همراه شهدا🇮🇷
* 📚داستان ❤️#عاشقــانه_دو_مدافــع ❤️ #قسمت_اول _آخــــر هفتہ قـــرار بود بیان واســــہ خواستگارے
* 📚داستاݧ
❤️#عاشقــانه_دو_مدافــع❤️
#قسمت_دوم
چیزے نمونده بود ڪ از راه برســـن
من هنوز آماده نبودم مامان صداش در اومد
_اسمااااااء پاشو حاضر شو دیگہ الان ک از راہ برسـن انقــد منو حرص نده یکم بزرگ شو
_وای مامان جان چرا انقدر حرص میخوری الا.....(یدفہ زنگ و زدن )
دیگہ چیزی نگفتم پریدم تو اتاق تا از اصابت ترکشاے مامان در امان باشم
سریع حاضر شدم نگاهم افتاد ب آینہ قیافم عوض شده بود یہ روسرے آبے آسمانی سرم کرده بودم با یہ چادر سفید با گلهاے آبے
〰️❤️〰️❤️〰️❤️🌹🕊
سنم و یکم برده بود بالا
با صداے مامان از اتاق پریدم بیروݧ
عصبانیت تو چهره ے مامان به وضوح دیده میشد
گفت:راست میگفتے اسماء هنوز برات زوده
خندیدم گونشو بوسیدم و رفتم آشپز خونه
اونجا رو بہ پذیرایے دید نداشت
صداے بابامو میشنیدم ک مجلس و دست گرفتہ بود و از اوضاع اقتصادے مملکت حرف میزد انگار ۲۰سالہ
مهمونارو میشناسہ
همیشہ همینطور بود روابط عمومے بالایے داره بر عکس من
چاے و ریختم مامان صدام کرد
_اسماء جان چایے و بیار
خندم گرفت مثل این فیلما
〰️❤️〰️❤️〰️❤️🌹🕊
چادرمو مرتب کردم وارد پذیرایے شدم سرم پاییـݧ بود سلامے کردم و چاےهارو تعارف کردم
ب جناب خواستگار ک رسیدم
کم بود از تعجب شاخام بزنہ بیرون آقاےسجادے❓❓❓❓😳
ایـݧ جاچیکار میکنہ❓😕
ینی این اومده خواستگارے من❓
واے خدا باورم نمیشہ
چهرم رنگش عوض شده بود اما سعے کردم خودمـــو کنترل کنم
مادرش از بابا اجــازه گرفت ک براے آشنایے بریم تو اتاق
دوست داشتـــــم بابا اجـــازه نده اما اینطور نشد حالم خیلے بد بود
اما چاره اے نبود باید میرفتم .....*
*#نویسنده✍️"#السيدةالزينب"
ادامــه.دارد....
همراه شهدا🇮🇷
#قسمت_اول شهیدجهادمغنیه در ۱۲ اردیبهشت سال ۱۳۷۰ در روستای طیردبای لبنان در خانوادهای مبارز به دنیا
#قسمت_دوم 🌼🌱
شهیدجهاد مسئول یک پرونده
بسیار حساس بود🖐🏻!"
و فرماندهی گروهی از اعضای مقاومت
را در جولان اشغالی بر عهده داشت..
هدف شهیدجهاد ایجاد یک فضایی
از مقاومت بود تا بدین ترتیب
مقدمات آزادسازی این منطقه از تصرف
صهیونیستها فراهم شود ...✌️🏻
نکته قابل تأمل این است که
چگونه فرماندهان و رهبران ارشد
مقاومت به این نتیجه رسیدند
که چنین پروندهی مهمی را به
شهیدجهاد با سن و سال کم ،
واگذار و به او اعتماد کنند ...!!
این واقعا ناشی از شخصیت
بزرگِ جهاد بود🌿
#برادرم_جهاد 🕊
#زندگینامه 🌱
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada
همراه شهدا🇮🇷
#قسمت_اول #شهيد_مهدي_زين_الدين لباس نو نداشت . دادم به او . " گفت " شما ها فکر می کنید من خیلی
#قسمت_دوم
#شهيد_مهدي_زين_الدين
داشته باشم . یک روز گفت " می خواهی برویم بیرون ؟ امروز را می توانم خانه بمانم . " قرار شد یک گشتی توی شهرهای اطراف بزنیم . من هم از خدا خواسته سالاد الویه درست کردم که ظهر بخوریم . از اهواز راه افتادیم طرف دزفول . دزفول را با موشک می زدند . از کنار ساختمانی رد شدیم که ده دقیقه قبلش موشک خورده بود . گفتیم این جا که نمی شود . جای گشتن نبود ، همه جا سنگر و همه ی آدم ها نظامی . حداقل برویم مزار شهدا فاتحه ای بخوانیم . ظهر هم شده بود . همان جا ناهار را خوردیم . حاشیه ی قبرستان . پیش خودم گفتم " این جا درِ غذا را بردارم پر خاک می شود . " هیچ خوشم نمی آمد آن جا غذا بخوریم اما چاره ای نبود . با اکراه چند لقمه خوردم . گفتم نکند فکر کند دارم لوس بازی در می آورم . چند لقمه هم او خورد . زیاد هم حرف نزدیم .
🌸پايان قسمت دوم داستان زندگي #شهيد_مهدي_زين_الدين 🌸
#همراه_شهدا