eitaa logo
شهید حمید سیاهکالی مرادی💕
238 دنبال‌کننده
5.2هزار عکس
2.4هزار ویدیو
44 فایل
✨ولادت:،۱۳۶۸/۰۲/۰۴ شهادت:۱۳۹۴/۰۹/۰۵ مزار:گلزار شهدای قزوین ~شرمنده ام.... یک جــان بیشتر ندارم تا در راه ولے عصـر ونائب بر حقـش امـام خامنه اے فـدا کنـــــم✨💫 #√شهیدحمید سیاهکالی مرادی☺️👆🏻 انتقاد!پیشنهاد؟حرفی،سخنی ¿ادمین تبادل @modafeh_chadoor
مشاهده در ایتا
دانلود
یکی از هم رزم های حمید آقا تعریف میکرد یه روز هوا خیلی سرد بود وکمی بارانی وحمید آقا با موتور اومد ومنو سوار کرد وموقع پیادشدن من شروع کرد از معذرت خواهی که ببخشید یخ زدی هواسردبود وازین حرفها گفتم بابا بزرگواری کردی منو رسوندی به جای اینکه من ازت ممنون باشم وتشکر کنم تو داری معذرت خواهی میکنی شادی روحش صلوات🌸 🌷 @Hamid_1368313 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید_سید_علی_زنجانی❤️ سید خیلی مهربون بود. نمیذاشت ڪـسی از دستش ناراحت بشه. حتی وقتی ڪـه طرف مقابل مقصر بود، باز هم سید عذرخواهی میڪرد ڪه مبادا ڪسی ازش ناراحت بشه...! مهم نیست چند نفر ببینن ملاڪ رضایت خداست...! @Hamid_1368313
❤️عزیزترین مهمان خانه ما در نوروز ✍۸ فروردین ۹۷ بود. تازه شب قبلش از شمال رسیده بودم که آقایی با تلفن منزل تماس گرفت و گفت: منزل هستید؟ سردار سلیمانی می‌خواهد بیاید خانه‌تان. باور نمی‌کردم با هیجان گفتم: بله بله هستیم. گفت: خب پس سردار ساعت ۱۰ صبح می‌رسد منزل شما. بچه‌ها خواب بودند. خانه را مرتب کردم و تماس گرفتم با خانواده همسرم که بیایند منزل ما که متأسفانه دیر هم رسیدند. بعد با شور و شوقی که بیشتر در وجود خودم بود بچه‌ها را صدا کردم و گفتم بیدار شید مهمان عزیزی داریم. یک نفر داره میاد خانه ما که مطمئنم شما هم خوشحال می‌شوید. وقتی فهمیدند حاج قاسم دارد می‌آید از خوشحالی پریدند حاضر شدند. در همین حین آیفون خانه به صدا در آمد. در را که باز کردم حاج قاسم با یک محافظی داخل شدند. سردار سراغ بچه‌ها را گرفت گفتم الان می‌رسند خدمتتان دارند آماده می‌شوند. بعد راهنمایی کردم بنشیند روی مبل. به محض ورودشان یاد روز سال تحویل افتادم که رفته بودم سر مزار همسرم. به او گفتم آقا مهدی شما هر سال نوروز به ما عیدی می‌دادی امسال هم باید مثل سال‌های قبل عیدی‌ات را بدهی یادت نره عیدی ما. وقتی سردار آمد برایش تعریف کردم و گفتم الان می‌فهمم عیدی همسرم به ما چه بود. حضور و دیدار شما در خانه مان. حاج قاسم گفت: انشاءالله عیدی شما دیدار حضرت صاحب الزمان( عج) 🌷 @Hamid_1368313 🌷
❤️🌷 جمعہ ها شرح دݪم یڪ غزل کؤتاه اسٺ که ردیفـش همہ دݪتنگ تو ام مۍآید...🍃💔 ♡ 🌷 @Hamid_1368313 🌷
روز🌺 ۱۱۹🍃 به نیابت از گمنام هدیه به حضرت زهرا سلام الله علیها 🌷 @Hamid_1368313 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قسمت پنجاه و شش تابستان شصت و یک🌹 🗣دوستان شهید 👇👇👇 👇👇👇 💫ابراهيم در تابستان 1361 که به خاطر مجروح شدن تهران بود، پيگير مسائل آموزش و پرورش شد. 💫در دوره های تكميلی ضمن خدمت شركت كرد. همچنين چندين برنامه و فعاليت فرهنگی را در همان دوران كوتاه انجام داد. 💫با عصای زير بغل از پله های اداره كل آموزش و پرورش بالا و پايين می رفت. 💫آمدم جلو و سلام كردم. گفتم: آقا ابرام چی شده؟! اگه كاری داری بگو من انجام ميدم. 💫گفت: نه،كار خودمه. 💫بعد به چند اتاق رفت و امضاء گرفت. كارش تمام شد. می خواست از ساختمان خارج شود. 💫پرسيدم: اين برگه چی بود. چرا اينقدر خودت را اذيت كردی!؟ 💫گفت: يک بنده خدا دو سال معلم بوده اما هنوز مشكل استخدام داره كار او را انجام دادم. 💫پرسيدم: از بچه های جبهه است!؟ 💫گفت: فكر نمی كنم اما از من خواست برايش اين كار را انجام دهم. من هم ديدم اين كار از من ساخته است برای همين آمدم. 💫بعد ادامه داد: آدم هر كاری كه می تواند بايد برای بنده های خدا انجام دهد. مخصوصا اين مردم خوبی كه داريم. هر كاری كه از ما ساخته است بايد برايشان انجام دهيم. نشنيدی كه حضرت امام فرمودند: «مردم ولی نعمت ما هستند.» 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 💫ابراهيم را در محل همه می شناختند. هركسی با اولين برخورد عاشق مرام و رفتارش می شد. 💫هميشه خانه ابراهيم پر از رفقا بود. بچه هايی كه از جبهه می آمدند، قبل از اينكه به خانه خودشان بروند به ابراهيم سر می زدند. 💫يک روز صبح امام جماعت مسجد محمديه(شهدا) نيامده بود. مردم به اصرار ابراهيم را فرستادند جلو و پشت سر او نماز خواندند. 💫وقتی حاج آقا مطلع شد خيلی خوشحال شد و گفت: بنده هم اگر بودم افتخار می كردم كه پشت سر آقای هادی نماز بخوانم. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 💫ابراهيم را ديدم كه با عصای زير بغل در كوچه راه می رفت. چند دفعه ای به آسمان نگاه كرد و سرش را پايين انداخت. 💫رفتم جلو و پرسيدم: آقا ابرام چی شده!؟ 💫اول جواب نمی داد. اما با اصرار من گفت: هر روز تا اين موقع حداقل يكی از بندگان خدا به ما مراجعه می كرد و هر طور شده مشكلش را حل می كرديم. 💫اما امروز از صبح تا حالا كسی به من مراجعه نكرده! می ترسم كاری كرده باشم كه خدا توفيق خدمت را از من گرفته باشد 🌷 @Hamid_1368313 🌷
فرستـادن پنج بہ نیتــ سلامتے و ٺعجیـل در «عج» هدیہ ‌بہ‌ روح ‌مطهر ‌شهید سیاهکالی مرادی♥️ 🌷 @Hamid_1368313 🌷
🌷پیشنهاد تغییر پروفایل از عید قربان تا عید غدیر کمترین کاری که میشه برا عید غدیر کرد . . . 🌱 ☘ 🌷 @Hamid_1368313 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️دو چیز به درد آخرت می خورد: یکی امام حسین(ع) یکی تقوا 👌 بسیار شنیدنی 🎤 📡 حداقل برای یک☝️نفر ارسال کنید. 🔴 بهترین سخنرانی های روز
❤اَللهُ یَعلَمُ ما فِے قُلوبِکُم...❤: چهل و چهارم داستان دنباله دار فرار از جهنم: 🔵مسیر آتش مقصد دوم مون یکی از مراکز موادی بود که قبلا پیش شون بودم ... اونجا هم اوضاع و احوالش فرق چندانی با جای قبلی نداشت... چشم هاش می لرزید ... اگر یه تلنگر بهش می زدی گریه اش در میومد ... جایی بودیم که اگر کسی سرمون رو هم می برید یه نفرم نبود به دادمون برسه ... تنها چیزی که توی محاسبتم درست از آب در نیومد ... درگیری توی مسیر برگشت بود ... درگیری مسلحانه بود ... با سرعت، دنده عقب گرفتم ... توی همون حالت ویراژ می دادم و سر ماشین رو توی یه حرکت چرخوندم اما از بد بیاری ... همزمان یکی از ماشین هاشون از تقاطع چرخید سمت ما و ماشین بین ماشین ها قفل شد ... اسلحه رو کشیدم و از ماشین پریدم پایین ... شوکه شده بود و کپ کرده بود ... سریع چرخیدم سمتش ... در ماشین رو باز کردم و کشیدمش بیرون ... پشت گردنش رو گرفتم ... سرش رو کشیدم پایین و حائلش شدم تیر نخوره ... سریع از بین ماشین ها ردش کردم و دور شدیم ... از شوک که در اومد، تمام شب رو بالا میاورد ... براش داروی ضد تهوع خریدم ... روی تخت هتل ولو شده بود ... روی تخت دیگه نشسته بودم و نگاهش می کردم ... مراقب بودم حالش بدتر نشه ... حالش افتضاح بود ... خیس عرق شده بود ... دستم رو بردم سمت پیشونیش با عصبانیت زدش کنار ... نیم خیز شد سمتم ... توی چشم هام زل زد و بریده بریده گفت ... چرا با من اینطوری می کنی؟ ... یهو کنترلش رو از دست داد و حمله کرد سمت من ... ✍ادامــــــه دارد ....
❤اَللهُ یَعلَمُ ما فِے قُلوبِکُم...❤: چهل و پنجم داستان دنباله دار فرار از جهنم: 🔵بهم حمله کرد در حالی که داد می زد و اون جملات رو تکرار می کرد و اشک می ریخت ... حمله کرد سمت من ... چند تا مشت و لگد که بهم زد ... یقه اش رو گرفتم و چسبوندمش به دیوار... با صدای بلند گریه می کرد و می گفت ... چرا با من این کار رو می کنی؟ ... آروم کردنش فایده نداشت ... سرش داد زدم ... این آینده توئه ... آینده ایه که خودت انتخاب کردی ... ازش ترسیدی؟... آره وحشتناکه ... فکر کردی چی میشی؟ ... تو یه احمقی که در بهترین حالت، یه گارسون توی بالای شهر یا یه خدمتکار هتل یا چیزی توی همین مایه ها میشی ... اگرم یه آشغال عشق اسلحه بشی و شانس بیاری پلیس... یقه اش رو ول کردم ... می خوای امریکایی باشی؟ ... آره این آمریکاست ... جایی که یا باید پول و قدرت و ثروت داشته باشی یا مثل سیاستمدارها و امثال اونها توی سیستم خودت رو جا کنی ... یا اینکه درس بخونی و با تلاش زیاد، خودت رو توی سیستم بهره کشی، بکشی بالا ... می خوای آمریکایی باشی باش ... اما یه آشغال به درد نخور نباش ... این کشور 300 میلیون نفر جمعیت داره ... فکر می کنی چند درصدشون اون بالان؟ ... فکر می کنی چند نفر از این پایین تونستن خودشون رو بکشن بالا؟ ... حتی اگر یه زندگی عادی و متوسط بخوای، باید واسش تلاش کنی ... مسلمون ها رو نمی دونم اما بقیه باید 18 سالگی خونه رو ترک کنن و جدا زندگی کنن ... 2 سال بیشتر وقت نداری ... بخوای درس بخونی یا بخوای بری سر کار ... واقعا فکر کردی می خوای چه کار کنی؟ ... و اون فقط گریه می کرد . ✍ادامــــــه دارد ....
❤اَللهُ یَعلَمُ ما فِے قُلوبِکُم...❤: چهل و ششم داستان دنباله دار فرار از جهنم: 🔵اراده خدا بهش آرام بخش دادم ... تمام شب رو خوابید اما خودم نتونستم ... نشسته بودم و نگاهش می کردم ... زندگی مثل یه فیلم جلوی چشمم پخش می شد ... هیچ وقت، هیچ کسی دستش رو برای کمک به من بلند نکرده بود ... فردا صبح، با روشن شدن آسمون رفتم ماشین رو آوردم ... جز چند تا خراش جزئی سالم بود ... راه افتادیم ... توی مسیر خیلی ساکت بود ... بالاخره سکوت رو شکست .. . . - چرا این کار رو کردی؟ ... . زیر چشمی نگاهش کردم ... به خاطر تو نبود ... من به پدرت بدهکار بودم ... لیاقتش بیشتر از داشتن پسری مثل توئه ... . - تو چی؟ لابد لیاقتش آدمی مثل توئه ... زدم بغل ... بعد از چند لحظه ... - من 13 سالم بود که خیابون خواب شدم ... بچه که بودم دلم می خواست دکتر بشم ... درس می خوندم، کار می کردم ... از خواهر و برادرهام مراقبت می کردم ... می خواستم از توی اون کثافت خودم و اونها رو بیرون بکشم اما بدتر توش غرق شدم ... هیچ وقت دلم نمی خواست اون طوری زندگی کنم ... دیدن حنیف و پدر تو، تنها شانس کل زندگی من بود ... . . رسوندمش در خونه ... با ترمز ماشین، حاجی سریع از خونه اومد بیرون ... مشخص بود تمام شب، پشت پنجره، منتظر ما کشیک می کشیده ... وقتی احد داشت پیاده می شد ... رو کرد به من ... پدرم همیشه میگه، توی زندگی چیزی به اسم شانس وجود نداره ... زندگی ترکیب اراده ما و خواست خداست ... . اینو گفت و از ماشین پیاده شد ... ✍ادامــــــه دارد ....
رمان ناب تقدیم نگاه پرمهرتون😉☺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☺️ وقتۍ میگۍ: " سپردم به " پس‌اون‌صدایی‌ڪه ته‌ دلت میگه: " نڪنه فلان اتفاق بیفته..." چۍ میگه؟! اینڪه‌بتونی‌جلوےاین‌صداروبگیرۍ خودش یه پا هاا... @Hamid_1368313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
همه‌ی ڪارهاش رو حساب بود. وقتی پاوه بودیم، مسئول روابط عمومی بود. هر روز صبح محوطه را آب و جارو می‌ڪـــرد. اذان می‌گفت و تا ما نماز بخوانیم، صبحانه حاضــر بود....، ڪــم‌تر پیش می‌آمد ڪــسی توی این ڪارها از او سبقت بگیرد. خیلی هم خوش سلیقه بود. یڪ بار یڪ فرشی داشتیم ڪه حاشیه‌ی یڪ طرفش سفید بود. انداخته بودم روی موڪــتمان. ابراهیم وقتی آمد خانه،‌ گفت «آخه عزیز من! یه زن وقتی می‌خواد دڪور خونه رو عوض ڪــنه، با مردش صحبت می‌ڪــنه. اگه از شوهرش بپرسه اینو چه جوری بندازم،‌ اونم می‌گه اینجوری.» و فرش را چرخاند، طوری ڪـــه حاشیه‌ی سفیدش افتاد بالای اتاق. @Hamid_1368313
باهم‌رفتیم‌قم🚶🏿‍♂⃟🗝 جلوضریح‌بهم‌گفت‌: احمد،آدم‌بایدزرنگ باشہ،ماازتهران‌اومدیم‌زیارت بایدیہ‌هدیہ‌بگیریم گفتم‌چےمیخواے گفت‌شهادت🥀 @Hamid_1368313
🌺 ۱۲۰🍃 به نیابت از سید مصطفی صدر زاده هدیه به حضرت زهرا سلام الله علیها 🌷 @Hamid_1368313 🌷
برشی از صفحه ۳۲۰-۳۲۱ کتاب: هنوز نتوانستم خودم را با این شرایط وفق بدهم. روزهای خیلی سختی به من گذشت. روزهایی که با یک صدا، با یک یادآوری خاطره، با دیدن یک زن و شوهر کنار هم، بی اختیار گریه کردم. روزهایی که همه چیز خاطره حمید را به یادم می انداخت. از شنیدن مداحی هایی که دوست داشت گرفته تا بوی عطر هایی که می زد. روزهایی که حرف‌های خیلی تلخی شنیدم. اینکه حمید برای پول رفته، اینکه شما حقوق تان از نظر شرعی مشکل دارد؛ چون حمید برای ایران شهید نشده است. حرفهایی که هرکدام شان مثل نمک روی زخم وجودم را به آتش می کشد. هیچ عقل سلیمی قبول نمی‌کند در برابر پول چنین کاری بکند. این که همسرت دیگر نباشد، فقط توی خواب بتوانی او را ببینی. وقتی بیدار می شوی، نبودنش آن قدر آزارت بدهد که دوست داشته باشی فقط بخوابی و او را دوباره در خواب ببینی. ولی تا کجا؟ تا کجا می شود فقط خواب بود و خواب دید؟ همه این حرف ها و رفتارهای غیر منصفانه یک طرف، نبودن خود حمید یک طرف. حسرت این که یک بار عمه و پدر حمید را خوشحال ببینم، روی دلم مانده است. هر وقت به خانه پدری حمید می روم، همه خاطراتم از دوره بچگی تا روزهای آخر جلوی چشم هایم می آید. از اول تا آخر گریه می کنم. 🌷 @Hamid_1368313 🌷
👌 پیامبر خدا صلی‌الله‌علیه‌و‌آله در انتهای خطبه غدیر چنین فرمودند: فَقُولُوا بِأَجْمَعِکُمْ: «نُبایِعُکَ عَلی ذالِکَ بِقُلوُبِنا وَ أَنْفُسِنا وَ أَلْسِنَتِنا وَ أَیْدینا. علی ذالِکَ نَحْیی وَ عَلَیْهِ نَموتُ وَ عَلَیْهِ نُبْعَثُ.» همه بگویید: ما بر ولایت علی و امامان از نسل او با دل ها و جان ها و دست و زبانمان پیمان می بندیم. بر این عهد زنده ایم، با آن می میریم و با همان پیمان سر از قبر بر میداریم. 🌷 @Hamid_1368313 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ماجرای خواب و هدیه‌ای که چند روز بعد از طرف پدر برای دختر آمد... 🕊شادی روح شهید مدافع حرم 🌷 @Hamid_1368313 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نامه عملشو میدن دستش..... میگه خدایا خیلی از اعمال ما نیست خدایا خیلی از عبادات ما نیست حتما اشتباهی شده میگه نه ...... مامورین ما اشتباه نمیکنن... تو غیبت کردی... 🌷 @Hamid_1368313 🌷