eitaa logo
همراه شهدا🇮🇷
2.2هزار دنبال‌کننده
13.2هزار عکس
6.9هزار ویدیو
73 فایل
ٖؒ﷽‌ 💌#شهـבا امامزاבگاט عشقنـב كـہ مزارشاט زيارتگاـہ اهل يقين است. آنها همچوט ستارگانے هستنـב کـہ مے تواט با آنها راـہ را پیـבا کرב. پل ارتباطی @Mali50 @Hamrahe_Shohada
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💌 🌹 شهـــید مهدی زین الدین: در زمان غيبت كبري به كسي «منتظر» گفته مي‌شود و كسي مي‌تواند زندگي كند كه منتظر باشد، منتظر شـها‌دت، منتظر ظهور امـام زمـان(عج). https://eitaa.com/joinchat/1311441077Ceaf49a4d49
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صادق وصیت کرده بود که بعد از شهادتش و در مراسم تشییع سیاه نپوشم و سفید به تن کنم. می‌گفت برای تشییع‌کننده‌هایش که بسیار هم عظیم حضور داشتند لبخند بزنم و قوت قلب‌شان باشم. در مراسماتش به تأکید می‌گفت: «به جای خرما شیرینی پخش کنید و سر تشییع کنندگانم نقل بپاشید.» از من خواستند در جمع گریه نکنم و زینب‌وار بایستم. خواست تا ادامه‌دهنده راهش باشم. خواست تا عاشق ولایت فقیه باشم و بر ارادت و عشقش بر امام خامنه‌ای تأکید داشت. همیشه به من می‌گفت: «خانم! دعا کن یک جوری شهید بشوم که حتی ذره‌ای از زمین را اشغال نکنم .» و من می‌گفتم: «نه من از خدا می‌خواهم که یک مزاری از تو برای من بماند.» 🕊🌱 https://eitaa.com/joinchat/1311441077Ceaf49a4d49
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
همراه شهدا🇮🇷
‎ ‌‎‌ ‎🌱🌱 ‎ ‌ قسمت 14 حمیدکه ازروی شوق چشمش راروی بدی آب وهوابسته بودگفت:"هوابه این خوبی.اتفاقاجون
‎ ‌‎‌ ‎ قسمت 15 حمیدآهی کشیدوگفت:"دست روی دلم نذار.من بی خبرازهمه جاوقتی این حرفهاروشنیدم ازاتاق بیرون اومدم وازمادرم پرسیدم شمامگه کجارفته بودین؟این حرفهابرای چیه؟مامان هم داستان روتعریف کردکه رفتیم خونه دایی تقی،ولی فرزانه جواب ردداد.منم باناراحتی وبه شوخی گلایه کردم که آخه مادرمن!رفتیدخواستگاری،منونبردین؟خودتون تنهایی رفتین؟کجابدون دامادمیرن خواستگاری که شمارفتید؟بعدهم رفتم داخل اتاق.اشکم درآمده بود.پیش خودم میگفتم من دخترداییمودوست دارم.هرچی میگذشت،اطمینانم بیشترمیشدکه توبالاخره زن من میشی،امابعدکه شنیدم جواب رددادی همش باخودم کلنجارمیرفتم که مگه میشه کسی که این همه بهش فکرمیکنم ودوستش دارم منودوست نداشته باشه؟" صحبت به این جاکه رسید،من هم داستان قول وقراری که باخداداشتم راتعریف کردم.گفتم:"قبل ازاینکه شمادوباره بیایدوباهم صحبت کنیم،نذرکرده بودم چهل روزدعای توسل بخونم،بعدهم اولین نفری که اومدوخوب بودجواب بله روبدم،اماشماانگارعجله داشتی؛روزبیستم اومدین!" حمیدخندیدوگفت:"یه چیزی میگم،لوس نشیا"درحالی که ازلحن صحبت حمیدخنده ام گرفته بود،گفتم:"می شنوم بفرما. "گفت:"واقعیتش من یه هفته قبل ازاینکه برای باردوم بیایم خونتون رفته بودم قم،زیارت حرم کریمه ی اهل بیت.اونجابه خانوم گفتم یاحضرت معصومه سلام ا...علیهامیشه اونی که من دوستش دارموبه من برسونی؟دل من پیش فرزانه مونده،منوبه عشقم برسون!من توروازکریمه اهل بیت گرفتم." تاملی کردم وگفتم:"حمیدآقا!حالاکه شمااین روگفتی،اجازه بده منم خوابی که چندسال پیش دیدم روبرات تعریف کنم.البته قول بده شماهم زیادی هوایی نشی!"پرسید:"مگه چه خوابی دیدی؟" گفتم:"چندسال پیش توی خواب دیدم یه هلیکوپتربالای خونه دورمیزنه ومنوصدامیکنه.وقتی بالای پشت بوم رفتم،ازداخل همون هلیکوپتریه گوسفندسربریده بغل من انداختن." حمیدگفت:"خواب عجیبیه.دنبال تعبیرش نرفتی؟" گفتم:"این خواب توی ذهنم بود،ولی باکسی مطرح نکردم،تااین که رفته بودیم مشهد.توی لابی هتل یه تعدادکتاب زندگی نامه وخاطرات شهدابود.اونجااتفاقی بین خاطرات همسرشهید"ناصرکاظمی"،فرمانده ی سپاه پاوه خوندم که ایشون هم خوابی شبیه خواب من دیده.نوشته بودوقتی که مثل من باراول به خواستگاری جواب منفی داده بود،توی خواب می بینه یه هلیکوپتربالای خونه اومدویه گوسفندسربریده همراه یه ماهی توی بغلش انداخت.وقتی این خواب روبرای همکارش تعریف کرده بود،همکارش گفته بودگوسفندسربریده نشونه قربونی توی راه خداست.احتمالاتوازدواج که میکنی همسرت شهیدمیشه.اون ماهی هم نشونه ی بچه است؛البته همسرت قبل ازبه دنیااومدن بچه شهیدمیشه.نهایتاآخرقصه ی زندگیش دقیقاهمینطوری شد.قبل ازبه دنیااومدن بچه،همسرش شهیدشد.اونجاکه این خاطره روخوندم،فهمیدم که من هم احتمالاهمسرشهیدمیشم." این ماجراراکه تعریف کردم،حمیدنگاه غریبی به من انداخت وگفت:"یعنی میشه؟من که آرزومه شهیدبشم،ولی ماکجاوشهادت کجا." آن روزکلی باهم پیاده آمدیم وصحبت کردیم.اولین باری بودکه این همه بین ماصحبت ردوبدل میشد.به کانال آب که رسیدیم واقعاخسته شده بودم.حمیدخستگی من راکه دیدپیشنهاددادسوارتاکسی بشویم.تاسوارماشین شدیم،گفت:"ای وای!شیرینی یادمون رفت.بایدشیرینی میگرفتیم." راهی نیامده بودیم که ازماشین پیاده شدیم.به سمت بازارچه کابل البرزرفتیم.دوجعبه شیرینی خرید؛یک جعبه برای خودشان،یک جعبه هم برای خانه ی ما.یک کیلوهم جدابرای من سفارش داد.گفت:"این شیرینی گل محمدی هم برای خودت،صبح هامیری دانشگاه بخور." دوست داشتم تاریخ تولدحمیدرابدانم.برای اینکه مستقیماسوالی نکنم تاسفارش شیرینی هاآماده بشودازقصدبه سمت یخچال کیک های تولدرفتم.نگاهی به کیک هاانداختم وگفتم:"این کیک رومی بینین چه شیک وخوشگله؟تولدامسالم که گذشت!امادوم تیرسال بعدهمین مدل کیک روسفارش میدیم.راستی حمیدآقا،شمامتولدچه ماهی هستین؟" گفت:"به تولدمن هم خیلی مونده،تولدم چهاراردیبهشته." تاحمیدتاریخ تولدش راگفت درذهنم مشغول حساب وکتاب روزوماه تولدمان شدم.خیلی زودتوانستم یک وجه اشتراک قشنگ پیداکنم.حسابی ذوق زده شدم،چون تاریخ تولدمان هم به هم می آمد.من متولددومین روزچهارمین ماه سال بودم وحمیدمتولدچهارمین روزدومین ماه سال! ازشیرینی فروشی تافلکه ی دوم کوثربایدپیاده میرفتیم.حمیدورزشکاربودوازبچگی به باشگاه میرفت.این پیاده رفتن هابرایش عادی بود،ولی من تاب این همه پیاده روی رانداشتم.وسط خیابان چندبارنشستم وگفتم:"من دیگه نمیتونم،خیلی خسته شدم."حمیدهم شیرینی به دست باشیطنت گفت:"محرم هم که نیستیم دستتوبگیرم.اینجاماشین خورنیست،مجبوریم تاسرخیابون خودمون روبرسونیم تاماشین بگیریم." 🍃🍃🍃 https://eitaa.com/joinchat/1311441077Ceaf49a4d49
همراه شهدا🇮🇷
شهید حمید سیاهکل مرادی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🥀ما فراموشی گرفته ایم ✨آسوده بخواب که ماهم خوابیم! تودرخواب عنده ربی و ما... 🔊درخواب غفلت https://eitaa.com/joinchat/1311441077Ceaf49a4d49
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🥀ما فراموشی گرفته ایم ✨چشمانت را ببند ای شهید! چشمانتان را ببندید تا شهر ما را نبینید ! چشمانتان را ببندید تاگامهای لغزانمان را نبینید ! بر ما خرده مگیرید اگر نمیخواهیم وصیت نامه هایتان را مرور کنیم ...حیرت مکنید اگر بر دوران زیبای با شما بودن ، قفل محکمی زده ایم و دیگر آرزوی شهادت در سرمان نیست ... !!! 🔊ببخشید ما را .... ما فراموشی گرفته ایم . https://eitaa.com/joinchat/1311441077Ceaf49a4d49
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
غصه ای تلخ تر از دوریِ دیدارِ تو نیست خوار و بیچاره هر آن دل که گرفتارِ تو نیست https://eitaa.com/joinchat/1311441077Ceaf49a4d49
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اینجا قلب ایران و جان میلیون‌ها عاشق است. سلبریدی‌های وطن‌فروش بدانند قبله‌گاه آنان بزودی همانند خانه عنکبوت فرو خواهد ریخت https://eitaa.com/joinchat/1311441077Ceaf49a4d49
مگر نمی گوییم ؟ مگر مردم ما و ایران ما مدیون امام رئوف نیست؟ نباید عوامل فیلم عنکبوت مقدس تحت تعقیب قرار گیرند و تبریک گوینده های عمامه به سری مثل ابطحی ها خلع لباس شوند؟ سیاه نمایی علیه ایران عزیز کم بود؟ https://eitaa.com/joinchat/1311441077Ceaf49a4d49
سلبریتی هم میشید سلبریتی با شرف باشید👆 ✅ #پویا_بیاتی👌 #جشنواره_کثیف #با_شهدا https://eitaa.com/joinchat/1311441077Ceaf49a4d49
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
"🌿" خوشـاآنان‌که‍ جانان‌مےشِناسند... طریق‌عِشقـ‌و‌ایمان‌مے‌شِناسند›› بسے‌گفتیمـو↶ گفتندازشھیدان••🥀 شھیدان‌را‌شھیدان‌مے‌شنــٰاسنـد... https://eitaa.com/joinchat/1311441077Ceaf49a4d49
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
همراه شهدا🇮🇷
‎ ‌‎‌ ‎ قسمت 15 حمیدآهی کشیدوگفت:"دست روی دلم نذار.من بی خبرازهمه جاوقتی این حرفهاروشنیدم ازاتاق بی
قسمت 16 نوع راه رفتن ورفتارمان شبیه کسانی بودکه تازه نامزدکرده اند.درشهری مثل قزوین سخت است که درخیابان راه بروی وحداقل چندنفرآشناوفامیل تورانبیند،به خصوص که حمیدراخیلی هامی شناختند. روی جدول نشسته بودم که چندنفرازشاگردهای باشگاه کاراته ی حمیدکه بچه های دبستانی بودندمارادیدند.ازدورمارابه هم نشان میدادندوباهم پچ پچ میکردند.یکی ازآنهاباصدای بلندگفت:"استادخانومتونه؟مبارکه!" حمیدرازیرچشمی نگاه کردم.ازخجالت عرق به پیشانیش نشسته بود.انگارداشتندقیمه قیمه اش میکردند.دستی برای آنهاتکان دادوبعدهم گفت:"این بچه هاآبروبراآدم نمیذارن.فرداکل قزوین باخبرمیشه." ساعت نه شب بودکه به خانه رسیدیم.مادرم بااسپندبه استقبالمان آمد.حلقه چندباری بین فاطمه ومادرم دست به دست شد.حمیدجعبه شیرینی رابه مادرم دادودرجواب اصرارش برای بالارفتن گفت:"الان دیروقته،ان شاءا... بعدامزاحم میشم.فرصت زیاده." موقع خداحافظی خواست حلقه رابه من بدهدکه گفتم:"حلقه روبه عمه برسونید،مراسم عقدکنان باخودشون بیارن."گفت:"حالاکه حلقه بایدپیش من باشه،پس من یه هدیه ی دیگه بهت میدم."ازداخل جیب کتش یک جعبه کادوپیچ درآوردوبه سمتم گرفت.حسابی غافلگیرشده بودم،این اولین هدیه ای بودکه حمیدبه من میداد.به آرامی کاغذکادورابازکردم تاپاره نشود.ادکلن لاگوست بود.بوی خوبی میداد.تمام نامزدی مابابوی این ادکلن گذشت،چون حمیدهم همیشه همین ادکلن رامیزد. جمعه بیست ویکم مهرماه سال 1391روزعقدکنان من وحمیدبود؛دقیقامصادف باروزدحوالارض.مهمانان زیادی ازطرف ماوخانواده ی حمیددعوت شده بودند.حیاط رابرای آقایان فرش کرده بودیم وخانم هاهم اتاق های بالابودند،.ازبعدتعطیلات عیدخیلی ازاقوام وآشنایان راندیده بودم. پدرحمیداول صبح میوه هاوشیرینی هاراباحسن آقابه خانه ماآوردند.فضای پذیرایی خیلی شلوغ وپررفت وآمدبود.باتعدادی ازدوستان واقوام نزدیک داخل یکی ازاتاق هابودم،باوجودآرامش واطمینانی که ازانتخاب حمیدداشتم،ولی بازهم احساس میکردم دردلم رخت میشورند.تمام تلاشم رامیکردم که کسی ازظاهرم پی به درونم نبرد. گرم صحبت بادوستانم بودم که مریم خانم،خواهرحمید،داخل اتاق آمدوگفت:"عروس خانم!داداش باشماکارداره." چادرنقره ای رنگم راسرکردم وتادرورودی آمدم،حمیدبایک سبدگل زیباازغنچه های رزصورتی ولیلیوم زردرنگ دم درمنتظرم بود.سرش پایین بودومن راهنوزندیده بود.صدایش که کردم متوجه من شدوبالبخندبه سمتم آمد.کت وشلوارنپوشیده بود،.بازهمان لباس های همیشگی تنش بود؛یک شلوارطوسی ویک پیراهن معمولی،آن هم طوسی رنگ.پیراهنش راهم روی شلوارانداخته بود. سبدگل راازحمیدگرفتم وبوکردم.گفتم:"خیلی ممنون،زحمت کشیدین."لبخندزدوگفت:"قابل شمارونداره،هرچندشماخودت گلی."بعدهم گفت:"عاقداومده تاچنددقیقه ی دیگه خطبه روبخونیم.شماآماده باشید."باچشم جوابش رادادم وبه اتاق برگشتم. باوجوداینکه وسط مهرماه بود،امابه خاطرزیادی جمعیت هوای اتاق هادم کشیده بود.نیم ساعتی گذشت،ولی خبری نشد.نمیدانستم چراعقدرازودترنمیخوانندکه مهمان هاهم اذیت نشوند. مادرم که به داخل اتاق آمد،آرام پرسیدم:"حمیدآقاگفت که عاقداومده،پس معطل چی هستن؟"مادرم گفت:"لابددارن قول وقرارهای ضمن عقدرومی نویسن،برای همین طول کشیده." مهمان هاهمه آمده بودند،اماحمیدغیب شده بود.کمی بعدکاشف به عمل آمدکه حمیدشناسنامه اش راجاگذاشته است.تاشناسنامه رابیاورد،یک ساعتی طول کشید.ماجرادهان به دهان پیچیدوهمه فهمیدندکه دامادشناسنامه اش رافراموش کرده است.کلی بگوبخندراه افتاده بود،امامن ازاین فراموشی حرص می خوردم. بعدازاینکه حمیدباشناسنامه برگشت،بزرگترهای فامیل مشغول نوشتن قول وقرارهای طرفین شدند.بناشدچهارقلم ازوسایل جهیزیه راخانواده ی حمیدتهیه کنندموقع خواندن خطبه ی عقد،من وحمیدروی یک مبل سه نفره نشستیم؛من یک طرف،حمیدهم بافاصله،طرف دیگرمبل،چسبیده به دسته ها! سفره ی عقدخیلی ساده،ولی درعین حال پرازصمیمیت بود.یک تکه نان سنگک به نشانه ی برکت،یک بشقاب سبزی،گل خشکی که داخل کاسه ای آب برای روشنایی زندگی بودویک ظرف عسل،جعبه ی حلقه ویک آینه که روبروی من وحمیدبود.گاهی ساده بودن قشنگ است.دست حمیدقرآن حکیم بود؛قرآنی بامعناوتفسیرخلاصه. ادامه دارد... ‎ ‌‎‌ ‎‎ ‌‎‌ ‎‌‌🍃🍃🍃 https://eitaa.com/joinchat/1311441077Ceaf49a4d49
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🎨 | 🔻 شهید نامدار حاتمی مطلق: خداوند کسی را که از نماز و روزه‌اش غافل است، دوست ندارد. https://eitaa.com/joinchat/1311441077Ceaf49a4d49
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا