پرچم عروج انسان به بام معنویت،که امروزه
در گوشه وڪنار دنیا برافراشتہ می شود؛
درحقیقت پرچم امام وشهیدان اوست.انها
زنده اند وروز به روز زنده تر خواهنـدشد.
↫#حضرتآقا
در هفده سالگی نامزد کرد و چند روز قبل از عروسی اش به شهادت رسید.
او در بسیج خواهران فعالیت فرهنگی میکرد و بانوان را برای مبارزه با منافقین تشویق و هماهنگ می نمود .
بارها منافقان برایش نامه های تهدیدآمیز فرستاده بودند اما او توجهی نمیکرد.
شب شهادتش ( دوازدهم شهریور سال ۱۳۶۰ ) او و مادر و دو خواهر کوچکترش در خانه تنها بودند و پدر و برادرش در جبهه بودند.
سفره را پهن میکنند تا شام بخورند که ناگهان صدای در بلند میشود. منیره به حیاط میرود. منافقان به محض دیدنش نارنجک را داخل حیاط می اندازند.
منیره روی نارنجک می خوابد و به مادرش میگوید بچه ها را از اینجا ببر.
نارنجک منفجر میشود و نوعروس هفده ساله به آسمان ها سفر میکند.
خواهرش میگوید که منیره علاقه زیادی به فلسطین داشت و به جای روسری چفیه فلسطین را می بست .
اتاق منیره پر بود از عکس های امام خمینی.
او برای پیروزی امام و یارانش دائم سفره نذر میکرد .
#شهیده_منیره_سیف 🕊🌱
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
صفحه ۵۲
اصلا همه اين مأموريت براي به دست آوردن اين نقشه ها بود. اين موضوع به پيروزي در عملياتهاي بعدي بسيار كمك ميكرد.
از دور ديديم كه ابراهيم و جواد مرتب جاي خودشان را عوض ميكنند و با ژ۳ به سمت هليكوپتر تيراندازي ميكردند. هليكوپتر عراقي هم مرتب با دور زدن به سمت آنها شليك ميكرد.
دو ساعت بعد به ارتفاعات رسيديم. ديگر صدايي نميآمد. يكي از بچه ها كه خيلي ابراهيم را دوســت داشــت گريه ميكرد، ما هيــچ خبري از آنها نداشتيم. نميدانستيم زنده هستند يا نه.
يادم آمد ديروز كه بيكار داخل شــيارها مخفي بوديــم، ابراهيم با آرامش خاصي مسابقه راه انداخت و بازي ميكرد.
بعد هم لغت هاي فارسي را به كردهاي گروه آموزش ميداد. آنقدر آرامش داشت كه اصلا فكر نميكرديم در ميان مواضع دشمن قرار گرفته ايم.
وقتي هم موقع نماز شد ميخواست با صداي بلند اذان بگويد!
امــا با اصرار بچه ها خيلــي آرام اذان گفت و بعد بــا حالت معنوي خاصي مشغول نماز شد. ابراهيم در اين مدت شجاعتي داشت كه ترس را از دل همه بچه ها خارج ميكرد. حالا ديگر شب شده بود. از آخرين باري كه ابراهيم را
ديديم ساعت ها مي گذشت.
به محل قرار رسيديم، با ابراهيم و جواد قرار گذاشته بوديم كه خودشان را تا قبل از روشن شدن هوا به اين محل برسانند.
چند ساعت استراحت كرديم ولي هيچ خبري از آنها نشد. هوا كم كم در حال روشن شدن بود. ما بايد از اين مكان خارج ميشديم. بچه ها مرتب ذكر ميگفتند و دعا ميخواندند. آماده حركت شــديم کــه از دور صدايي آمد.
اسلحه ها را مسلح كرديم و نشستيم.
چند لحظه بعد، از صداها متوجه شديم كه ابراهيم و جواد هستند. خوشحالي در چهــره همه موج ميزد. با كمك بچه هاي تازه نفس به كمكشــان رفتيم. سريع هم از آن منطقه خارج شديم.
نقشــه هاي به دســت آمده از اين عمليات نفوذي در حمله هاي بعدي بسيار كارســاز بود. اين جز با حماسه بچه هاي شجاع گروه از جمله ابراهيم و جواد به دســت نميآمد. فردا ظهر ابراهيم و جواد مثل هميشه آماده و پرتوان پيش بچه هــا بودند. با رضــا رفتيم پيش ابراهيــم. گفتم: داش ابــرام، ديروز وقتي
هليكوپتر رسيد چه كار كرديد؟
با آرامش خاص و هميشــگي خودش گفت: خدا كمك كرد. من و جواد از هــم فاصله گرفتيم و مرتب جاي خودمان را عوض ميكرديم و به ســمت هليكوپتر تيراندازي ميكرديم.
او هم مرتب دور ميزد و به سمت ما شليك ميكرد. وقتي هم گلوله هايش تمام شد برگشت. ما هم سريع و قبل از رسيدن نيروهاي پياده به سمت ارتفاع حركت كرديم. البته چند تركش ريز به ما خورد تا يادگاري بمونه!
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada
لیست صفحات این کتاب
https://eitaa.com/Hamrahe_Shohada/2925
🍃🍃🍃🍃🍃
مادر دچار بیماری سختی شده بود
انواع و اقسام داروهای محلی رو به او داده بودند اما بیفایده بود،
بناچار او را برای معالجه به اهواز میبرند؛
دکتر پس از معاینه میگوید خانم شما سه ماهه باردارید!!
اما مادر آنقدر بیمار بود که از بارداری خود خبر نداشت!
دکتر برای ده روز به او دارو می دهد تا پس از مصرف مجدد مراجعه کند
در مراجعه بعدی دکتر باز ۳۰ عدد آمپول تجویز میکند؛
مادر بهبودی پیدا میکند اما نگران سلامتی فرزندش است که داروها روی او اثر نگذاشته باشد!
در هفت ماهگی بارداری باز حادثه سختی برای مادر اتفاق میافتد که نگرانی مادر بیشتر میشود؛
اما گویا خداوند این بچه را برای یاری دینش برگزیده است و خود نگهدارش است!
بارداری مادر به ۹ ماهگی می رسد و در تاریخ سیام مرداد ماه سال چهل و شش گل پسرش بدنیا میآید؛
نامش را عبدالحمید می گذارند، باز در نوزادی عبدالحمید در اثر گرما دچار خفگی میشود و کف بالا میآورد، اما به لطف خدا باز سلامتی خودش را به دست میآورد؛
عبدالحمید به سن نوزده سالگی میرسد و خداوند عاشقش میشود و نام زیبای شهید را برایش بر میگزیند و عبدالحمید در ۲۶ دی ماه ۶۵ در اثر بمباران شیمیایی به شهادت میرسد و شهید عبدالحمید تقی زاده بهبهانی افتخار مادر میشود
یادش گرامی، نامش جاودان
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada
پرسشی بد نگران کرده منِ مجنون را
اربعین، کرب و بلا حک شده در تقدیرم؟
#محرم
#امام_حسین
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada
˼#صبحتون_شهدایی💚˹
/بســــم الله النور/
- در خصوص خودسازی نفس، آقا هادی
دفترچهای برای خودش داشت که لیست
کارهای روزانهای را که باید انجام میداد
در آن یادداشت کرده بود. شرحش به این
ترتیب بود، مراتب خودسازی نفس: قرائت
روزانه قرآن، دعای عهد که صبحها باید خوانده
شود و پنج مرتبه تسبیحات است و صد مرتبه
ذکر روز، حتی شهادتین و استغفار نیز در آن
اشاره شده شده بود
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada
شهید مدافع حــــ🕊ــــرم احمد اعطایی🌹☘
#شهادت_شب_اول_صفر
اصابت توپ۲۳ به پهلو یازهـــــرا😭
#کلنا_عباسک_یا_زینب_سلام_الله_علیها 🕊🌹☘
💠شهید احمد اعطایی به گفته فرماندشون شب علمیات یعنی چهارشنبه شب خواب بی بی دو عالم حضرت زهرا سلام الله علیها رو میبینند...
که بهشون گفته میشه فردا بعد اذان مغرب به شهادت خواهی رسید.
احمد عاشق حضرت زهرا سلام الله علیها بود و همیشه روضه خانم را میخوند ،دقیقا تو همون زمان گفته شده شهید شد.
شبیه خانوم یعنی تیر به پهلوش اصابت کرد...💔
اخرین روز محرم مصادف با شبه اول صفر ۹۴
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada
🥀🥀
یہوقتاییبحثتکلیفمیشد؛
میگفتمآقامہدی؛
تهرانبهتنیازمندترندتاسوریه....
میگفت :
منملزمبهتکلیفم!
هرجاکہنیازباشہمیرم....
یہموقعمیبینۍ! حضوریکمعلمپاۍتختہسیاهنیازه؛
یہموقعهمشهرنیازبہسوفریانظافتچیداره
هرجاکهنیازهبایدبࢪم...
بھنقلازهمسࢪشهید
شهیدمدافعحرمسامرامہدینوروزی
🍃🍃🍃
•🖇♥•
🌱قلِ اللَّهُ يُنَجِّيكُمْ مِنْهَا وَمِنْ كُلِّ كَرْبٍ🌱
#خدا هست که از آن گرفتاری و بلکه
از هر اندوه شدیدی نجاتتان میدهد.💫♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ببینید قشنگه🌷
شهیدانه🌹
باید رفت...
سفر بخیر جوونی که شدی عاقبت بخیر...
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روایت خانوده شهید همدانی از آخرین دیدار با او:
به من نگاه کرد و گفت من قطعا شهید میشم توی این سفر ...
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada
#به_یاد_شهدای_گمنام_مدافع_حرم 🕊🌹
هرکه شد گمنام تر زهرا خریدارش شود
بر دَرِ این خانه از نام و نشان باید گذشت
#نثار_روح_شهدای_گمنام_صلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨بسم ربِّ الشُّهدا وَالصدّیقین✨
امام خامنه ای مدّظله العالی :
امروزفضیلت زنده نگه داشتن نام، یاد و خاطره شهیدان کمتراز شـــ🌹ــهادتـــــ نیست.
🕊زیارتنامه شهدا🕊
🌹اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، السّلام عَلیکُم یا انصار مهدی عجّل الله، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم🌹
#باشهـــداوسیّدالشُّهداتــاظهــــور🇮🇷
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada
#سلام_امام_زمانم❤️
✨🌼#مولای_من
سلامی از نهایت دلتنگی...
از انتهای تنهایی ...
از اوج اضطرابها ...
از محاصرهی رنج ها ...
از هجوم مداوم بیقراریها ...
به آستان پرمهر شما که امید و پناه و
آرامش و امنیت هستید... ✨🌼🌿
سلام مهربانترین
#الّلهُــمَّ_عَجِّــلْ_لِوَلِیِّکَــــ_الْفَــرَج
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada
🌷روی جلد نوشته بود: دفترچه محاسبات نفس!
وصيتنامه اش دو خط هم نمی شود! نوشته:
🌷"ولا تكونوا كالذين نسوا الله فانسيهم انفسهم"...
"شهيد علی بلورچی
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada
🥀محسن جان
✨چی کشیدی و چی دیدی ،
ما که از درکش عاجزیم شفاعتمون کن
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada
#تلنگرانه☝️
هرڪس براے دیده شدن ڪار نڪند
خدا براے دیده شدنش ڪار میڪند...🌹
میزان،دیــده شدن نیست
میزان مفیــد بودن است!
#براۍدیدهشدنڪارنڪنید
#مثل شهید ابراهیم هـــــ🕊ـــــادی
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
صفحه ۵۳
اسير
راویان: مهدي فريدوند، مرتضي پارسائيان
از ويژگي هاي ابراهيم، احترام به ديگران، حتي به اسيران جنگي بود. هميشه اين حرف را از ابراهيم ميشنيديم كه: اكثر اين دشمنان ما انسانهاي جاهل و ناآگاه هستند. بايد اسلام واقعي را از ما ببيند. آن وقت خواهيد ديد كه آنها هم مخالف حزب بعث خواهند شد. لذا در بسياري از عمليات ها قبل از شليك به سمت دشمن در فكر به اسارت درآوردن نيروهاي آنها بود. با اسير هم رفتار بسيار صحيحي داشت.
سه اسير عراقي را داخل شهر آوردند. هنوز محلي براي نگهداري آنها نبود. مسئوليت حفاظت آنها را به ابراهيم سپرديم. هر چيزي كه از طرف تداركات براي مــا مي آمد و يا هر چيزي كه ما ميخورديم. ابراهيم همان را بين اســرا توزيع ميكرد. همين باعث ميشد كه همه، حتي اسرا مجذوب رفتار او شوند.
كمي هم عربي بلد بود. در اوقات بيكاري مينشست و با اسرا صحبت ميكرد.
دو روز ابراهيم با آنها بود، تا اينكه خودرو حمل اسرا آمد. آنها از ابراهيم سؤال كردند: شما هم با ما مي آيي؟ وقتي جواب منفي شنيدند خيلي ناراحت شــدند. آنها با گريه التماس ميكردند و ميگفتند: مــا را اينجا نگه دار، هر
كاري بخواهي انجام ميدهيم. حتي حاضريم با بعثي ها بجنگيم!
٭٭٭
عمليات بر روي ارتفاعات بازيدراز آغاز شد. ما دو نفر كمي به سمت بالای ارتفاعات رفتيم. از بچه هاي خودي دور شديم. به سنگري رسيديم که تعدادي عراقي در آن بودند. با اسلحه اشاره كردم که به سمت بيرون حركت كنيد.
فكر نميكردم اينقدر زياد باشــند! ما دو نفر و آنها پانزده نفر بودند. گفتم: حركت كنيد. اما آنها هيچ حركتي نميكردند!
طوري بين ما قرار گرفتند كه هر لحظه ممكن بود به هر دوي ما حمله كنند.
شايد هم فكر نميكردند ما فقط دو نفر باشيم!
دوباره داد زدم: حركت كنيد و با دســت اشاره كردم ولي همه عراقي ها به افسر درجه داري كه پشت سرشان بود نگاه ميكردند!
افسر بعثي ابروهايش را بالا مي انداخت. يعني نرويد! خيلي ترسيدم، تا حالا
در چنين موقعيتي قرار نگرفته بودم. دهانم از ترس تلخ شد. يك لحظه با خودم گفتم: همه را ببندم به رگبار، اما كار درستي نبود.
هر لحظه ممكن بود اتفاق بدي رخ دهد. از ترس اسلحه را محكم گرفتم. از خدا خواستم كمكم كند. يكدفعه از پشت سنگر ابراهيم را ديديم. به سمت ما مي آمد. آرامش عجيبي پيدا كردم. تا رسيد، در حالي كه به اسرا نگاه ميكردم گفتم: آقا ابرام، كمك! پرسيد: چي شده؟!
گفتم: مشكل اون افسر عراقيه. نميخواد اينها حركت كنند! بعد با دست، افسر را نشان دادم. لباس و درجه اش با بقيه فرق داشت و كاملا مشخص بود.
ابراهيم اســلحه اش را روي دوشش انداخت و جلو رفت. با يك دست يقه افسر بعثي و با دست ديگر كمربند او را گرفت و در يك لحظه او را از جا بلند كرد! چند متر جلوتر او را جلوي پرتگاه آورد.
تمامي عراقي ها از ترس روي زمين نشســتند و دستشان را بالا گرفتند. افسر بعثي مرتب به ابراهيم التماس ميكرد و ميگفت: الدخيل الدخيل، ارحم ارحم
و همينطور ناله ميكرد. ذوق زده شــده بودم، در پوست خودم نميگنجيدم، تمام ترس لحظات پيش من برطرف شــده بود. ابراهيم افسر عراقي را به ميان اسرا برگرداند. آن روز خدا ابراهيم را به كمك ما فرستاد.
بعد با هم، اسرا و افسر بعثي را به پايين ارتفاع انتقال داديم.
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada
لیست صفحات این کتاب
https://eitaa.com/Hamrahe_Shohada/2925
🍃🍃🍃🍃🍃