🥀جاماندگان هوشیار باشید... ✨دیروز بر خاک خوابیدند،🌷✨ تا من و تو راحت بخوابیم... نکند امروز در خواب بمانیم، و غرق در بی‌خبــری‌ها....!!💔 https://eitaa.com/joinchat/1311441077Ceaf49a4d49

❤️آماده‌سازی ورزشگاه آزادی برای اجتماع بزرگ #سلام_فرمانده ♦️اجتماع خانوادگی سلام فرمانده امروز ساعت ۱۷ در ورزشگاه آزادی برگزار می‌شود. https://eitaa.com/joinchat/1311441077Ceaf49a4d49

🥀 یادی کنیم از بخوربخورهای زمان جنگ ✨و چقدر راحت الان یه عده با عنواین مختلف بیت المال و بیت الحال کردن . 👈وباز مثل همیشه شهدا شرمنده ایم https://eitaa.com/joinchat/1311441077Ceaf49a4d49

حاج قاسم سلیمانی: کاری ندارم کسی حرف من را قبول دارد یا ندارد... اصل، ولی فقیه است. اصل، جمهوری اسلامی است. اصل نظام ولایت فقیه است حزب و جناح فرع هستن... #الّلهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَی‌مُحَمَّدٍوَآلِ‌مُحَمَّدٍوَعَجِّلْ‌فَرَجَهُمْ https://eitaa.com/joinchat/1311441077Ceaf49a4d49

از پاهایی كه نمی توانند ما را به ادای نماز ببرند ، انتظار نداشته باشیم كه ما را به بهشت ببرند ... به یاد نماز های عارفانه و عاشقانه شهدا🌷 هر چه داریم از شهدا داریم یادمان نرود التماس دعا #الّلهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَی‌مُحَمَّدٍوَآلِ‌مُحَمَّدٍوَعَجِّلْ‌فَرَجَهُمْ https://eitaa.com/joinchat/1311441077Ceaf49a4d49

نهج البلاغه خطبه ۱۹۲ باید توجه داشت درکنار تاکید بر امر ونهی رعایت آداب آن هم ضروری است.✅ https://eitaa.com/joinchat/1311441077Ceaf49a4d49

در یک "حادثه کاری" در یک کارخانه نظامی در نزدیکی تهران، یک مهندس کشته و دو نفر مجروح شدند چند روز پس از ترور یکی از افسران ارشد سپاه پاسداران در تهران، ایران از حادثه ای در یک کارخانه نظامی در منطقه پارچین خبر می دهد وزارت دفاع تایید کرد: یک نفر کشته و دو نفر مجروح و به بیمارستان منتقل شدند https://eitaa.com/joinchat/1311441077Ceaf49a4d49

برخی منابع غیررسمی اسرائیل ادعا می‌کنند سایت پارچین به وسیله پهپادهای انفجاری مورد هدف قرار گرفته است. https://eitaa.com/joinchat/1311441077Ceaf49a4d49

تصویر مهندس شهید احسان قد بیگی #پارچین https://eitaa.com/joinchat/1311441077Ceaf49a4d49

پیش به سوی #سلام_فرمانده در ورزشگاه آزادی

🥀کاشکی ماهم بودیم کنارت ✨برای فراموش کردنت باید فراموشی بگیریم https://eitaa.com/joinchat/1311441077Ceaf49a4d49

‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‎‌ ‎‌‌‌‌‌‌ قسمت 10 میدانستم چه قدربه من وابسته است واین لحظات اورامضطرب کرده.همیشه وقتی حرص میخوردعادت داشت یاراه میرفت یالبش راورمیچید.وقتی ازاتاق بیرون آمدم،عمه گفت:"فرزانه جان!خوب فکراتوبکن.ماهفته ی بعدبرای گرفتن جواب تماس میگیریم." ازروی خجالت نمیتوانستم درباره ی اتفاق آن روزوصحبت هایی که باحمیدداشتم باپدرومادرم حرفی بزنم.این طورمواقع معمولاحرفهایم رابه برادرم علی میزنم.درماجراهای مختلفی که پیش می آمد،مشاورخصوصی من بود.بااینکه ازنظرسنی یک سال ازمن کوچکتراست،ولی نظرات خوب ومنطقی ای میدهد.باشگاه بود.وقتی به خانه رسید،هنوزساکش رازمین نگذاشته بودکه ماجرای صحبتم باحمیدرابرایش تعریف کردم ونظرش راپرسیدم،گفت:"کارخوبی کردی صحبت کردی.حمیدپسرخیلی خوبیه.من ازهمه نظرتاییدش میکنم." مهرحمیدازهمان لحظه ی اول به دلم نشسته بود.به یادعهدی که باخدابسته بودم افتادم؛درست روزبیستم حمیدبرای خواستگاری به خانه ماآمده بود.تصورش راهم نمیکردم توسل به ایمه این گونه دلم راگرم کندواطمینان بخش قلبم باشد.حس عجیب وشورانگیزی داشتم.همه ی آن ترس هاواضطراب هاجای خودشان رابه یک اطمینان قلبی داده بودند.تکیه گاه مطمینم راپیداکرده بودم،احساس میکردم باخیال راحت میتوانم به حمیدتکیه کنم.به خودم گفتم:"حمیدهمون کسی هستش که میشه تاته دنیابدون خستگی باهاش همراه شد." سه روزی ازاین ماجراگذشت.مشغول رسیدگی به گل های گلخانه بودم.مادرم غیرمستقیم چندباری نظرم رادرباره حمیدپرسیده بود.ازحال وروزش معلوم بودکه خیلی خوشحال است،ازاول به حمیدعلاقه ی مادرانه ای داشت. درحال صحبت بودیم که تلفن خانه به صدادرآمد.مادرم گوشی رابرداشت.باهمان سلام اول شصتم خبردارشدکه احتمالاعمه برای گرفتن جواب تماس گرفته است.درحین احوال پرسی،مادرم بادست به من اشاره کردکه به عمه چه جوابی بدهد؟ آمدم بگویم هنوزکه یک هفته نشده،چراانقدرعجله دارید؟بعدپیش خودم حساب کردم دیدم جواب من که مشخص است؛چه امروز،چه چندروزبعد.شانه هایم رادادم بالا.دست آخردلم رابه دریازدم وگفتم:"جوابم مثبته،ولی چون مافامیل هستیم،اول بایدبریم برای آزمایش ژنتیک تایه وقت بعدامشکل پیش نیاد.تاجواب آزمایش نیومده این موضوع روباکسی مطرح نکنن." علت این که عمه انقدرزودتماس گرفته بودحرفهای حمیدبود.به مادرش گفته بود:"من فرزانه خانم روراضی کردم.زنگ بزن.مطمین باش جواب بله رومیگیریم." ازپشت شیشه ی پنجره ی سی سی یوبیمارستان درحال دعابرای شفای همه مریض هاومادربزرگم بودم.دو،سه روزی بودکه ننه رابه خاطرمشکل قلبی بستری کرده بودند.خیلی نگرانش بودم.درحال خودم نبودم که دیدم یکی سرش راچرخاندجلوی چشم های من وسلام داد.حمیدبود.هنوزجرات نکرده بودم به چشم هایش نگاه کنم؛حتی تاآن روزنمیدانستم چشم های حمیدچه رنگی هستند.گفت:"نگران نباش،حال ننه خوب میشه.راستی!دوروزبعدبرای دکترژنتیک نوبت گرفتم." نوبتمان که شد،مادرم راهم همراه خودمان بردیم.من ومادرم جلوترمیرفتیم وحمیدپشت سرمامی آمد.وقتی به مطب دکتررسیدیم،مادرم جلورفت وازمنشی که یک آقای جوان بودپرسید:"دکترهست یانه؟"منشی جواب داد:"برای دکترکاری پیش اومده نمیاد.نوبتهای امروزبه سه شنبه موکول شده." مادرم پیش ماکه برگشت،حمیدگفت:"زن دایی شماچرارفتی جلو؟خودم میرم برای هفته ی بعدهماهنگ میکنم،شماهمین جابشینید."حمیدکه جلورفت،مادرم خیلی آرام وباخنده گفت:"فرزانه!این ازبابای توهم بدتره!". ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‎‌ ‎‌‌‌‌🍃🍃🍃 https://eitaa.com/joinchat/1311441077Ceaf49a4d49