#برگی_از_خاطرات_شهدا
📜 شهید ابراهیم هادی
♦️یک روز قرار شد والیبال بازی کنیم، من ِکتانی نداشتم. به یکی از رفقای ابراهیم که کتانی چینی قدیمی پایش بود گفتم: کتانی ات را بده من برم توی زمین. دمپایی خودم را به او دادم و کتانی اش را گرفتم. مشغول بازی شدیم. بعد از بازی دیدم که او رفته. من هم به خانه برگشتم.
♦️هنوز ساعتی نگذشته بود که دیدم ابراهیم به درب منزل ما آمد. با خوشحالی به استقبالش رفتم. گفتم: چه خبر از این طرفا؟! بی مقدمه گفت: سعید، خدا توی قیامت از هر چی بگذرد از #حق_الناس نمی گذرد. برای همین توی زندگی مواظب باش حق مردم به گردنت نباشه.
♦️ بعد ادامه داد: تا می تونی به وسیله ای که مال خودت نیست نزدیک نشو. خیلی مراقب باش! گفتم: آقا ابرام من نوکرتم. چشم. راستی این رفیقت که کتونی ازش گرفتم، نمی دونم کجاست. قبل از پایان بازی رفت. ابراهیم خیلی روی حق الناس حساس بودند.
📚 سلام بر ابراهیم۲ /ص ۶۰
🌷 @Hamid_1368313 🌷
#برگی_از_خاطرات_شهدا
📜 شهید ابراهیم هادی
♦️یک روز قرار شد والیبال بازی کنیم، من ِکتانی نداشتم. به یکی از رفقای ابراهیم که کتانی چینی قدیمی پایش بود گفتم: کتانی ات را بده من برم توی زمین. دمپایی خودم را به او دادم و کتانی اش را گرفتم. مشغول بازی شدیم. بعد از بازی دیدم که او رفته. من هم به خانه برگشتم.
♦️هنوز ساعتی نگذشته بود که دیدم ابراهیم به درب منزل ما آمد. با خوشحالی به استقبالش رفتم. گفتم: چه خبر از این طرفا؟! بی مقدمه گفت: سعید، خدا توی قیامت از هر چی بگذرد از #حق_الناس نمی گذرد. برای همین توی زندگی مواظب باش حق مردم به گردنت نباشه.
♦️ بعد ادامه داد: تا می تونی به وسیله ای که مال خودت نیست نزدیک نشو. خیلی مراقب باش! گفتم: آقا ابرام من نوکرتم. چشم. راستی این رفیقت که کتونی ازش گرفتم، نمی دونم کجاست. قبل از پایان بازی رفت. ابراهیم خیلی روی حق الناس حساس بودند.
📚 سلام بر ابراهیم۲ /ص ۶۰
╭─••❈✿♡✿❈••─╮
@Hamid_1368313
╰─••❈✿♡✿❈••─╯