eitaa logo
همراه شهدا🇮🇷
2.3هزار دنبال‌کننده
15.4هزار عکس
8.3هزار ویدیو
75 فایل
ٖؒ﷽‌ 💌#شهـבا امامزاבگاט عشقنـב كـہ مزارشاט زيارتگاـہ اهل يقين است. آنها همچوט ستارگانے هستنـב کـہ مے تواט با آنها راـہ را پیـבا کرב. #کپی_ازاد
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 باشه برو ✨زهرا همه کاره ی خونه بود، سواد دارمون بود، قسط های وام و درس و مشق برادر هاش با اون بود. سرش بود و رخت و لباس شستن و کارهای خونه. اصلا دوست و رفیقی نداشت، هوایی اینجا و اونجا رفتن نبود، اولین بار بود که اینطور اصرار داشت بره مشهد یک طوری چشماش نگام می کرد که انگار داشت، التماس می کرد 🌿برا مشهد باید می رفت کرمون و از اونجا با خاله اش می رفت، خیلی بهش عادت داشتم نمی تونستم خونه رو بدون زهرا ببینم. مادرش گفت حالا قبول کن بره خیلی دلش هوای امام رضا کرده... سرتاسرسال همراه مادرش برا گلچینی رفته بود بهش حق دادم بره یه زیارتی بکنه و دلش باز بشه . قبول کردم...از مشهد که برگشت شد نزدیک سالگرد حاجی. سالها قبل از تلویزیون گلزار کرمان رو می دید و حسرت می خورد، چند روز مونده بود به سالگرد گفت، اگر برگردم راین برای مراسم حاجی نمی تونم دوباره برم کرمون. 🌱ما هم می دونستیم خیلی دوست داره بره سر مزار حاجی، مانع موندنش نشدیم. از اون روز مدام با خودم میگم زهرا بابا، رفتی پیش امام رضا از آقا چی خواستی؟ 📝راوی: رحیمه ملازاده 🥀شهیده زهرا شادکام ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @Hamrahe_Shohada
📌 تنها رفت 🌿بهش گفتم: «ما رو هم ببر با خودت گلزار» قبول نکرد. گفت: «نه. امروز شلوغه» گفتم: «پس خودتم نرو. بمون! امروز نرو.» 🔹نمی‌دانستم چه‌ام شده بود که اینقدر اصرار می‌کردم. دست بردار نبودم تا اینکه گفت: «من باید امروز برم‌ پیش حاج قاسم، من نرم کی بره؟ ✨حاج قاسم منتظرمه!» نه اینکه راضی شده باشم، نه! تعجب کردم. رفتم توی فکر، چرا باید حاج قاسم منتظرش باشد؟ وقتی به خودم آمدم او رفته بود. دور شده بود. خیلی دور... 🌱حالا او‌ پیش حاج‌قاسم است. حالا من هم یک نفر را نزدیک حاج قاسم دارم که منتظرم است 📝روایت همسر شهید رضا نورزهی 🥀شهدای افغانستانی _ اهل تسنن @Hamrahe_Shohada
📌 شوخی‌شوخی، جدی شد. ✨پیاده‌روی اربعین، کفش‌هایش را درمی‌آورد و بندها را بهم گره زده و دور گردنش می‌انداخت. تمام مسیر نجف تا کربلا را. به موکب‌هایی که کمک احتیاج داشتند دستی می‌رساند. چه عراقی چه ایرانی. مریضه‌ی موکب عراقی را گفت لای پتو گذاشتند و با یک نفر دیگر، پتو را مثل برانکارد گرفتند و به درمانگاه رساندند. 🔹شب سیزدهم دی‌ماه، توزیع شام موکب شهدای مقاومت در گلزار شهدا تمام شده بود و بچه‌ها خسته، گوشه و کنار آشپزخانه نشسته‌بودند. رضا از راه رسید و دیگ‌ها را با سر و صدا جلو کشید و شروع به شستنشان کرد. با هر رفت و برگشت دستش، با هیجان می‌گفت: «ما از شهدا جا نمونیم صلوات» 🥀«ما به شهدا ملحق بشیم صلوات» بچه‌ها می‌خندیدند و صلوات‌ها را شوخی‌شوخی محمدی‌پسند می‌فرستادند. هیچ‌کدام فکرش را نمی‌کردند چند ساعت بعد، رضا به جمع شهدا برسد. ☘تازه می‌فهمیدند که رضا از ته دل می‌گفت نه از سر شوخی و خنده. 🥀 @Hamrahe_Shohada