.
نشستم و فاتحه ای خواندم
و گریه کردم.
وقتی صادق آمد جریان را
برایش گفتم و خوشحال شد.
بله همان شهید هم
نام صادق باعث شد
برایش دعای شهادت بکنم
•|شهید_صادق_عدالت_اکبری❣
_|.❁.|_________
❀•┈•@Hamid_1368313
📚پست ویژه نشر دهید♻️
😔روزی جبرائیل علیه السلام ناراحت و مضطرب پیش رسول_اللهﷺ آمد ....
😰پیامبرﷺ از او پرسید؟ چی شده ای جبرائیل چرا ناراحتی و آرام و قرار نداری..؟
😭فرمود: اي رسول_اللهﷺ خداوند طبقه های جهنم را معرفی کردند...
😥فرمودند: برایم نام ببر....
👌🏼(این را عرض کنم که جهنم درکات است و طبقاتش در زیر_زمین است رو به پایین است.
اما بهشت درجات است و طبقاتش در آسمان است)
😣جبرائیل فرمود.....جهنم 7 طبقه دارد.
🔥طبقه آخر از پایین #هاویه نام دارد .مخصوص #منافقان است.
🔥طبقه دوم #جحیم نام دارد .مخصوص #مشرکین است
🔥طبقه سوم #سقر نام دارد. مخصوص ستاره پرستان است.
🔥طبقه چهارمش #لظا نام دارد مخصوص #ابلیس است.
🔥طبقه پنجم #حطمه نام دارد . جایگاه #یهود است...
🔥طبقه ششم #سعیر نام دارد مخصوص #نصارا است.
🔥و در طبقه هفتم، جبرائیل بغض گلویش را گرفت .نتوانست هفتمی را بگوید....
😭پیامبرﷺ گفت جریان چی است ای جبرائیل، طبقه هفتم برای کیست...
😭 جبرئیل با گریه و زاری گفت: یا رسول_اللهﷺ ، هفتمین طبقه مال #جوانان امت توست....
😭 پیامبرﷺ همانجا فریاد زد و از اندوه و ناراحتی و دلسوزی برای امتش #بیهوش شد و بر زمین افتاد....
😭آه ای جوانان امت رسول_اللهﷺ تا کی در گنـــ🔥ـــاه غرق میشوید
😞یک سال گناه، دو سال گناه، پنج سال گناه، ده سال گناه... آیا خسته نشده اید؟
😔تا کی عزیزان، توبه نمیکنید...
😔تا کی به فکر قبر تاریک و قیامتت نیستید؟
😔تا کی امر خدا و رسولش را به دست فراموشی سپرده اید..
😣مرگ بدون آمادگی قبلی میاد و اصلا پیر و جوان برایش فرقی ندارد....
😰همینکه وقتش رسید نمیتوانیم یک نفــــ⚡️ـــس اضافه بکشیم...
✋🏼فقط کلام آخرم مژدهای از طرف پروردگار به گناهکاران و خطاکاران است ....
❤️والَّذِينَ إِذَا فَعَلُوا فَاحِشَةً أَوْ ظَلَمُوا أَنفُسَهُمْ ذَكَرُوا اللَّهَ فَاسْتَغْفَرُوا لِذُنُوبِهِمْ وَمَن يَغْفِرُ الذُّنُوبَ إِلَّا اللَّهُ
❤️ﻭ ﺁﻧﻬﺎ ﻛﻪ ﻭﻗﺘﻰ ﻣﺮﺗﻜﺐ #ﻋﻤﻞ_ﺯشت , فحشا و ظلم ستم میشود توبه کنند. ﺧﺪﺍوند بخشاینده مهربان است. ﻛﻴﺴﺖ ﺟﺰ ﺧﺪﺍ ﻛﻪ ما رﺍ ببخشد. آل عمران( 135)
💖جوانان گناهکار حتما توبه کنند، تنها راه آرامش و آسوده وجدان همین است از ترک دروغ شروع کنند که دروغگو دشمن خداست...خیرخواه همدیگرباشید وبرای همدیگردعای خیر کنید .
~سال1367 بودکه محمدهادی یاهمان هادےبه دنیاآمد.اودر شبجمعه و چند روزبعد از ایام فاطمیه به دنیاآمد.😍
وقتےتقویم راکه مےبینند درست مصادف است با شهادت امام هادے(علیهالسلام) برهمین اساس نام اورا محمدهادی مے گذارند.❤️ عجیب است که او عاشق و دلداده امام هادی(علیهالسلام) شد🙄❤️ ودراین راه ودر شهرامام هادی (علیه السلام) یعنی سامراء به شهادت رسید.😞
خانواده هادی مےگویند : هادی اذیتے برای ما نداشت. آنچه مےخواست را خودش به دست می آورد. از همان کودکی روی پای خودش بود. مستقل بار آمد و این، در آینده زندگی او خیلی تأثیر داشت. هادی از اول یک جور دیگری بود. حال و هوا و خواستههایش مثل جوانان هم سن و سالش نبود. دغدغهمندتر و جهادیتر از جوانان دیگر بود✌️
#شهیدمحمدهادیذوالفقاری↬
@Hamid_1368313
امام رضا علیه السلام :
کسی که عید غدیر را گرامی بدارد، خداوند خطاهای کوچک و بزرگ او را می بخشد و اگر از دنیا برود، در زمره ی شهداء خواهد بود.
#فقط_به_عشق_علی
#LiveLikeAli
#قرآن روز🌺
#صفحه ۱۲۵🍃
به نیابت از #شهید حمید اسداللهی هدیه به حضرت زهرا سلام الله علیها
🌷 @Hamid_1368313 🌷
❤اَللهُ یَعلَمُ ما فِے قُلوبِکُم...❤:
#قسمت پنجاه و نهم داستان دنباله دار فرار از جهنم:
🔵حرمت مومن
چند وقتی ازشون خبری نبود ... تا اینکه یکی از بچه ها که خواهرش با حسنا دوست بود بهم گفت از بیمارستان مرخص شده ...
دکترها فکر می کردن توی جواب آزمایش اشتباه شده بوده ... و هنوز جوابی برای بروز علت و دیدن شدن اون علائم پیدا نکرده بودن ...
ایستادم به نماز و دو رکعت نماز شکر خوندم...
توی امریکا، جمعه ها روز تعطیل نیست ...
هر چند، ظهرها زمان کار بود اما سعی می کردم هر طور شده خودم رو به نماز جمعه برسونم ...
زیاد نبودیم ... توی صف نماز نشسته بودیم و منتظر شروع حرف های حاجی ... که یهو پدر حسنا وارد شد ...
خیلی وقت بود نمی اومد ...
اومد توی صف نشست ...
خیلی پریشان و آشفته بود ...
چند لحظه مکث کرد و بلند گفت: حاج آقا می تونم قبل خطبه شما چیزی بگم؟ ...
از جا بلند شد ... اومد جلوی جمع ایستاد ...
بسم الله الرحمن الرحیم ... صداش بریده بریده بود ...
- امروز اینجا ایستادم ... می خواستم بگم که ... حرمت مومن... از حرمت کعبه بالاتره ...
هرگز به هیچ مومنی تعرض و اهانت نکنید ...
دستمالی رو که دور گردنش بسته بود باز کرد ... هرگز دل هیچ مومنی رو نشکنید ...
جمع با دیدن این صحنه بهم ریخت ...
همهمه مسجد رو پر کرد ...
- و الا عاقبت تون، عاقبت منه ... گریه اش گرفت ... چند لحظه فقط گریه کرد ...
- من، این کار رو کردم ... دل یه مومن رو شکستم ... موافقت یا مخالفت با خواستگاریش یه حرف بود؛ شکستن دلش و خورد کردنش؛ یه بحث دیگه ... ولی من اونو شکستم ... اینم تاوانش بود ...
شبی که دخترم مرخص شد خیلی خوشحال بودم ... با خودم می گفتم؛ اونها چطور تونستن با یه تشخیص غلط و این همه آزمایش، باعث آزار خاتواده ام بشن و ...
همون شب توی خواب دیدم وسط تاریکی گیر کردم ... از بین ظلمت، شخصی که تمام وجودش آتش بود به من نزدیک می شد ...
قدش بلند بود و شعله های آتش در درونش به هم می پیچید و زبانه می کشید ...
#داستان_واقعی_فرار_ازجهنم
✍ادامــــــه دارد ....
❤اَللهُ یَعلَمُ ما فِے قُلوبِکُم...❤:
#قسمت شصتم داستان دنباله دار فرار از جهنم:
🔵 من عمل توئم
از بین ظلمت، شخصی که تمام وجودش آتش بود به من نزدیک می شد ...
قدش بلند بود و شعله های آتش در درونش به هم می پیچید و زبانه می کشید ...
نفسش پر از صدا و تنوره های آتش بود ...
از صدای نفس کشیدنش تمام وجودم به لرزه افتاد ... .
توی چشم هام زل زد ...
به خدا وحشتی وجودم رو پر کرد که هرگز تجربه نکرده بودم ...
با خشم توی چشم هام زل زد و با صدای وحشتناکی گفت: از بیماری دخترت عبرت نگرفتی؟ ...
هنوز نفهمیدی که چه گناهی مرتکب شدی؟ ...
ما به تو فرصت دادیم. بیماری دخترت نشانه بود ...
ما به تو فرصت دادیم تا طلب بخشش کنی اما سرکشی کردی ... ما به تو فرصت دادیم اما تو به کسی تعدی کردی که خدا هرگز تو رو نخواهد بخشید ...
از شدت ترس زبانم کار نمی کرد ...
نفسم بند اومده بود ...
این شخص کیه که اینطور غرق در آتشه ...
هنوز از ذهنم عبور نکرده بود که دوباره با خشم توی چشم هام نگاه کرد... من عمل توئم ... من مرگ توئم ... و دستش رو دور گلوم حلقه کرد ...
حس می کردم آهن مذاب به پوستم چسبیده ...
توی چشم هام نگاه می کرد و با حالت عجیبی گلوم رو فشار می داد ...
ذره ذره فشار دستش رو بیشتر می کرد ...
می خواستم التماس کنم و اسم خدا رو ببرم ولی زبانم تکان نمی خورد ...
با حالت خاصی گفت: دهان نجست نمی تونه اسم پاک خدا رو به زبون بیاره ...
زبانم حرکت نمی کرد ...
نفسم داشت بند میومد ... دیگه نمی تونستم نفس بکشم ...
چشم هام سیاه شده بود ...
که ناگهان از بین قلبم برای یک لحظه تونستم خدا رو صدا بزنم ...
خدا رو به حرمت اهل بیت پیامبر قسم دادم که یه فرصت دوباره بهم بده تا جبران کنم ...
گلوم رو ول کرد ...
گفت: لایق این فرصت نبودی. خدا به حرمت نام فاطمه زهرا این فرصت رو بهت داد ...
از خواب پریدم ...
گلوم به شدت می سوخت و درد می کرد ...
رفتم به صورتم آب بزنم که اینو دیدم ...
گریه اش شدت گرفت ... رد دستش دور گلوم سوخته بود ... مثل پوستی که آهن گداخته بهش چسبونده باشن ... جای انگشت ها و کف دست کشیده ای، روی پوستش سوخته بود ...
جلوی همه خودش رو پرت کرد روی دست و پای من ... قسم می داد ببخشمش ...
حاج آقا بلند شد خطبه نماز جمعه رو بخونه ...
بسم الله الرحمن الرحیم ... ان اکرمکم عندالله اتقکم ...
به راستی که عزیزترین شما در نزد خدا، باتقواترین شماست ...
و صدای گریه جمع بلند شد ...
#داستان_واقعی_فرار_ازجهنم
✍ادامــــــه دارد ....
❤اَللهُ یَعلَمُ ما فِے قُلوبِکُم...❤:
#قسمت شصت و یکم داستان دنباله دار فرار از جهنم:
🔵تو کی هستی؟
این بار توی مراسم خواستگاری، حاج آقا هم باهام اومد ...
خواسته بودم چیزی در مورد علت اون اتفاق به حسنا نگن...
نمی خواستم روی تصمیمش تاثیر بزاره ...
حقیقت این بود که خدا به من لطف داشت اما من لایق این لطف نبودم...
رفتیم توی حیاط تا با هم صحبت کنیم ...
واقعا برام سخت بود اما اون حق داشت که بدونه ... همه چیز رو خلاصه براش گفتم ... از خانواده ام، سرگذشتم، زندان رفتنم و ...
حرفم که تموم شد هنوز سرش پایین بود ...
بدجور چهره اش گرفته بود ...
سکوت عمیقی بین ما حاکم شد ... اونقدر عمیق و طولانی که کم کم داشت گریه ام می گرفت ...
سرش رو آورد بالا و گفت: الان کی هستید؟ ...
یه تعمیرکار که داره درس می خونه بره دانشگاه ... سرم رو پایین انداختم و ادامه دادم ...
البته هنوز دبیرستان رو تموم نکردم ...
- خانواده انتخاب ما نیست ... پدر و مادر انتخاب ما نیست ... خودتون کی هستید؟ ... الان کی هستید؟ ...
تازه متوجه منظورش شدم ...
یه نفر که سعی می کنه، بنده خدا باشه و تمام تلاشش رو می کنه تا درست زندگی کنه ...
دوباره مکثی کرد و گفت: تا وقتی که این آدم، تلاشش رو می کنه؛ جواب منم مثبته ...
از خوشحالی گریه ام گرفته بود ...
قرار شد یه مراسم ساده توی مسجد بگیریم و بعدش بریم ماه عسل ...
من پول زیادی نداشتم ... البته این پیشنهاد حسنا بود ...
چند روز بعد داشتیم لیست دعوت می نوشتیم ...
مادر حسنا واقعا خانم مهربانی بود ...
همین طور که مشغول بودیم یا تعجب پرسید: شما جز حاج آقا و خانواده اش، و خانواده حنیف هیچ دعوتی دیگه ای نداری؟ ...
#داستان_واقعی_فرار_ازجهنم
✍ادامــــــه دارد ....