چرا بخودت ميگي بدشانس؟
تو عضو #همراه_شهداء هستی سرتو بگير بالا
اين افتخار و شانس نصيب
هركسي نميشه . . 😊
همراه شهدا🇮🇷
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 #قسمت_صدوپنجاه_یک به جز صدای گاه به گاهِ خشخش بیسیم
.
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
#قسمت_صدوپنجاه_دو
سه نفری ایستادیم کنار هم و نگاهمان را دوختیم به نقشه. ثانیههایی نگذشته بود که صدای سوتِ زوزهمانندی گوشم را آزرد. هر سه به هم نگاه کردیم اما نگاهمان طولانی نشد.
ذرههای شن و خاک با این صدا به رقص آمدهاند. از زمین بلند میشوند و چرخی میزنند و اینجا و آنجا آرام میگیرند... کسی انگار شنهای ساعت شنی را به آسمان پاشیده است. زمان را گم کردهام. لباسهایم، دستهایم، صورتم، خاکآلود است. زانوانم را با زمین آشتی دادهام. صورتم خاک را مسح میکند... سنگین شدهام انگار، اما نه، سبکم، خیلی سبک... زمان را گمکردهام... نشستهام پشت نیمکت و معلم کلاس چهارم دارد از روی کتاب، برایمان قصه طوطی و بازرگان را میخواند. جانِ من طوطی است که در قفس بازرگان افتاده. بازرگان خداست؛ مگر نگفت إنالله اشتری؟ و مگر نگفت إصطنعتک لنفسی؟ باید توی قفس جان ببازم تا آزادم کنند و جان بگیرم... در قفس که جان ببازم، از قفس که بیرون بروم، دوباره جان میگیرم و میتوانم پرواز کنم...
میروم توی حیاط خانه. بابا و مامان نشستهاند روی تختِ گوشهی حیاط و چای مینوشند. آفتابِ حزیران، از لابلای درختان حیاط خانه، میتابد و رگههای نور، خود را به گلهای باغچه میرسانند. این آفتاب اما چشمهایم را نمیزند. گنجشکها راه خانه را یاد گرفتهاند. مینشینند روی درخت انار و سروصدایشان حیاط را پر میکند. بابا، خیره به گنجشکها و غرق تماشای آنها و صدایشان است... صدایم میکند و دستم را میگیرد. دستهای بابا گرماند. گنجشکها را نشانم میدهد. طنین صدایش توی گوشهایم میپیچد و تکرار میشود:«عباس! مثل این گنجشکها پرواز کن...»
ذرههای ساعت شنی دارند آرام میگیرند اما هنوز پراکندهاند. توی صحن عقیله چرخی میزنم. فاطمه در اتاقش، روی سجاده نشسته است و ذکر میگوید. صدای سوت زوزهمانندی، خلوتم با فاطمه را، با بابا را و سکوت کلاسِ چهارم را بهم میزند. چشمهایم کمی میسوزند. اعتنا نمیکنم. هُرم گرما میپیچد در سرسرای قلبم؛ منشأ این گرما اما آفتاب نیست. حرفهای بابا توی قلبم تکرار میشود: مثل این گنجشکها پرواز کن... به حرف بابا گوش میدهم. زمان را گم کردهام... میخواهم بشمارم؛ جمع میکنم انگشتانم را... بشمار یک، دو، سه، چهار، پنج ... بیست!
۱۵۲
🔴#اتمام_کتاب
📔#راستی_دردهایم_کو
#همراه_شهداء
برای پاسداری از
دین و میهن و ملت
تا آخرین قطرهی خون ؛
انگشت بر ماشه خواهیم داشت.
#دفاع_مقدس_ادامه_دارد.....
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 یک خون طلبِ ماست از این قوم ستمکار...
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada
9.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢 زیـارتنامهشهــــــداء 💢
❣بِسمِ اللّٰهِ الرَّحمٰن الرَّحیم❣
🚩 اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَهُ
🚩 اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَهُ
🚩 اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ
🚩 اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ
🚩 اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ
🚩 اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ
🚩 اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ
🚩 اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے عَبدِ اللهِ، بِاَبے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم🌹
کاشمیشـدهمچوشهداخاکیباشیم
شهدا نگاهی...
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada
اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ
وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada
السَّلامُ علیڪَ یا بقیَّةَ اللهِ
یااباصالحَ المَهدی
یاخلیفةَالرَّحمن
و یا شریڪَ القران
ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ
سیِّدی و مَولای
ْ الاَمان الاَمان الاَمان ورحمة الله وبرکاته
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada
فرازی ازوصیت نامه پاسدار وظیفه 🥀🌱شهید محمدرضا بالود
ولادت : بیست و چهارم مهر ۱۳۴۶ در تبریز
شهادت 🥀: هفدهم اردیبهشت ۱۳۶۶ در شلمچه
پدر و مادر عزيزم اميدوارم كه با شهادت من ناراحت نباشيد، زيرا ما همه بايد روزي جان خود را به او تسليم كنيم و چه روزي بهتر از اين روز ! چه مكاني بهتر از اين مكان! من خوب مي دانم كه براي شما فرزند خوب و شايسته ای نبودم و نتوانستم حق فرزندي شما را ادا كنم، شما مرا بزرگ كرديد تا من دستگير شما باشم، ان شاءالله كه دستگير ما خدا باشد. ولي چه بايد كرد كه اسلام چنين خواست كه من از خانه و كاشانه دل بركنم و به جبههها روي آورم.
من احساس مي كردم كه چيزي را گم كردهام و ديگر نمی توانم در شهر آن را پيدا كنم، از اين رو بود كه خواستم روانه ی جبههها شوم كه شايد گم كرده ی خويش را در جبهههاي جنوب كشور و كوههاي سربه فلك كشيده ی غرب پيدا كنم. پدر و مادرجان، زياد گريه نكنيد. اگر خواستيد گريه كنيد براي امام حسين(ع) و براي علي اصغر(ع) گريه كنيد، زيرا مظلوميت آنها بيشتر از مظلوميت ما بود.
مادرم، با صبر خود در اين دنياي فاني حتما فرداي روز قيامت پيش فاطمه زهرا(س) سر بلند خواهي شد و تو پدر عزيزم حتماً پيش آقا اباعبدالله(ع) سربلند خواهي بود. پس صبر داشته باشيد.
شهدا را با صلواتی یادکنیم
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada
چگونگی شهادت سردار هاشمی به روایت فرمانده سپاه سلمان
🔹فرمانده سپاه سلمان سیستان و بلوچستان: روز جمعه سردار هاشمی در نقاط مختلف شهر در حال آرام سازی و پاکسازی نقاط شهر از دست اغتشاشگران بود، در همین راستا متوجه حضور اشرار مسلح در یکی از داروخانه ها میشود و با همرزمانشان برای پاکسازی به آن داروخانه مراجعه میکند.
🔹پس از اطمینان از پاکسازی محل، بانوان شاغل در داروخانه را به منزلشان میرساند و پس از آرام سازی آن منطقه به خیابان خیام میرود و در درگیریهای آنجا ابتدا بسیجی همراه وی هدف گلوله قرار می گیرد و با اختلاف چند دقیقه بعد خودشان به ضرب گلوله اشرار مسلح به ناحیه گردن و قفسه سینه به شهادت میرسد.
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada