همراه شهدا🇮🇷
#قسمت_دهم #شهيد_مهدي_زين_الدين برگشتم دیدم همان جا ، دم در ، با پوتین خوابش برده . نشستم و بند پو
#قسمت_يازدهم
#شهيد_مهدي_زين_الدين
ما هم آدم های معمولی بودیم . جوان بودیم . می دانستیم خوش گذراندن یعنی چه . می دانستیم که زندگیمان عادی و امن نیست . ولی وقتی می دیدم آقا مهدی درست در ایام جوانی که آدم ها وقت خوش گذشتنشان است ، دارد تیر و گلوله می خورد به خودم می گفتم که از خیلی چیزها می شود گذشت . جای زخم هایش را من یک بار دیدم . تمام گوشت یک پایش سوخته بود .
زن با خودش منتظر آمدن مرد نشسته بود تا این روزِ به نظر او مهم را، در کنار هم باشند . سالگرد ازدواجشان بود . چیزی که مرد روحش هم از آن خبر نداشت . خسته چشم هایش را باز کرد و همسر خوش حالش را دید که توی خانه مخصوصاً سر و صدا راه انداخته که او بیدار شود . مرد دوباره چشم هایش را هم گذاشت . با زندگی معمولی آشتی کرده بود . حداقل تنش در خانه راحت بود . گلوله و جنگی در کار نبود . ولی پشت پلک هایش را هر بار روشنی انفجاری پر می کرد . خوابیدن آرزویی قدیمی شده بود . جنگ امان همه را می برید .
فکر کرد " توی این یکی که دیگر می توانم کمکش کنم . " زن توی حمام داشت بچه را می شست .
گرمای تن بچه اش را حس کرد . زندگی همه ی لطفش را با دادن آن بچه به او نشان داده بود . دماغ و دهان بچه به خودش رفته بود . او نقش خود را در دنیای زنده ها بازی کرده بود . بچه گریه اش بلند شد . حواسش نبود ، شامپو زیاد زده بود .
تا دو ساعت بعد لیلا همین جور یک ریز گریه می کرد . مجید که آمد به شوخی گفت " مجید ما اصلاً این بچه را نمی خواهیم . باشه مال تو . " مجید بغلش کرد و بردش بیرون . برگشتنی ساکت شده بود .
🌸پايان قسمت يازدهم داستان زندگي #شهيد_مهدي_زين_الدين 🌸
#همراه_شهدا
️️تصاویر ۵ شهیدِ حادثۀ تروریستی سراوان
🔹 امروز عبدالرحمن بلوچزهی، شهبخش بلوچزهی، عبدالله بلوچزهی، واحد بلوچزهی و بشیر سپاهی در حملۀ تروریستها در سراوان به شهادت رسیدند.
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 زیـارتنامهشهــــــداء 💢
❣بِسمِ اللّٰهِ الرَّحمٰن الرَّحیم❣
🚩 اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَهُ
🚩 اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَهُ
🚩 اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ
🚩 اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ
🚩 اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ
🚩 اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ
🚩 اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ
🚩 اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے عَبدِ اللهِ، بِاَبے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم🌹
کاشمیشـدهمچوشهداخاکیباشیم
شهدا نگاهی...
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada
اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ
وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada
السَّلامُ علیڪَ یا بقیَّةَ اللهِ
یااباصالحَ المَهدی
یاخلیفةَالرَّحمن
و یا شریڪَ القران
ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ
سیِّدی و مَولای
ْ الاَمان الاَمان الاَمان ورحمة الله وبرکاته
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada
شهید🥀 عبدالرضا محمودی دارانی»:شعار مرگ بر امپریالیسم آمریکا از خاطر نبرید
🥀🍃شهید«عبدالرضا محمودي داراني» فرزند صدرالله درتاریخ اول اسفندماه 1340 ، در «تويسركان» در يك خانوادة مؤمن و مذهبي ديده به جهان گشود.
🔸 وي دوران كودكي خويش را در آغوش گرم مادري مهربان و دلسوز و پدري زحمتكش و فداكار سپري نمود.
🔹وقتی سن هفت سالگي رسيد و جهت كسب دانش و معرفت وارد كانون فرهنگي و آموزشي كه همان مدرسه است شد و تحصيلات خود را تا كلاس دوم راهنماییي ادامه داد و سپس ترك تحصيل نمود و جهت امرار معاش زندگي به شغل لوله كشي پرداخت.
🔻سرانجام شهید« عبدالرضا محمودی دارانی» در تاریخ هفدهم آبان ماه 1361، در منطقة موسيان بر اثر حمله دشمن جاویدالاثر شد.
فرازی از وصیت نامه شهید
▪️خدایا! خودت در قرآن فرمودی در دنیا به یاد من باشید که من در آخرت به یاد شما باشم .
▫️با سلام و درود فراوان به رهبر کبیر انقلاب اسلامی ایران و درود بیکران به روان پاک شهیدان کربلای ایران و با سلام به امت شهید پرور و همیشه قهرامان ایران زمین و با دادن پیام حقیر به امت هوشیار که هر لحظه بیداری و وحدت یگانگی خویش را حفظ و شعار مرگ بر امپریالیسم آمریکا از خاطر نبرید.
شهیدعبدالرضامحمودیدارانی 🥀🌱
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada
شهید حجتالاسلام والمسلمین «مصطفی ردانیپور» تازه دامادی که هرگز برنگشت
📌شهید حجتالاسلام والمسلمین «مصطفی ردانیپور» اول فروردین ۱۳۳۷، در شهر اصفهان به دنیا آمد. پدرش «محمدباقر» از راه کارگری و مادرش از طریق قالی بافی مخارج زندگی را تأمین کرده و زندگی بسیار سادهای داشتند.
🔸 پس از پیروزی انقلاب اسلامی و تشکیل سپاه، با عضویت در شورای فرماندهی سپاه یاسوج، فعالیتهای همه جانبهی خود را آغاز کرد.با شروع جنگ تحمیلی، شهید ردانی پور به همراه عدهای از همرزمان خود از کردستان وارد جنوب شد و با نیروهای اعزامی از اصفهان که در نزدیکی آبادان جبهه دارخوین مستقر بودند شروع به فعالیت کرد.
🔹شهید ردانی پور ۲۵ ساله بود که با همسر یکی از شهدا ازدواج کرد و دو هفته پس از ازدواجش یعنی پانزدهم مرداد سال ۱۳۶۲ در منطقه حاج عمران در حالی که فرماندهی لشکر امام حسین علیهالسلام را به عهده داشت طی عملیات والفجر ۲ بر اثر اصابت تیر به پشت جمجمهاش به شهادت رسید. پیکر پاکش بر خاک پاک جبههها باقی ماند و هرگز برنگشت.
🥀🌱شهید_مصطفی_ردانی_پور
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 ۲۱ آبان؛ سالروز شهادت شهید حسن طهرانی مقدم و سایر شهدای اقتدار
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada
33.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹به سوی قدس
به یاد مرد وعده های صادق
شهید حسن تهرانی مقدم🇮🇷
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞️شهیدان عباس دانشگر و محمد علی بیرامی مدافع حرم حضرت زینب
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada
نگاههایتان ...
تسبیح ذکرخداوند بود...✨
که اینگونه دلنشین مانده است😍
صبح دلنشینی میشود با نگاه شما📿
#صبح تون_متبرک_به نگاه _شهدا✨
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃 امرزها دلتنگ همه دلتنگ توییم
#ای_شهیدبااخلاص
«اخلاص در عمل میتواند
به اعمال قدسیت ببخشد
″شهیدان ما قبل از اینکه
شهید بشوند ، کریم شدند.″
شهدای ما کریمانند،
که به مقام کرامت رسیده اند...»
صحبتهای شنیدنی شهید جمهور آیتالله
رئیسی درمورد رسیدن به جایگاه شهادت
[یادواره ۲۶۶ شهید محله ستارخان
پنجشنبه ۱۳۹۳/۰۷/۰۳
کفران نعمت کرده ایم
ایران مان را قفس نامیدند
قطع کردند برق مان را
نامش را نفس نامیدن
#عوام_فریبی
🖌سیّد اخلاص موسوی
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada
948_54954984166916.mp3
7.3M
🎧 #زمینه زیبا و احساسی🖤
🎵 حیدر حیرونه
🎵 عالم گریونه
🎤 #حاج_محمود_کریمی
◼ #ایام_فاطمیه ◼
🏴 #شهادت_حضرت_زهرا (س)
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روایت نحوه شهادت شهید علی عرب😭
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada
همراه شهدا🇮🇷
#قسمت_يازدهم #شهيد_مهدي_زين_الدين ما هم آدم های معمولی بودیم . جوان بودیم . می دانستیم خوش گذران
#قسمت_دوازدهم
#شهيد_مهدي_زين_الدين
حالا که حرفی از مجید زدم باید از این بردار بیش تر بگویم . مجید پسر دوست داشتنی فامیل زین الدین بود . کوچک ترین بچه ی خانواده بود . قیافه نورانی داشت . مهدی پای مجید را به منطقه باز کرده بود ، گردان تخریب . هر جا می رفت مجید را هم با خودش می برد . همدیگر را خوب می فهمیدند . بعضی وقت ها می شد مهدی هنوز حرفی را نگفته مجید می گفت " می دونم چی می خوای بگی . " و می رفت تا کار را انجام دهد . در یکی از عملیات ها مجید مجبور شده بود دو سه روز در نی زارها قایم شود . وقتی آقا مهدی او را به خانه آورد . از شدت مسمومیت همه ی بدنش تاول زده بود . یک هفته ازش پرستاری کردم آن قدر سردی بهش بستم که حالش خوب شد . همان جا او را خوب شناختم . با مهدی هم که دیگر حسابی صمیمی شده بودم ، ولی باز هم به روش خودمان . وسط اتاقمان رخت خواب ها را چیده بودم و اتاق را دو قسمت کرده بودم . پشت رختخواب ها اتاق مهدی بود . بعضی شب ها که از منطقه بر می گشت ، می رفت می نشست توی قسمت خودش و بیدار می ماند . من هم سعی می کردم وقتی او آن جا است زیاد مزاحمش نشوم ، راحت باشد . زن خانه بودم و باید به کارهایم می رسیدم ، ولی گوشم پیش صدای دعا خواندن او بود . یک بار هم سعی کردم وقتی دعا می خواند صدایش را ضبط کنم . فهمید گفت " این کارها چیه می کنی ؟ "
بعد از چند روز آقا مهدی تلفن زد گفت " آماده شوید می خواهیم برویم مشهد . " گفتم " چه طور ؟ مگر شما کار ندارید ؟ " گفت " فعلاً عملیات نیست . دارند بچه ها را آموزش می دهند . " برایم خیلی عجیب بود . همیشه فکر می کردم این ها آن قدر کار دارند که سفر کردن خوش گذارنی ِ زیادی برایشان حساب می شود . آن قدر سؤال پیچش کردم که " حالا چه شده می خواهی بری مسافرت ؟ " گفت " مدت ها دنبال فرصت بودم که یک جایی ببرمت . فکر کردم چه جایی بهتر از امام رضا ، که زیارت هم رفته باشیم . " با راننده اش ، آقای یزدی ، آمدیم قم و دو خانواده همراه یکدیگر رفتیم مشهد . مشهد خیلی خوش گذشت . رفت و برگشتنمان چهار روز طول کشید .
بعد از مشهد رفتن ، و بر گشتنمان به اهواز مهدی تغییر کرده بود . دیگر حرف زدنهایمان فقط در صحبت های پنج دقیقه ای پشت تلفن خلاصه نمی شد . راحت تر شده بود . شاید می دانست وقت چندانی نمانده ، ولی من نمی دانستم .
🌸پايان قسمت دوازدهم داستان زندگي #شهيد_مهدي_زين_الدين 🌸
#همراه_شهدا
نوشتهبود:
رفیقاونیهستكبهرشد
دینتکمککنه،نهاینکه
تورونسبتبهدینتبیتفاوتکنه:)!
- شهیدآرمانعلیوردی
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 مرحوم علامه مصباح یزدی:
من ندیدم کسی مانند حاجقاسم سلیمانی مقام حضرت زهراسلاماللهعلیها را شناخته باشد و در هیچ حالی از توسل به آن بزرگوار غافل نشود
🔹بنده مقابل این فرمانده نظامی خجالت می کشم...
شادی روح هردو بزرگوار #صلوات
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada
📸 تصویری از حضور رهبر عزیز انقلاب در مراسم تشییع پیکر شهدای جهاد خودکفایی سپاه پاسداران. ۱۳۹۰/۸/۲۳
🗓 سالگرد شهادت سردار عالیقدر، دانشمند برجسته و پارسای بیادعا، سردار حسن طهرانی مقدم
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada
#آقاے_من
دیروز،
فرزندان شـهدا،
امام روحالله پدرشان بود؛
وامروز امّا،
دست نوازش شماست،
بر سر دردانہهاے یتیم شـهدا
کہ آن دستان و این دست،
نشان از یتیمنوازے جدتان علے دارد
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada
همراه شهدا🇮🇷
#قسمت_دوازدهم #شهيد_مهدي_زين_الدين حالا که حرفی از مجید زدم باید از این بردار بیش تر بگویم . مجی
#قسمت_سيزدهم
#شهيد_مهدي_زين_الدين
بعد از مدتی آقا مهدی گفت " منطقه ی عملیاتی من دیگر جنوب نیست . دیگر نمی توانم بیایم اهواز . " گفت " دارم می روم غرب آنجا ها نا امن است و نمی توانم تو را با خودم ببرم . وسایلتان را جمع کنید تا برویم و من شما را بگذارم قم . " وسایل زیادی که نداشتیم .
آقا مهدی باکری با مهدی صحبت کرده بود که همسر بردارش ، حمید حالا که حمید شهید شده ، نمی خواهد ارومیه بماند . خانم شهید همت هم بعد از سه چهار ماه تصمیم گرفته بود بیاید قم . با آقا مهدی صحبت کرده بودند که شما که با قم آشنایید یک جایی برای ما پیدا کنید که مستقل باشیم . بعد آقا مهدی به من گفت " اگر موافقی یک جا بگیریم ، شما هم وسایلت را یک گوشه آن جا بگذاری . " بعد از دو سال دوره کردن شب های تنهایی در گرما و غربت اهواز ، دوباره به قم برگشتم .
دقیقاً روز عاشورا بود که آمدیم قم . مهدی فردا همان روز برگشت . آدم بعدها می گوید که به دلم آمده بود که آخرین باری است که می بینمش . ولی من نمی دانستم . نمی دانستم که دیگر نمی بینمش . آن روز خانه ی پدرشان یک مهمانی خانوادگی بود . من هم آن جا بودم . مهمان ها که رفتند ، من آن جا ماندم . یک ساعت بعد مهدی آمد . من رفتم و در را برایش باز کردم . محرّم بود و لباس مشکی پوشیده بودم . آمدم داخل و تا مهدی با خواهر و مادر و پدرش از هر دری حرف می زد ، از پیروزی ها ؛ از شکست ها . من تند تند انار دانه کردم . ظرف انار را بردم توی اتاق و کنارش نشستم و لیلا را گذاشتم بینمان . دم غروب بود . چند دقیقه همه ساکت شدند . حرف نزدن او هم مرا اذیت کننده نبود . لبخند همیشگی اش را بر لب داشت . دوتایی لیلا را نگاه می کردیم . بالاخره مادرش سکوت بینمان را شکست . به مهدی گفت " باز هم بگو ! تعریف کن . " مهدی با لحنی بغض آلود گفت " مادر دیگه خسته شده ام . می خواهم شهید شوم . " بعد رو کرد به من و لبخند زد . یعنی که این هم می داند . همه فکر کردیم خوب دلش گرفته خوب می شود . فردا صبح دوتایی قبل از اذان بیدار شدیم و رفتیم زیارت . خنکی هوای دم سحر و رفتن او هوای حرم را برایم غمگین کرده بود . وقتی داشتیم بر می گشتیم ، توی یکی از ایوان های حرم دو تا بچه ی پنج شش ساله ی عبا به دوش دیدم که با پدرشان نشسته بودند و جلویشان کتاب سیوطی باز بود . مهدی رفت و با پدر بچه ها صحبت کرد . بچه ها هم برایش از حفظ دو سه خط قرآن خواندند . بچه های جالبی بودند . مهدی آمد و مرا رساند دم خانه و رفت . این آخرین باری بود که دیدمش ..
🌸پايان قسمت سيزدهم داستان زندگي #شهيد_مهدي_زين_الدين 🌸
#همراه_شهدا