14.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
روایت شنیدنی از تفحص شهداء🥀
خادمالشهید حاج محمود شاهپورزاده از جمله کسانی است که سالهاست در کمیته جست و جوی مفقودین ، عاشقانه قدم بر میدارد...
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada
ناموس_تو_ناموس_من....
🌷بعدِ دوماه، اومد خونه؛ بعد از سلام و احوالپرسی گفت: بیست روز مرخصی گرفتم که دیوار خونه رو درست کنم. روز اول آجر ریخت، روز بعد هم دور تا دور دیوار حیاط را خراب کرد که یکی از بچههای سپاه آمد دنبالش. رفت بیرون و زود اومد. گفت: کار مهمی پیش اومده، باید برم. خونسرد گفتم: خب عیبی نداره؛ برو، ولی زود برگرد. صداش مهربانتر شد، گفت: توی شهر کارم ندارن. میخوام برم جبهه. حسابی ناراحت شدم. گفتم: شما میخوای منو با چند تا بچهی قد و نیم قد، توی این خونهی بیدرو پیکر بذاری و بری؟! حداقل همون دیوار درب و داغون خودش رو خراب نمیکردی.
🌷خندید و گفت: بهت قول میدم که حتی یک گربه روی پشتبام این خونه نیاد. نگاه کن، من از همون اول بچگی و از همون اول جوانی که تو روستا بودم، هیچوقت نه روی پشتبام کسی رفتم، نه از دیوار کسی بالا رفتم، نه به زن و ناموس کسی نگاه کردم. الآن هم میگم که تو اگه با سر و روی باز هم بخوای بری بیرون، اصلاً کسی طرفت نگاه نمیکنه، خیالت هم راحت باشه که هیچ جنبندهای تو این خونه مزاحم شما نمیشه، چون من مزاحم کسی نشدم؛ هیچ ناراحت نباش. حرفهاش مثل آب بود روی آتش. وقتی ساکش را بست، اندازه سر سوزن هم نگرانی نداشتم.
🌹خاطره اى به ياد فرمانده شهيد معزز سردار حـاج عبدالحسين برونسى
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada
8.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#همراه_شهدا
هـر شهـیدی ك به دلـت نشسته یعـنی اومده دستتو بگـیره و آسمونیـت کنـه.
زنـدگی بـی شهـدا پوچ است....💔
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada
#همراه_شهدا
#طنز_جبهه
🔅از طرف فرمانده دستور بود هیچ کس بالای ٨٠ کیلومتر سرعت، حق ندارد رانندگی کند! 🥲
💠یک شب در راه داشتم میآمدم كه یکی کنار جاده، دست تکان داد.👋
🔅من هم بالطبع نگه داشتم،
سوار كه شد،
گاز دادم و راه افتادم.😇
💠من با سرعت میراندم و با هم حرف میزديم!🙂
🔅بی هوا گفت:
میگن فرمانده لشکرتون دستور داده تند نرید!راست میگن؟!😐
💠با بیخیالی گفتم:
فرمانده گفته!😌
🔅زدم دنده چهار و ادامه دادم:
اینم به سلامتی فرمانده باحالمان!!!😉😄
💠 مسیرمان تا نزدیکی واحد ما، یکی بود؛ پیاده که شد، دیدم خیلی تحویلش میگيرند!!😟
🔅پرسيدم:
کی هستی تو مگه؟! 🤨
💠گفت:
همون که به افتخارش زدی دنده چهار...🙄😂
🌹فرمانده شهید مهدی باکری🌹
❤️اللهم عجل لولیک الفرج
به حق حضرت زینب سلام الله علیها❤️
#همراه_شهدا
📊 حمله موشکی صدام آمریکایی به مدرسه راهنمایی شهید پیروز بهبهان خوزستان درنگاه آمار
📚در روز چهارشنبه چهارم آبان ماه سال ۱۳۶۲ ساعت حدود ۱۷ و ۱۵ دقیقه؛ ۶۹ دانش آموز، ۴ معلم و ۱ص خدمتگزار (جمعاً ۷۴ نفر) مظلومانه به شهادت رسیده و بیش از ۱۳۰ دانش آموز و ۱۰ معلم مجروح شدند
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada
4.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#همراه_شهدا
🔻 تقریباً چند ماه قبل از شهادتش بود...
گفتم: چی شده؟
🔹گفت: خواب دیدم سی چهل نفر دارن منو دنبال میکنن که بگیرن بکشن، بعد من رفتم قایم شدم دوباره منو پیدا کردن... دقیقاً هم همین شد؛ آرمان اینقدر پاک بود، شهادتش بهش الهام شده بود.../ هدیه صلوات فراموش نشود
#آرمان_عزیز
#شهید_آرمان_علی_وردی
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada
#همراه_شهدا
اسماعیل دقایقی، فرمانده دلاور لشکر بدر، شبها با استفاده از تاریکی به چادرهای بچههای بسیجی سر میزد و آنجا را نظافت میکرد. از بس خاکی میگشت، اگر کسی به لشکر بدر میآمد، نمیتوانست تشخیص بدهد فرمانده لشکر کیست. یک بار یکی از بچهها که اسماعیل را نمیشناخت و فکر میکرد نیروی خدماتیست، به او گفته بود چرا نیامدی چادرمان را نظافت کنی؟، و او جواب داده بود: به روی چشم؛ امشب میآیم.
#شهید_اسماعیل_دقایقی🕊
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada
آخرین جمله رهبری در جلسه تنفیذ پزشکیان
امام خامنه ای :
امیدوارم خداوند ما را هم به کاروان شهیدان ملحق کند
۱۴۰۳/۵/۷
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada
همراه شهدا🇮🇷
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 #قسمت_صدوچهلُ_نه القراصی سقوط کرده. برخی میگویند ت
.
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
#قسمت_صدوپنجاه
دو تا وانت تویوتا آمادهاند که بروند به الهویز. جواد، فرمانده فوج هم در صحنه است. سیدغفار و جواد اوضاع را کنترل میکنند. نزدیک 20 نفر از نیروهای عراقی پشت وانتها نشستهاند. من از کنار جاده میروم تا با گروهی که جلو میروند، همراه شوم. سیدغفار مرا دید که سوار هیچکدام از ماشینها نشدهام. کنارم ترمز زد و گفت بپر بالا!
بیمعطلی در ماشین را باز کردم و سوار شدم و راه افتادیم. تویوتای رحیم جلو میرفت، تویوتای یکی از فرماندهان پشت سرش و ماشین ما هم پشت سر همهشان. سیدغفار مسیر را درست نمیشناخت. پشت ماشین رحیم میرفتیم که رحیمِ مجروح، دستش را از ماشین بیرون آورد و اشاره کرد که بایستیم. سیدغفار کنار ماشین رحیم نگهداشت. رحیم گفت کجا میآیید؟ مسیر از آن طرف است! حالا دیگر مسیرمان از رحیم جدا میشد.
سیدغفار که دور میزند تا از مسیر دیگری برویم، من چشم در چشم امیر، نگاهش میکنم. نمیدانم چرا لبخند به لبم نمیآید. نیمدقیقهای وسط حرفهای نیروها، همدیگر را تماشا میکنیم. انگار از نگاهم تعجب کرده است. راه که میافتیم به ثانیه نمیکشد که رحیم توی بیسیم صدایم میکند:
-کمیل کمیل رحیم!
-جانم رحیم جان
-کمیل! هرچی سیدغفار و جواد گفتن گوش بدی ها!
-خیالت راحت!
-کمیل! حرفشونُ گوش بده و مراقب خودت هم باش
لحظهای بعد، دوباره صدای رحیم میپیچد توی ماشین. گوش تیز میکنم که کلمه به کلمهاش را خوب بشنوم.
-کمیل کمیل رحیم
-جانم رحیم
-هرچی سیدغفار و جواد گفتن گوش بده!
-رحیمجان! خیالت راحت...
...
۱۵۰
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔#راستی_دردهایم_کو
#همراه_شهدا