eitaa logo
شهید حمید سیاهکالی مرادی💕
240 دنبال‌کننده
5.2هزار عکس
2.4هزار ویدیو
44 فایل
✨ولادت:،۱۳۶۸/۰۲/۰۴ شهادت:۱۳۹۴/۰۹/۰۵ مزار:گلزار شهدای قزوین ~شرمنده ام.... یک جــان بیشتر ندارم تا در راه ولے عصـر ونائب بر حقـش امـام خامنه اے فـدا کنـــــم✨💫 #√شهیدحمید سیاهکالی مرادی☺️👆🏻 انتقاد!پیشنهاد؟حرفی،سخنی ¿ادمین تبادل @modafeh_chadoor
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️دو چیز به درد آخرت می خورد: یکی امام حسین(ع) یکی تقوا 👌 بسیار شنیدنی 🎤 📡 حداقل برای یک☝️نفر ارسال کنید. 🔴 بهترین سخنرانی های روز
❤اَللهُ یَعلَمُ ما فِے قُلوبِکُم...❤: چهل و چهارم داستان دنباله دار فرار از جهنم: 🔵مسیر آتش مقصد دوم مون یکی از مراکز موادی بود که قبلا پیش شون بودم ... اونجا هم اوضاع و احوالش فرق چندانی با جای قبلی نداشت... چشم هاش می لرزید ... اگر یه تلنگر بهش می زدی گریه اش در میومد ... جایی بودیم که اگر کسی سرمون رو هم می برید یه نفرم نبود به دادمون برسه ... تنها چیزی که توی محاسبتم درست از آب در نیومد ... درگیری توی مسیر برگشت بود ... درگیری مسلحانه بود ... با سرعت، دنده عقب گرفتم ... توی همون حالت ویراژ می دادم و سر ماشین رو توی یه حرکت چرخوندم اما از بد بیاری ... همزمان یکی از ماشین هاشون از تقاطع چرخید سمت ما و ماشین بین ماشین ها قفل شد ... اسلحه رو کشیدم و از ماشین پریدم پایین ... شوکه شده بود و کپ کرده بود ... سریع چرخیدم سمتش ... در ماشین رو باز کردم و کشیدمش بیرون ... پشت گردنش رو گرفتم ... سرش رو کشیدم پایین و حائلش شدم تیر نخوره ... سریع از بین ماشین ها ردش کردم و دور شدیم ... از شوک که در اومد، تمام شب رو بالا میاورد ... براش داروی ضد تهوع خریدم ... روی تخت هتل ولو شده بود ... روی تخت دیگه نشسته بودم و نگاهش می کردم ... مراقب بودم حالش بدتر نشه ... حالش افتضاح بود ... خیس عرق شده بود ... دستم رو بردم سمت پیشونیش با عصبانیت زدش کنار ... نیم خیز شد سمتم ... توی چشم هام زل زد و بریده بریده گفت ... چرا با من اینطوری می کنی؟ ... یهو کنترلش رو از دست داد و حمله کرد سمت من ... ✍ادامــــــه دارد ....
❤اَللهُ یَعلَمُ ما فِے قُلوبِکُم...❤: چهل و پنجم داستان دنباله دار فرار از جهنم: 🔵بهم حمله کرد در حالی که داد می زد و اون جملات رو تکرار می کرد و اشک می ریخت ... حمله کرد سمت من ... چند تا مشت و لگد که بهم زد ... یقه اش رو گرفتم و چسبوندمش به دیوار... با صدای بلند گریه می کرد و می گفت ... چرا با من این کار رو می کنی؟ ... آروم کردنش فایده نداشت ... سرش داد زدم ... این آینده توئه ... آینده ایه که خودت انتخاب کردی ... ازش ترسیدی؟... آره وحشتناکه ... فکر کردی چی میشی؟ ... تو یه احمقی که در بهترین حالت، یه گارسون توی بالای شهر یا یه خدمتکار هتل یا چیزی توی همین مایه ها میشی ... اگرم یه آشغال عشق اسلحه بشی و شانس بیاری پلیس... یقه اش رو ول کردم ... می خوای امریکایی باشی؟ ... آره این آمریکاست ... جایی که یا باید پول و قدرت و ثروت داشته باشی یا مثل سیاستمدارها و امثال اونها توی سیستم خودت رو جا کنی ... یا اینکه درس بخونی و با تلاش زیاد، خودت رو توی سیستم بهره کشی، بکشی بالا ... می خوای آمریکایی باشی باش ... اما یه آشغال به درد نخور نباش ... این کشور 300 میلیون نفر جمعیت داره ... فکر می کنی چند درصدشون اون بالان؟ ... فکر می کنی چند نفر از این پایین تونستن خودشون رو بکشن بالا؟ ... حتی اگر یه زندگی عادی و متوسط بخوای، باید واسش تلاش کنی ... مسلمون ها رو نمی دونم اما بقیه باید 18 سالگی خونه رو ترک کنن و جدا زندگی کنن ... 2 سال بیشتر وقت نداری ... بخوای درس بخونی یا بخوای بری سر کار ... واقعا فکر کردی می خوای چه کار کنی؟ ... و اون فقط گریه می کرد . ✍ادامــــــه دارد ....
❤اَللهُ یَعلَمُ ما فِے قُلوبِکُم...❤: چهل و ششم داستان دنباله دار فرار از جهنم: 🔵اراده خدا بهش آرام بخش دادم ... تمام شب رو خوابید اما خودم نتونستم ... نشسته بودم و نگاهش می کردم ... زندگی مثل یه فیلم جلوی چشمم پخش می شد ... هیچ وقت، هیچ کسی دستش رو برای کمک به من بلند نکرده بود ... فردا صبح، با روشن شدن آسمون رفتم ماشین رو آوردم ... جز چند تا خراش جزئی سالم بود ... راه افتادیم ... توی مسیر خیلی ساکت بود ... بالاخره سکوت رو شکست .. . . - چرا این کار رو کردی؟ ... . زیر چشمی نگاهش کردم ... به خاطر تو نبود ... من به پدرت بدهکار بودم ... لیاقتش بیشتر از داشتن پسری مثل توئه ... . - تو چی؟ لابد لیاقتش آدمی مثل توئه ... زدم بغل ... بعد از چند لحظه ... - من 13 سالم بود که خیابون خواب شدم ... بچه که بودم دلم می خواست دکتر بشم ... درس می خوندم، کار می کردم ... از خواهر و برادرهام مراقبت می کردم ... می خواستم از توی اون کثافت خودم و اونها رو بیرون بکشم اما بدتر توش غرق شدم ... هیچ وقت دلم نمی خواست اون طوری زندگی کنم ... دیدن حنیف و پدر تو، تنها شانس کل زندگی من بود ... . . رسوندمش در خونه ... با ترمز ماشین، حاجی سریع از خونه اومد بیرون ... مشخص بود تمام شب، پشت پنجره، منتظر ما کشیک می کشیده ... وقتی احد داشت پیاده می شد ... رو کرد به من ... پدرم همیشه میگه، توی زندگی چیزی به اسم شانس وجود نداره ... زندگی ترکیب اراده ما و خواست خداست ... . اینو گفت و از ماشین پیاده شد ... ✍ادامــــــه دارد ....
رمان ناب تقدیم نگاه پرمهرتون😉☺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☺️ وقتۍ میگۍ: " سپردم به " پس‌اون‌صدایی‌ڪه ته‌ دلت میگه: " نڪنه فلان اتفاق بیفته..." چۍ میگه؟! اینڪه‌بتونی‌جلوےاین‌صداروبگیرۍ خودش یه پا هاا... @Hamid_1368313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
همه‌ی ڪارهاش رو حساب بود. وقتی پاوه بودیم، مسئول روابط عمومی بود. هر روز صبح محوطه را آب و جارو می‌ڪـــرد. اذان می‌گفت و تا ما نماز بخوانیم، صبحانه حاضــر بود....، ڪــم‌تر پیش می‌آمد ڪــسی توی این ڪارها از او سبقت بگیرد. خیلی هم خوش سلیقه بود. یڪ بار یڪ فرشی داشتیم ڪه حاشیه‌ی یڪ طرفش سفید بود. انداخته بودم روی موڪــتمان. ابراهیم وقتی آمد خانه،‌ گفت «آخه عزیز من! یه زن وقتی می‌خواد دڪور خونه رو عوض ڪــنه، با مردش صحبت می‌ڪــنه. اگه از شوهرش بپرسه اینو چه جوری بندازم،‌ اونم می‌گه اینجوری.» و فرش را چرخاند، طوری ڪـــه حاشیه‌ی سفیدش افتاد بالای اتاق. @Hamid_1368313
باهم‌رفتیم‌قم🚶🏿‍♂⃟🗝 جلوضریح‌بهم‌گفت‌: احمد،آدم‌بایدزرنگ باشہ،ماازتهران‌اومدیم‌زیارت بایدیہ‌هدیہ‌بگیریم گفتم‌چےمیخواے گفت‌شهادت🥀 @Hamid_1368313
🌺 ۱۲۰🍃 به نیابت از سید مصطفی صدر زاده هدیه به حضرت زهرا سلام الله علیها 🌷 @Hamid_1368313 🌷
برشی از صفحه ۳۲۰-۳۲۱ کتاب: هنوز نتوانستم خودم را با این شرایط وفق بدهم. روزهای خیلی سختی به من گذشت. روزهایی که با یک صدا، با یک یادآوری خاطره، با دیدن یک زن و شوهر کنار هم، بی اختیار گریه کردم. روزهایی که همه چیز خاطره حمید را به یادم می انداخت. از شنیدن مداحی هایی که دوست داشت گرفته تا بوی عطر هایی که می زد. روزهایی که حرف‌های خیلی تلخی شنیدم. اینکه حمید برای پول رفته، اینکه شما حقوق تان از نظر شرعی مشکل دارد؛ چون حمید برای ایران شهید نشده است. حرفهایی که هرکدام شان مثل نمک روی زخم وجودم را به آتش می کشد. هیچ عقل سلیمی قبول نمی‌کند در برابر پول چنین کاری بکند. این که همسرت دیگر نباشد، فقط توی خواب بتوانی او را ببینی. وقتی بیدار می شوی، نبودنش آن قدر آزارت بدهد که دوست داشته باشی فقط بخوابی و او را دوباره در خواب ببینی. ولی تا کجا؟ تا کجا می شود فقط خواب بود و خواب دید؟ همه این حرف ها و رفتارهای غیر منصفانه یک طرف، نبودن خود حمید یک طرف. حسرت این که یک بار عمه و پدر حمید را خوشحال ببینم، روی دلم مانده است. هر وقت به خانه پدری حمید می روم، همه خاطراتم از دوره بچگی تا روزهای آخر جلوی چشم هایم می آید. از اول تا آخر گریه می کنم. 🌷 @Hamid_1368313 🌷
👌 پیامبر خدا صلی‌الله‌علیه‌و‌آله در انتهای خطبه غدیر چنین فرمودند: فَقُولُوا بِأَجْمَعِکُمْ: «نُبایِعُکَ عَلی ذالِکَ بِقُلوُبِنا وَ أَنْفُسِنا وَ أَلْسِنَتِنا وَ أَیْدینا. علی ذالِکَ نَحْیی وَ عَلَیْهِ نَموتُ وَ عَلَیْهِ نُبْعَثُ.» همه بگویید: ما بر ولایت علی و امامان از نسل او با دل ها و جان ها و دست و زبانمان پیمان می بندیم. بر این عهد زنده ایم، با آن می میریم و با همان پیمان سر از قبر بر میداریم. 🌷 @Hamid_1368313 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ماجرای خواب و هدیه‌ای که چند روز بعد از طرف پدر برای دختر آمد... 🕊شادی روح شهید مدافع حرم 🌷 @Hamid_1368313 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نامه عملشو میدن دستش..... میگه خدایا خیلی از اعمال ما نیست خدایا خیلی از عبادات ما نیست حتما اشتباهی شده میگه نه ...... مامورین ما اشتباه نمیکنن... تو غیبت کردی... 🌷 @Hamid_1368313 🌷
فرستـادن پنج بہ نیتــ سلامتے و ٺعجیـل در «عج» هدیہ ‌بہ‌ روح ‌مطهر ‌شهید سیاهکالی مرادی♥️ 🌷 @Hamid_1368313 🌷
❤اَللهُ یَعلَمُ ما فِے قُلوبِکُم...❤: چهل و هفتم داستان دنباله دار فرار از جهنم: 🔵من گاو نیستم برگشتم خونه ... تمام مدت، جمله احد توی ذهنم می چرخید ... یه لحظه به خودم اومدم ... استنلی، اگر واقعا چیزی به اسم شانس وجود نداشته باشه ... یعنی ... تمام اتفاقات زندگیم ... آیات قرآن ... بلند شدم و با عجله رفتم سراغ قرآن ... دوباره برش داشتم و شروع کردم به خوندن ... از اول، این بار با دقت ... شب شده بود ... بی وقفه تا شب فقط قرآن خونده بودم ... بدون آب، بدون غذا ... بستمش ... ولو شدم روی تخت و قرآن رو گذاشتم روی سینه ام ... ما دست شما رو می گیریم ... شما رو تنها نمی گذاریم ... هدایت رو به سوی شما می فرستیم ... اما آیا چشمی برای دیدن و درک کردن نعمت های خدا هست... آیا شما هدایت رو می پذیرید یا چشم هاتون رو به روی اونها می بندید ... تازه می تونستم خدا رو توی زندگیم ببینم ... اشک قطره قطره از چشم هام پایین می اومد ... من داشتم خدا رو می دیدم ... نعمت ها ... و هدایتش رو ... برای اولین بار توی زندگیم خدا رو حس می کردم ... . . نزدیک صبح رفتم جلوی در ... منتظر شدم ... بچه ها یکی یکی رفتن مدرسه ... مادرشون اونها رو بدرقه کرد و برگشت داخل ... بعد از کلی دل دل کردن ... رفتم زنگ در رو زدم ... حاج آقا اومد دم در ... نگاهش سنگین بود ... - احد حالش چطوره؟ ... - کل دیروز توی اتاقش بود ... غذا هم نخورد ... امروز، صبح زود، رفت مدرسه ... از دیروز تا امروز فقط یه جمله حرف زد... موقع رفتن بهم گفت معذرت می خوام ... - متاسفم ... مکث کرد ... حس کردم زمان خوبی برای حرف زدن نیست... سرم رو پایین انداختم و خداحافظی کردم ... - استنلی ... شبیه آدمی نیستی که برای احوال پرسی اومده باشه ... چرخیدم سمتش ... هیچی، فقط اومده بودم بگم ... من، گاو نیستم ... یعنی ... دیگه گاو نیستم ... ✍ادامــــــه دارد .
❤اَللهُ یَعلَمُ ما فِے قُلوبِکُم...❤: چهل و هشتم داستان دنباله دار فرار از جهنم: 🔵دست خدا حال احد کم کم خوب شد ... برای اولین بار که با پدرش اومد مسجد، بچه ها ریختن دورش ... پسر حاجی بود ... من سمت شون نمی رفتم ... تا اینکه خود احد اومد سراغم ... - میگن عشق و نفرت، دو روی یه سکه است ... فکر کنم دشمنی و برادری هم همین طوره ... خندید و گفت ... حاضرم پدرم رو باهات شریک بشم ... خنده ام گرفت ... ما دو تا، رفیق و برادر هم شدیم ... اونقدر که پاتوق احد، خونه من شده بود ... و اینکه اون روز چه اتفاقی افتاده بود، مدت ها مثل یه راز بین ما دو تا باقی موند ... البته بهتره بگم من جرات نمی کردم به حاجی بگم پسرش رو کجاها برده بودم ... و چه بلایی سرش آورده بودم ... سال 2011، مراسم تشرف من به اسلام انجام شد ... اکثر افراد بعد از تشرف اسم شون رو عوض می کردن و یه اسم اسلامی انتخاب می کردن ... اما من این کار رو نکردم ... من، توی زندگی قبلی آدم درستی نبودم ... هر چند عوض شده بودم اما دلم نمی خواست کسی من رو با نام بزرگ ترین بندگان مقدس خدا صدا کنه ... من لیاقتش رو نداشتم... اون روز، من تمام خاطراتم رو از بچگی برای حاجی تعریف کردم ... و اون با چشم های پر از اشک گوش می داد ... بلند شد و پیشونی من رو بوسید ... - استنلی ... تو آدم بزرگی هستی ... که از اون زندگی، تا اینجا اومدی ... خدا هیچ بنده ای رو تنها نمی گذاره و دست هدایتش رو سمت اونها می گیره ... اما اونها بی توجه به لطف خدا، بهش پشت می کنن ... خدا عهد کرده، گناه افرادی که از صمیم قلب ایمان میارن و به سوی اون برمی گردن رو می بخشه و گذشته شون رو پاک می کنه ... هرگز فراموش نکن ... دست تو، توی دست خداست ... ✍ادامــــــه دارد ....
❤اَللهُ یَعلَمُ ما فِے قُلوبِکُم...❤: چهل و نهم داستان دنباله دار فرار از جهنم: 🔵اولین نماز چند هفته، حفظ کردن نماز و تمرینش طول کشید ... تک تک جملات عربی رو با ترجمه اش حفظ کرده بودم ... کلی تمرین کردم ... سخت تر از همه تلفظ بود ... گاهی از تلفظ هام خنده ام می گرفت ... خودم که می خندیدم بقیه هم منفجر می شدن ... . می خواستم اولین نماز رو توی خونه خودم بخونم ... تنها ... . . از لحظه ای که قصد کردم ... فشار سنگینی شروع شد ... فشاری که لحظه لحظه روی قفسه سینه ام بیشتر می شد ... . وضو گرفتم ... سجاده رو پهن کردم ... مهر رو گذاشتم ... دستم رو بالا آوردم ... نیت کردم و ... الله اکبر گفتم ... . . هر بخش رو که انجام می دادم همه گذشته ام جلوی چشمم می اومد ... صحنه های گناه و ناپاک ... هر لحظه فشار توی قلبم سنگین تر می شد ... تا جایی که حس می کردم الان روح از بدنم خارج میشه ... تک تک سلول هام داشت متلاشی می شد ... بین دو قطب مغناطیسی گیر کرده بودم و از دو طرف به شدت بهم فشار می اومد ... انگار دو نفر از زمین و آسمان، من رو می کشیدند ... . . چند بار تصمیم گرفتم، نماز رو بشکنم و رها کنم ... اما بعد گفتم ... نه استنلی ... تو قوی تر از اینی ... می تونی طاقت بیاری ... ادامه بده ... تو می تونی ... . . وقتی نماز به سلام رسیده بود ... همه چیز آرام شد ... آرام آرام ... الله اکبرهای آخر رو گفتم اما دیگه جانی در بدن نداشتم ... همون جا کنار مهر و سجاده ام افتادم ... خیس عرق، از شدت فشار و خستگی خوابم برد ... . . از اون به بعد، هرگز نمازم ترک نشد ... در هر شرایطی اول از همه نمازم رو می خوندم ... پ.ن: من از نویسنده داستان پرسیدم ک چرا برای استنلی خواندن نماز اینقدر سخت بود ایشون فرمودن ب خاطر اینکه استنلی حرامزاده بوده و شیطان مستقیما در بسته شدن نطفه ش نقش داشته. وقتی چنین افرادی از صف شیطون جدا میشن و میخوان کار خوبی انجام بدن براشون خیلی خیلی سخته ، چون براشون یه جنگ محسوب میشه با شیطان .. به هر میزان که قدرت روحی شون قوی تر باشه و عمق مسیر توبه بیشتر باشه فشار بیشتری رو تجربه می کنن چون کل صفوف شیطان برای برگشت اونها تجهیز میشن... ✍ادامــــــه دارد ....
سه پارت از رمان ناب تقدیم نگاه قشنگتون☺😉
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•﷽• °|چشم‌دلم‌به‌سمت‌حرم‌باز‌می‌شود با‌یڪ‌سلام‌صبح‌من‌آغاز‌می‌شود|° وعلی_علی_بن_الحسین وعلی_اصحاب_الحسین ✨🍃🌸 ○°• @Hamid_1368313🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷🍀 🌿پيامبراكرم(صلى الله عليه وآله وسلم) به على(عليه السلام)فرمود: اى على جبرئيل به من گفت: آرزو داشتم بخاطر انجام هفت كار از جنس بشر باشم تا بتوانم آنها را انجام دهم. ❶⇦در نماز جماعت شركت كردن. ❷⇦همنشينى با علما. ❸⇦اصلاح و آشتى برقرار كردن بين دو نفر كه با هم قهر هستند. ❹⇦محبت و نوازش نمودن نسبت به يتيمان. ❺⇦عيادت مريض نمودن. ❻⇦تشييع جنازه كردن. ❼⇦در موسم حجّ به حاجيان در مكه آب دادن. 🌿 بعد پيامبراكرم(صلى الله عليه وآله وسلم) به على(عليه السلام) مى فرمايد: يا على در انجام اين امور جدّى و كوشا باش. 📚‍ آرزوى جبرئيل يا هفت خصلت ممتاز 🌸🌸🍃🌸🌸🍃🌸🌸🍃 @Hamid_1368313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا