#داستان_تربیتی
#همسرانه💑
🔹مـــراقـبـت
🎀تابســتون بــود و هــوا هم خیلــی گــرم ؛رفتــم پنکــه رو روشــن کــردم وخوابیــدم مــن بــه گرمـا خیلـی حساسـم.خواب بـودم و احسـاس کـردم هـوا خیلـی گـرم شـده و متوجـه شـدم بـرق رفتـه بعـداز چنـد ثانیـه احسـاس خیلـی خنکـی کـردم و بـه زور چشـمم رو بـاز کـردم تـا مطمئـن بشـم بـرق اومـده یـا نه...دیـدم کمیـل بـالای سـرم یـه ملحفـه رو گرفتـه ومثـل پنکـه بـالای سـرم میچرخونـه تـا خنـک بشـم...بعد چنـد دقیقـه پاشـدم گفتـم کمیـل تـو هنـوز داری میچرخونـی؟ خســته شــدی! گفت: خــواب بــودی و بــرق رفــت و تــو چــون بــه گرمــا حساســی،می ترســیدم از گرمـای زیـاد ازخـواب بیـدار بشـی.
🎀برشی از زندگی↯
شهیدمدافعحرم کمیل صفریتبار🕊
🗣راوی:همسرشهید
📚منبع:کتاب'365خاطره،365روز'