eitaa logo
همراه شهدا🇮🇷
2.1هزار دنبال‌کننده
12.5هزار عکس
6.4هزار ویدیو
71 فایل
ٖؒ﷽‌ 💌#شهـבا امامزاבگاט عشقنـב كـہ مزارشاט زيارتگاـہ اهل يقين است. آنها همچوט ستارگانے هستنـב کـہ مے تواט با آنها راـہ را پیـבا کرב. 📮پیشنهاב، انتقاב و سایر نظرات: @Mali50 (تا اطلاع ثانوی، تباבل کانال نـבاریم) 📌کپے آزاב @Hamrahe_Shohada
مشاهده در ایتا
دانلود
. 📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 هفت‌هشت روزی از خردادماه گذشته است. امروز با احمد سری به منطقه نیرب زدیم. نیم‌ساعتی با مقر فاصله دارد. راستی! نیرب، شهرِ مهاجرنشین است و فلسطینی‌ها در آن پرشمارند. افغانستانی‌ها، پاکستانی‌ها و عراقی‌ها را هم می‌توانی در نیرب ببینی. شهر، قبلا حالت اردوگاهی داشته و هنوز هم نمی‌شود پیشوند شهر را برایش به کار برد. خیابان‌ها، حال و هوایِ ایرانِ دهه شصت را در تصوراتمان زنده می‌کنند اما زندگی، این‌جا جریان دارد. مردم نیرب، به ما ایرانی‌ها بسیار علاقه دارند و احترام‌مان می‌کنند. بچه‌ها برای خرید گهگاه به نیرب می‌آیند. این‌جا روغن زیتون‌های خوبی دارد! در غذاهای محلی این‌جا، روغن زیتون کاربرد زیادی دارد؛ حتی یک نوع لبنیات خوشمزه دارند که در آن روغن زیتون می‌ریزند! من به سرم زده که برویم و برای بچه‌ها شیرینی بخریم! شیرینی، وسط جنگ می‌چسبد! گاهی همین کارهای به ظاهر کوچک، حال آدم را جا می‌آورد!... .... ۱۱۴ 📔
چه رزمنـده هایی را که اروند...با خود بُرد دستانت را به آب بزن و فاتحه بخوان! اینجا تنها گلزار شهدای آبی دنیاست. 🕊 @Hamrahe_Shohada
. 📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 بعضی از مغازه‌ها در نیرب بازند. بالاخره یک شیرینی‌فروشی پیدا می‌کنیم و کمی شیرینی می‌خریم و به سمت تل عزان راه می‌افتیم. اما با خودم می‌گویم حالا که تا این‌جا آمده‌ایم، بگذار چیز دیگری هم بگیریم؛ کلاه! مغازه‌ای پیدا کردیم که کلاه می‌فروخت. دو تا خریدم. احمد متعجب می‌پرسید چرا شیرینی و کلاه؟ گفتم شیرینی بچه‌ها را خوشحال می‌کند و کلاه هم خب شاید لازمشان بشود! تنخواه داشتیم اما دوست نداشتم با پول بیت‌المال چیزی بخرم. باید مراقب باشیم که پول بیت‌المال، اسراف نشود. در شرایط عادی شاید اسراف نکردن، ساده‌تر باشد اما هنر این است که در شرایط سخت، در میانه‌ی جنگ، مراقب بیت‌المال باشی. نمی‌شود که در حرف، پیرو علی(علیه‌السلام) باشیم اما مثل علی(علیه‌السلام) دلواپس بیت‌المال نباشیم... وسط این حرف‌ها، احمد هم هوس خرید سوغات می‌کند: روغن زیتون. پول همراهش نبود. به اندازه صد و اندی هزار تومان از پول سوری قرضش دادم. می‌گفت وقتی برگشتیم ایران، به همین اندازه پس می‌دهم. به شوخی گفتم، باید به قیمت روزِ ارز حساب کنی! روغنِ زیتون هم به سبد خریدمان اضافه شد. خریدمان دارد به پایان می‌رسد که یک کودک سوری، به سویمان می‌آید و ابراز نیاز می‌کند. می‌شناسمش. دفعه قبل که به نیرب آمده بودیم، دیده بودمش و از غذای کنسروی‌مان به او داده بودم. فروشنده‌ی میان‌سالِ یکی از مغازه‌ها، انگار ناراحت شده باشد از این که کودک، حرمت میهمان را نگه نداشته است. متعرض شد که چرا مزاحم‌شان می‌شوی؟ آن‌قدر تندی کرد که آن کودک، با گریه فرار کرد! می‌روم به دنبال دوستِ کوچکِ سوری‌ام. دستی به سرش می‌کشم و با او گرم می‌گیرم. هرطور شده می‌خندانمش که اثر اشک‌ها از چهره مغمومش پاک شود. برایش یک تُن ماهی می‌خرم و کمی هم پول می‌گذارم توی جیب کوچکش. با هم عکس می‌اندازیم که برای فاطمه بفرستم. سروسامانی به اینترنتم می‌دهم و به تل عزان برمی‌گردیم. بچه‌ها با دیدن شیرینی‌ها خوشحال می‌شوند. هرازچندگاهی هم آجیل‌های توراهیِ مادر را می‌ریختم توی ظرفی و می‌آوردم برای بچه‌ها که با هم بخوریم. بچه‌ها دست می‌گرفتند که همه‌اش را بیاور دیگر! می‌گفتم حالا حالاها این‌جا هستیم، زیاد بخوریم، زود تمام می‌شود! .... ۱۱۵ 📔
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 عصر، عکس‌ها را برای فاطمه می‌فرستم:«دوست جدیدمُ ببین!» کودکان سوری، مظلوم‌ترین قشر از مردم سوریه‌اند. فرصتی شد که به فاطمه زنگ بزنم. هربار می‌خواهم با ایران تماس بگیرم، شوخ‌طبعی بچه‌ها گل می‌کند. پانتومیم بازی می‌کنند و ادایم را درمی‌آورند که مثلا الان دارم پشت تلفن به نامزدم، چه می‌گویم! خلاصه این تماس‌ها دستمایه شوخی‌مان می‌شود و می‌خندیم. امروز هم که زنگ زدم، از حال هم پرسیدیم و من برایش از بچه‌های سوری گفتم و از رنجی که می‌برند. زبان این بچه‌ها را نمی‌فهمم اما زبان مشترک ما محبت است. هرجا که کودک سوری می‌دیدم، می‌رفتم که به او محبتی بکنم؛ دلداری‌اش بدهم... آن‌ها نمی‌دانند این آتش از کجا بر سرشان می‌بارد. نمی‌دانند چه کرده‌اند که شایسته این رنج‌اند... پیش از آمدنم، آن‌ها را در قاب تصویر دیده بودم و حالا این امکان را داشتم که در آغوششان بگیرم؛ بگویم که تنها نیستند، بگویم که ما وعده آمدن داده بودیم و آمدیم... .... ۱۱۶ 📔
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 از هر سو که با یاد معشوق می‌روی، باز می‌رسی به کوچه دلتنگی. فاطمه که از دلتنگی می‌گوید، پیام می‌دهم:«فاطمه! می‌دونم که دلتنگی، منم دلتنگتم. اما اینا رو ببین...» فیلم‌هایی که این سو و آن سو گرفته‌ام برایش می‌فرستم؛ منطقه ضاعیه را نشانش می‌دهم که مسلحین، با خاک یکسانش کرده‌اند و مردمانش را یا کشته‌اند یا آواره کرده‌اند. خرابه‌هایی را نشانش می‌دهم که روزی در این نزدیکی، انسان در آن می‌زیسته است اما امروز به هرچیزی شباهت دارد جز محل سکونت آدمی‌زاد. تصویر خانه‌های به ویرانی کشیده‌شده، که صاحبانشان، هریک قصه‌ای داشتند و آرزویی و حالا یا زیر خاک‌اند یا در خاکی غیر از موطن‌شان... تصویر جای خالی آدم‌ها؛ دشت‌هایی که به جای دست‌های نوازشگر زارعان، مهمات شخمشان زده... نشانش می‌دهم که نیروها توی دشت با اسلحه‌ای معمولی، به سیبل شلیک می‌کنند و می‌آموزند تا بتوانند از انسان‌ها دفاع کنند. بچه‌هایی را نشانش می‌دهم که برایمان دست تکان می‌دهند وقتی از کنارشان می‌گذریم؛ امید دارند به بودنمان، دلگرم‌اند... فاطمه‌جان! جنگ بدترین چیز است؛ بدتر از دلتنگی... باید رشد کنیم... باز پناه می‌برم به قرآن:« عَسي‏ أَنْ يَهْدِيَنِ رَبِّي لِأَقْرَبَ مِنْ هذا رَشَداً» چه بسا که خدا ما را از راه‌های نزدیک‌تر، به رشد هدایت کند... .... ۱۱۷ 📔
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 روزهایمان همچنان به آموزش می‌گذرد. در آموزش به نیروها کم نمی‌گذارم. هرچقدر که لازم باشد برای تک به تک‌شان وقت می‌گذارم؛ یادشان می‌دهم که چطور تیراندازی کنند و از کاربرد سلاح‌ها برایشان می‌گویم اما نمی‌توانم شب‌ها را به آرامش بگذرانم و به وظیفه مقررم قناعت کنم. چند شبی است که پا پی بچه‌های تخریب شده‌ام که مرا با خودشان ببرند. کارمان از ساعت 12 شب شروع می‌شود، تا ساعت 5 صبح. تا صبح، مین‌های دشمن را خنثی می‌کنیم و جایی که لازم باشد، مین جدید کار می‌گذاریم. «علی» از نیروهای تخریب‌چی است که گاهی برای مین‌گذاری تا فاصله نزدیکی از دشمن می‌رود و من هم همراهش. گهگاه می‌شود که تکفیری‌ها به سویمان شلیک کنند. رحیم که فهمید با علی همراه می‌شوم، از او خواسته بود که مرا با خودش نبرد. می‌دانستند که نمی‌توانند مانعم بشوند. نیروهای تخریب کم‌شمارند و من می‌خواهم کمک کوچکی به آن‌ها کرده باشم؛ حتی شده در این اندازه که سیم‌چین به دستشان بدهم... .... ۱۱۸ 📔
. 📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 علاوه بر تکفیری‌ها، انگار پشه‌ها هم به این منطقه هجوم آورده‌اند! شب‌ها از مخفیگاهشان بیرون می‌آیند و می‌پیچند به گرد رزمنده‌ها. تا به خودم می‌آیم می‌بینم که چند جای دست و صورتم را نواخته‌اند. حساسیتِ بهاری‌ هم از همان روزهای اولی که آمده‌ایم، به جانم افتاده. عوارضش عطسه‌های مکرر است. رحیم که هنوز به قراصی نرفته بود، یک‌شب از صدای بلند عطسه‌هایم کفری شد. شوخی‌جدی گفت برو توی اتاق بخواب! تا بلند شدم که بروم، گفت نرو شوخی کردم! تلفن زدن را بهانه کردم و رفتم که راحت بخوابند و از صدای عطسه‌هایم در امان بمانند! توی اتاقی که رحیم و بقیه بچه‌ها می‌خوابیدند، از نوعی حشره‌کش دودزا استفاده می‌شد که پشه‌ها را ناکار می‌کرد اما در اتاق، پشه‌ها جولان می‌دادند و در غیاب حشره‌کش، قلدری می‌کردند! صبح که بیدار شدیم، دیدم تمام بدنم پر است از جای نوازش پشه‌ها. رحیم پاهایم را که دید، تعجب کرد. نشستیم به شوخی و شروع کرد به شمردن جای نیش پشه‌ها! از مچ پا تا انگشتانم، 75 جای نیش! انگار عذاب وجدان گرفته بود! بعد از آن هم هرچه اصرار کرد که بروم و پیش آن‌ها بخوابم، قبول نکردم. اندازه یک صدای عطسه هم نمی‌خواهم برای کسی دردسر باشم اما خب حساسیت است دیگر، چه می‌توانم بکنم؟... .... ۱۱۹ 📔
. 📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 یک روز در میان باید سرم را بشویم که خارش نگیرد. آبگرمکن‌مان در مقر گازوئیلی است. ظرفی داریم که هم با آن برای موتور برق، بنزین می‌آوریم و هم برای آب‌گرمکن، گازوئیل. با ظرف بنزین‌آلود، گازوئیل ریختن در آب‌گرمکن چه بسا خطرناک باشد! به خاطر همین روشن کردن آب‌گرمکن خودش یک فرایند ویژه است که با احتیاط انجام می‌شود. یک روز که با رحیم رفتیم آبگرمکن را روشن کنیم، رحیم در یک‌متری آب‌گرمکن ایستاد؛ دستش را دراز کرد و فندک روشنش را با احتیاط به آب‌گرمکن نزدیک کرد. تا آمد آتش آبگرمکن را بگیراند، باز یکی از آن عطسه‌های بلندِ حساسیت آمد به سراغم! رنگ از چهره رحیم رفت! فکر کرده بود آبگرمکن منفجر شده! آن روز هرکس ما را می‌دید یاد واقعه‌ی آب‌گرمکن می‌افتاد و می‌خندیدیم. اما رنج این حساسیت‌ها و آن پشه‌ها، نمی‌تواند ذوقم را برای بودن در کنار بچه‌های تخریب کور کند. نه از پشه‌ها گلایه‌ای دارم نه از آب و هوا! روزها هوا گرم می‌شود و شب‌ها سرد. نسیمِ سردِ شب‌های حومه حلب، نوک انگشتانم را سِر می‌کند و می‌پیچد توی گوش‌هایم. آواز دسته‌جمعی جیرجیرک‌ها، سکوت شب را می‌شکند. برگ‌های درختانِ تُنُکِ توی دشت، با باد می‌رقصند. برای درخت‌ها هم روزها گرم است و شب‌ها سرد. این‌جا در یک روز می‌شود سرد و گرم روزگار را چشید... می‌خواهم بزرگ‌تر شوم... .... ۱۲۰ 📔
. 📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》  نامه‌های برگشت را آماده می‌کنند. وقتی فهمیدم باید تنها برگردم، دوزاری‌ام افتاد که بچه‌ها می‌خواستند مرا بپیچانند! چند نفری جلسه گذاشته بودند و قرارشان این بود که به من نگویند که می‌خواهند بمانند! نگران بودند که اگر بمانم، در آن شرایط بی‌ثبات، گلوله‌ای، ترکشی چیزی مأمور شود که جانم بگیرد. شرایط طوری نبود که بتوانم بچه‌ها را تنها بگذارم. در این شرایط، یک نفر هم یک نفر است. خاطره دایی مادرم، جایی از قلبم را روشن می‌کند. بین دوراهیِ ماندن و رفتن، ماندن را انتخاب می‌کنم. رفتنم را کنسل کردم و مأموریتم را چند روزی، یعنی تا زمان رسیدن نیروهای جایگزین، تمدید کردم. حضورمان این‌جا واجب‌تر است؛ مسائل ایران را می‌شود رتق و فتق کرد اما این‌جا اگر از دست برود، باید برایش هزینه‌های زیادی بپردازیم؛ هزینه‌هایی به قیمت جان عزیزترین نیروهایمان. فرمانده فوج که متوجه شده می‌خواهم بمانم به بچه‌ها می‌سپرَد که مراقبم باشند؛ به شوخی گفته بود این بچه نوربالا می‌زند! با بابا تماس می‌گیرم و می‌گویم که شرایط قدری نامساعد است و باید چند روزی بیش‌تر بمانم. دل‌آشوب می‌شود. می‌گوید این روزها مشغول فراهم کردن مقدمات عروسی بوده؛ تازه قربانی هم گرفته‌ تا روزی که برگردم، برویم به امامزاده اشرف(ع) و... تلاش کردم که دلش را آرام کنم... شب در قرارگاه جلسه داریم. بچه‌های اطلاعات خبر آورده‌اند که تکفیری‌ها، صبحِ فردا به خط می‌زنند. روال‌شان این است که عصرها حمله کنند اما این‌بار، صبح را انتخاب کرده‌اند. آتش سنگین، انتحاری، ورود تانک و در آخر، ورود نیروهای پیاده، مراحل حمله تکفیری‌هاست. باید برای همه‌چیز آماده باشیم. فردا، روزِ رزم است... .... ۱۲۲ 📔
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 سرِ صبح، رحیم و چند نفر از بچه‌ها رفتند به قراصی. بر خلاف انتظار، روستا آرام‌تر از چیزی بود که فکرش را می‌کردیم. بچه‌ها رفته‌رفته به این نتیجه رسیدند که دست‌کم، حمله‌ی صبحگاهی تکفیری‌ها منتفی است. ساعت به ده صبح نرسیده، سخنرانی آقا در حرم امام شروع می‌شود. آقا از روزهایی می‌گوید که ما «آقابالاسرِ آمریکایی و انگلیسی» داشتیم. و من این‌جا، دور از وطن، به کشوری نگاه می‌کنم که می‌کوشد زیر فشار تکفیری-آمریکایی، تاب بیاورد؛ آقابالاسر نپذیرد. آقا دوباره دستِ مهرش را می‌کشد روی قلب‌های ما و آرام‌مان می‌کند:«جوانانِ عزیز! به کوری چشم دشمن، شما پیروزید...» انگار بارقه‌ای است در آن ابهامِ تاریک... رحیم و بچه‌ها، بعد سخنرانی آقا، کمی استراحت کردند و خوابیدند. رحیم که بیدار شد، ناهار را خورده‌نخورده رفت که سری به روستای قراصی بزند. .... ۱۲۳ 📔
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 ساعتی از ظهر گذشته که از قراصی خبرهای نگران‌کننده‌ای می‌آورند. رحیم پشت بیسیم از شرایط منطقه می‌گوید. درگیری‌ها در قراصی شدت گرفته است. نیروهای تکفیری روستای «حمره» در نزدیکی قراصی را تصرف کرده‌اند و حالا به قراصی یورش آورده‌اند. عمده نیروها در مناطق مختلف مجبور به یک گام عقب‌نشینی شده بودند. نزدیک‌ترین نیروها به محل درگیری، نیروهای نجباء بودند. من با فرمانده فوج از مقرمان در تل عزان، همراه شدم و با ماشین مهمات تا ابتدای قراصی رفتیم؛ امیر هم ماند تا نیروها را سروسامان بدهد و بیاورد به منطقه درگیری. قراصی، یک پَستی به سمت نیروهای دشمن دارد و اگر نیروهای ما عقب‌نشینی کنند، ممکن است بیش از 150 نفر از نیروها در محاصره قرار بگیرند و یا اسیر شوند و یا شهید. مسلحین، پی‌درپی قراصی را با موشک‌هایشان می‌زنند. خاک و دود مثل قارچ، این‌جا و آن‌جای روستا سبز می‌شود و بالا می‌آید. گلوله‌ها، زوزه‌کشان از بالای سرمان رد می‌شوند. همه‌چیز به هم ریخته. عصرِ قراصی با صبحِ قراصی، زمین تا آسمان فرق کرده. نیروها از شدت حمله، پراکنده شده‌اند. ما جزو اولین نیروهایی بودیم که به منطقه رسیدیم. کسی را هم در خط نداشتیم که بتوانیم با او ارتباط بگیریم. .... ۱۲۴ 📔
. 📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 منطقه در هجوم مسلحین و نیروهای تکفیری قرار دارد. می‌خواهم هرطور شده، کاری بکنم. به ابتدای روستا که رسیدیم، اصرار کردم که جلو بروم اما فرمانده فوج نمی‌گذاشت. در همین حین، چند نفر از نیروهای افغانستانی و عراقی را دیدیم که از روی تپه فرار می‌کردند. هرچه پرسیدیم کسی جوابمان را نداد؛ وحشت‌زده بودند و انگار صدایمان را نمی‌شنیدند. بالاخره فرمانده‌، جلوی چند نفر از نیروهای افغانستانی را گرفت تا بپرسد دقیقا چه اتفاقی افتاده. وسط صدای انفجارها و تیربار دشمن، یکی‌شان گفت نیروهای تکفیری دارند به سرعت به روستای قراصی نزدیک می‌شوند. دل تو دلم نبود که زودتر بروم جلو. اما هرچه اصرار می‌کردم، فرمانده اجازه نمی‌داد. فرمانده، گروهی از نیروهای نجباء را به سمت تپه‌ای فرستاد که تروریست‌ها از آن ناحیه در حال پیشروی بودند. فرصت را غنیمت شمردم و دوباره اصرار کردم که من هم بروم بالای آن تپه. فرمانده گفت فقط برو و ببین بچه‌های عراقی در چه حالی هستند و برگرد. بال درآوردم. آن‌قدر خوشحال بودم که یادم رفت بیسیمم دست فرمانده جا مانده!.. .... ۱۲۵ 📔
. 📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 شرایطِ آن سوی تپه، شرایط خوبی نبود. تیر و ترکش‌ها در میان درختان صلح، زیتون، آتش جنگ را شعله‌ور کرده بودند. نیروهای عراقی، آرام‌آرام در منطقه توزیع می‌شدند. تا من بروم و برگردم، سیدغفار و مصطفی و امیر هم آمده بودند. رحیم و چند نفر از نیروهای عراقی توی روستا در خطر بودند. نگرانشان بودم. وسط نگرانی‌هایم سروکله رحیم پیدا شد. از دور او را می‌دیدم که به نیروهای فاطمیون نزدیک می‌شود. در حال رصد کردن اوضاع بود. من از پشت سر به سمتش می‌رفتم. منطقه را زیرنظر داشتم و شب‌هایی را به یاد می‌آوردم که با علی آمده بودیم برای مین‌گذاری در نزدیکی همین منطقه. بخشی از خاکریزهای از قبل مهیاشده حالا کمک‌کننده بودند. آرام به سمت رحیم حرکت می‌کردم. مشغول صحبت با یکی از نیروهای فاطمیون بود. می‌گفت این نیرویی که روی خاکریز ما ایستاده، خودی است؟ جواب داد آخر روی خاکریز ماست، حتما خودی است! دوباره سوالش را تکرار کرد؛ این‌بار یکی دیگر از نیروها گفت، خودی نیست، تکفیری است! رحیم کفری شد که کدام‌تان درست می‌گویید؟ خوب نگاه کنید؛ دارند توی سنگرهای شما را می‌گردند! تا این صحنه را دید به یکی از نیروها گفت به سمتش تیراندازی کن! تعلل کرد؛ رحیم فریاد زد که بزن! تیراندازی همان و فرار و تیراندازی متقابل آن نیروها همان؛ خودی نبودند! رحیم، سرش را که برگرداند و مرا پشت سرش دید. لابد فکر می‌کرد برگشته‌ام عقب. گفت خدا خیرت بدهد! حالا که مانده‌ای بیا کاری بکن! تو از سمت راست برو به خانه‌ای که چند نفر از نیروهای فاطمیون آن‌جا هستند؛ برایت نیرو می‌فرستم. خودم هم از سمت چپ خانه‌ها می‌روم؛ بیسیمت را هم روشن بگذار. و من بیسیم نداشتم!... .... ۱۲۶ 📔
. 📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 شرایطِ آن سوی تپه، شرایط خوبی نبود. تیر و ترکش‌ها در میان درختان صلح، زیتون، آتش جنگ را شعله‌ور کرده بودند. نیروهای عراقی، آرام‌آرام در منطقه توزیع می‌شدند. تا من بروم و برگردم، سیدغفار و مصطفی و امیر هم آمده بودند. رحیم و چند نفر از نیروهای عراقی توی روستا در خطر بودند. نگرانشان بودم. وسط نگرانی‌هایم سروکله رحیم پیدا شد. از دور او را می‌دیدم که به نیروهای فاطمیون نزدیک می‌شود. در حال رصد کردن اوضاع بود. من از پشت سر به سمتش می‌رفتم. منطقه را زیرنظر داشتم و شب‌هایی را به یادش می‌آوردم که با علی آمده بودیم برای مین‌گذاری در نزدیکی همین منطقه. بخشی از خاکریزهای از قبل مهیاشده حالا کمک‌کننده بودند. آرام به سمت رحیم حرکت می‌کردم. مشغول صحبت با یکی از نیروهای فاطمیون بود. می‌گفت این نیرویی که روی خاکریز ما ایستاده، خودی است؟ جواب داد آخر روی خاکریز ماست، حتما خودی است! دوباره سوالش را تکرار کرد؛ این‌بار یکی دیگر از نیروها گفت، خودی نیست، تکفیری است! رحیم کفری شد که کدام‌تان درست می‌گویید؟ خوب نگاه کنید؛ دارند توی سنگرهای شما را می‌گردند! تا این صحنه را دید به یکی از نیروها گفت به سمتش تیراندازی کن! تعلل کرد؛ رحیم فریاد زد که بزن! تیراندازی همان و فرار و تیراندازی متقابل آن نیروها همان؛ خودی نبودند!... .... ۱۲۷ 📔
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 رحیم، سرش را که برگرداند و مرا پشت سرش دید. لابد فکر می‌کرد برگشته‌ام عقب. گفت خدا خیرت بدهد! حالا که مانده‌ای بیا کاری بکن! تو از سمت راست برو به خانه‌ای که چند نفر از نیروهای فاطمیون آن‌جا هستند؛ برایت نیرو می‌فرستم. خودم هم از سمت چپ خانه‌ها می‌روم؛ بیسیمت را هم روشن بگذار. و من بیسیم نداشتم! از سمت راست رفتم! علیکم بالیمین! نگرانی رحیم توی دلم بود که امیر اتفاقی مرا دید. شرایط وخیم بود. تا مرا دید گلایه کرد که معلوم هست کجایی؟ چرا بیسیمت را نیاورده‌ای؟ صدای انفجار و تیراندازی، مجبورمان می‌کرد که بلندبلند حرف بزنیم؛ اینطوری گلایه‌هایمان توی صدای بلند تیر و ترکش گم می‌شد! دستور عقب‌نشینی صادر شده بود. صدای فرمانده محور هم یک‌ریز از توی بیسیمِ امیر، حرف‌هایمان را قطع می‌کرد که برگردید!... .... ۱۲۸ 📔
. 📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 هوا رفته‌رفته تاریک و تاریک‌تر می‌شد. اغلب نیروهای جناح راست و چپ ما عقب‌نشینی کرده بودند. امیر به تبع دستور فرمانده، اصرار می‌کرد که برگردیم عقب. از سمت خان‌طومان به خانه‌های ابتدایی قراصی حمله شده بود و عقب‌نشینی، به معنای از دست دادن روستا بود. گفتم این‌قدر اصرار نکن! نیروها را دلسرد می‌کنی! رحیم هم گفته بروم به یکی از خانه‌ها و تا خودش نگوید، عقب نمی‌روم! لابد خیلی با تندی گفته‌ام که بیسیمش را داد دستم و گفت محض رضای خدا از این جلوتر نرو تا خودم را به رحیم برسانم و بگویم که پشت بیسیم به تو بگوید عقب‌نشینی کنی! از من قول گرفت که هرچه رحیم بگوید را بپذیرم؛ اما نتوانسته بود رحیم را به عقب‌نشینی راضی کند! هم امیر توی روستا ماند و هم احمد خودش را رساند به او. بوی باروتِ آمیخته با رایحه تند برگ‌های سوخته زیتون، میزبانی‌مان می‌کند. رسیدم به خانه‌ای که رحیم نشانی‌اش را داده بود. نیروهای فاطمیون را آن‌جا دیدم. خانه، جایی در سمت چپ روستا و در نزدیکی خاکریز تکفیری‌ها بود. وراندازش کردم. از پنجره‌ی خانه، درختان درختانِ صلح، در غبار دیده می‌شدند. چیزی نگذشت که نیروهای کمکی خودشان را به رحیم رساندند؛ حمودی، آن‌ها را آورده بود. از حرف‌های پشت بیسیم فهمیدم که ده‌بیست‌نفر از بچه‌های نبل و الزهراء هم به ما اضافه شده‌اند. رحیم پشت بیسیم از من می‌خواست که مراقب جناح راستم باشم و همزمان خواست که بروم و نیروهای نبل و الزهراء را تحویل بگیرم. پشت بیسیم گفتم بگو بیایند! رحیم گفت راه را نمی‌شناسند؛ باید بیایی و ببری‌شان. ده دقیقه نشد که به دو، خودم را رساندم به رحیم. نیروها را که تحویل می‌گرفتم رحیم گفت تقسیم‌شان کن توی خانه‌ها. همین کار را کردم و چند نفر از نیروها را هم بردم به همان خانه‌‌ای که بچه‌های فاطمیون آن‌جا بودند. .... ۱۲۹ 📔 _دردهایم_ کو
. 📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 تا به خودمان بیاییم، آفتاب، آخرین موج‌های نورش را روی دشت پاشید و رفت. خانه‌های مخروبه قراصی، رفته‌رفته توی تاریکی گم شدند. قنداقه تفنگ را گذاشتم روی خاک‌های گرم جلوی خانه. چند دقیقه‌ای منتظر ماندم. به استقبال شب می‌رفتیم. خانه‌ی من، تقریبا آخرین خانه از سمت چپ روستا بود و رحیم، به موازات من، در انتهای سمت راست روستا در خانه‌ای آماده حرکت می‌شد. بین من و رحیم، 500 متری فاصله بود و نمی‌دانستیم که در خانه‌هایی که توی این فاصله واقع شده‌اند، تروریست‌ها لانه کرده‌اند یا نه. رحیم بیسیم زد: -کمیل! می‌توانی به سمت راست روستا حرکت کنی، من هم به سمت چپ بیایم و به هم دست بدهیم؟ تا بله را گفتم، رحیم گفت خدا خیرت بدهد! پس خانه به خانه، پاکسازی کنید و بیایید جلو! نیروهایی را دیدم که در تاریکی شب، لبشان به ذکر مترنم بود. می‌خواستم دلشان را قرص کنم. اغلب از شیعیان عرب بودند و زبان مشترکمان قرآن بود. هر لحظه امکان داشت از یکی از این خانه‌ها، نیروهای تکفیری به سویمان آتش بریزند. آیه‌ای را که رحیم برای نیروهایش خوانده بود به یاد آوردم. آرام برایشان نجوا کردم:«...هل تربصون بنا الا احدی‌الحسنیین؟» چه دشمن را شکست دهیم و چه شهید شویم، پیروز شده‌ایم... آرامش قرآن، رفت توی نهانخانه دل‌مان. خانه به خانه پاکسازی می‌کردیم و به سمت رحیم حرکت می‌کردیم. همه‌جا تاریک است. چک‌چک صدای پوتین‌ها سکوت شب را می‌شکند. صدای آرامِ رحیم از توی بیسیم آمد؛ حضورِ نزدیکش را احساس می‌کنم: -کمیل کجایی؟ -توی یکی از خونه‌ها -چراغ بیسیمت رو خاموش‌روشن کن! در آن ظلمات، چراغ بیسیمم به سختی دیده می‌شد. رحیم گفت چراغ بیسیم مرا می‌بینی؟ نمی‌دیدمش! گفت چراغ‌قوه‌ام را روشن و خاموش می‌کنم؛ بگو آن را می‌بینی یا نه! نور چراغ قوه رحیم را که دیدیم، صدای تکبیر بچه‌های مقاومت، رفت تا آسمان. رحیم پشت بیسیم اعلام کرد که قراصی تثبیت شد. شوقی در دلم بود که واژه‌ها در بیانش، کم می‌آوردند. حالا لابد فرماندهانی که می‌خواستند من و رحیم برگردیم، فهمیده‌اند که تصمیم درستی گرفته‌ایم. اگر نمی‌ایستادیم، ممکن بود دشمن تا حلب برسد و تمام زحمات جبهه مقاومت به هدر برود. چهاردهم خردادمان را این‌گونه گذراندیم! «هرجا مبارزه هست ما هستیم...» .... ۱۳۰ 📔
. 📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 تصور می‌کردم... آتشِ جنگ که شعله کشید، برخی از بومی‌ها که در منطقه مانده بودند، آن‌چه بردنی بود را بقچه کردند، گرفتند روی سرشان و عزم رفتن کردند. اشک می‌ریختند و از زمین‌شان دل می‌کندند. تصور می‌کردم... وحشت، حالت چهره زنان و کودکان را دگرگون کرده بود... تصور این صحنه‌ها، زهر در کام‌مان می‌ریخت... باید بر این اندوهِ تلخ غلبه کنیم... خانه‌ای که دیروز شده بود پناهگاهمان، حالا شده خانه‌ی من، خانه‌ی کمیل. روستا تثبیت شده و آن را به چند منطقه تقسیم کرده‌اند. با کمک همه‌ی بچه‌ها در قراصی یک خط پدافندی تشکیل داده‌ایم. هرکدام از بچه‌ها در منطقه‌ای مستقر شده‌اند. در چنین شرایطی، آموزش‌ها موقتا تعطیل شده و همه بر نگه داشتن خط قراصی متمرکز شده‌ایم. چند نفر از نیروهای عراقی و سوری را به من سپرده‌اند و با هم در همان خانه مستقر شده‌ایم. به چشم برهم‌زدنی با هم جفت‌وجور می‌شویم؛ انگار که سال‌هاست همدیگر را می‌شناسیم. فرزندان دو خاکیم اما زیر یک آسمان، توی یک مسیر، در راه یک هدف. سن و سالشان از من خیلی بیش‌تر است اما این‌جا اشتراک هدف و برادری‌ها، تفاوت سن را کم‌اهمیت می‌کند. در برابرشان احساس مسئولیت می‌کنم. دائم بین مقر و این خانه در رفت و آمدم و سراغشان را می‌گیرم. امیر و احمد هم در خانه‌شان هستند؛ از وقتی درگیری‌ها شدید شده، ندیدم‌شان و فقط پشت بیسیم صدایشان را شنیده‌ام. خانه من یکی از نزدیک‌ترین خانه‌ها به نیروهای تکفیری است؛ در میانه روستا. خاکریز مسلحین، در نزدیکی‌مان دیده می‌شود. دویست‌سیصد متر با تروریست‌ها فاصله داریم و ممکن است تروریست‌ها هر لحظه به خط بزنند. اوضاع منطقه ناآرام است و کاملا در موضع دفاع هستیم... .... ۱۳۱ 📔
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 امروز در روستای خلصه دو عملیات انتحاری انجام شد و چند نفر از رزمنده‌ها به شهادت رسیدند. مجموعه این اتفاقات رحیم را نگران می‌کند. بعدازظهر که شد، سلاح را از من گرفت تا مجبور شوم که در مقری که در شرق روستا انتخاب کرده بودند بمانم. می‌گفت پشت خط بمان و از همان‌جا کارها را انجام بده. پشت بیسیم، دائم برای بچه‌هایی که در خط‌اند نیرو و مهمات طلب می‌کنم. اما دلم طاقت نمی‌آورد. دم غروب، دست خالی راهی شدم که به نیروها سر بزنم. بچه‌ها گله می‌کردند که بگذار سالم برگردی ایران! من اما می‌خواستم که مجاهدان، احساس تنهایی نکنند و گمان نکنند که رهایشان کرده‌ایم در برابر خطری که هر لحظه تهدیدشان می‌کند. می‌خواستم دلشان قرص باشد که اگر خطری هست، برای همه ما هست و البته که از خطر نمی‌ترسیم... .... ۱۳۲ 📔
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 خودم برایشان غذا می‌برم. نشسته‌اند و با دست غذا می‌خورند. می‌نشینم کنارشان و آستین بالا می‌زنم و من هم با دست مشغول می‌شوم! یکی از بچه‌ها که مرا می‌بیند، تعجب می‌کند. می‌گویم اینطوری غذا خوردن کمی سخت است اما صمیمیت بین ما و نیروها را بیش‌تر می‌کند. سبک زندگی یک فرمانده یا مربی مهم است. مربی‌ها الگو قرار می‌گیرند... بچه‌ها به کنایه می‌گفتند آن‌قدر که تو به فکر نیروهایت هستی، مادر به فکر بچه‌هایش نیست! سیر که می‌بینم‌شان می‌روم و در خانه‌های قراصی گشتی می‌زنم. توی یکی از خانه‌ها دراز می‌کشم و غرق می‌شوم در خیالاتم. چشم‌هایم را که باز می‌کنم، می‌فهمم که دوساعتی است، خواب مرا با خودش برده! دو سه روزی می‌شد که به خاطر شرایط بد منطقه، چشم روی هم نگذاشته بودیم. بچه‌ها نگرانم شده بودند که چرا جواب‌شان را پشت بیسیم نداده‌ام. رحیم تعجب کرده بود که چطور با خیال راحت توی آن خانه خالی، خوابیده بودم؛ خانه‌ای که هر لحظه ممکن بود تکفیری‌ها ویرانش کنند... .... ۱۳۳ 📔
. 📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 به مقر که برمی‌گردم، باز پیام‌های فاطمه را می‌بینم. -«تو که قول داده بودی، سرِ چهل و پنج روز برگردی... همه منتظریم که برگردی... چرا نمیای؟ چرا زیر قولت زدی؟ چهل و پنج روزه که منتظر دیدنت موندم... عباس... تو رو به خدا زودتر برگرد...» به تصویری که از فاطمه توی گوشی‌ام دارم نگاه می‌کنم؛ مکث می‌کنم؛ یک، دو، سه... باید قلم بردارم. بار سنگین این دلتنگی را جز همدمم، قلم نمی‌تواند به دوش بکشد. کاغذی برمی‌دارم و نقش‌های دلتنگی را به واژه تبدیل می‌کنم و به بند نوشتن می‌کشم‌شان... «همسر عزیزم... این نامه را می‌نویسم بیش‌تر برای تنگی دل خودم. شنیدی می‌گویند سخن که از دل برآید، بر دل نشیند؟ صداقتم را به حرمت صدای لرزانم بپذیر. زندگی روح دارد و جسم؛ مثل انسان. جسمش دیدنی‌های آن است؛ روحش که به جسمش جان می‌دهد، عشق است... من همیشه دوست داشتم یک عاشق ببینم؛ همیشه دوست داشتم ببینم عاشق چگونه زندگی می‌کند؟ چه می‌گوید؟ چگونه فکر می‌کند؟ آخر خیلی می‌شنیدم از سوز و گداز و درد و درمان عشق... عشق بسیار مقدس است. عشقِ هرچه غیر خداست، مجازی، و حقیقی خداست. اما مکر خداوند زیباست که عشق مجازی را پلی ساخته و تنها با عبور از آن به عشق حقیقی می‌رسیم. من دوست دارم عاشق بشوم؛ از تو شروع کنم تا بتوانم ذره‌ای عشق حقیقی را درک کنم. دوست داشتن، مقدمه‌ی عشق است اما عشق نیست. اگر بخواهیم عاشق هم باشیم باید تلاش کنیم... تلاش در محبت کردن، تلاش در رفتار خوب و پسندیده. عشق مربوط به صورت نیست؛ صورت، ظاهرِ عشق است، مقدمه‌ی عشق است؛ اما ادامه‌اش با روح است؛ اخلاق مربوط به روح است. دوستت دارم فاطمه‌جان. امیدوارم من و تو بتوانیم عاشق شویم... خیلی دوستت دارم؛ دلم برایت تنگ می‌شود عشقم... ع د» ... .... ۱۳۴ 📔
. 📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 بچه‌ها از دیروز در تکاپوی طرح‌ریزی و اجرای یک عملیات بودند؛ روز و شب ندارند برای گرفتن خاکریزی که آن سوی روستای قراصی، در دست تکفیری‌هاست. تکفیری‌ها اما دست‌مان را خوانده‌اند؛ به خاطر همین، زمان عملیات مدام تغییر می‌کند. سپیده که زد، رحیم و حسین رفتند نزدیک خط دشمن؛ برای عملیات شناسایی. فرمانده، نمی‌گذاشت که من جلو بروم. من و مهدی طهماسبی ماندیم. دو روزی بود که با حسین و سهراب آمده بودند به خط ما. سهراب هم از بچه‌های آرام اما کاربلدِ دانشگاه است. چند هفته‌ای می‌شد که حسین را ندیده بودم؛ از وقتی که علی‌اصغرِ تازه به دنیا آمده‌اش، سفرش را به تأخیر انداخت. دیروز صدایم را پشت بیسیم شنیده بود. دیدم کسی پشت بیسیم می‌گوید:«تَندِم»! سریع کُدش را شناختم. گفتم ابویاسین! شمایی؟ خودِ خودش بود. تمام خاطرات سقوطِ آزاد تندم آمد توی ذهنم. رفتم به چهار ماه قبل؛ صبحِ سردِ اواسط بهمن‌ماه سال قبل؛ جایی در حصارک کرج. لباس چتربازی پوشیده بودیم و قرار بود با بالگرد برویم به ارتفاع سه هزار متری. سقوط آزاد با سرعت 240 کیلومتر بر ساعت! بر خلاف بعضی از همراهان، دلهره نداشتم؛ با این که بار اولم بود که سقوط را تجربه می‌کردم. توی بالگرد می‌خندیدم و با بچه‌ها که بعضی‌هاشان کُپ کرده بودند، شوخی می‌کردم. با یکی از اساتید هوابرد، چتر دونفره‌ای پوشیده بودیم و آماده رهایی بودیم. بی‌هراس پریدم. تجربه شگفت‌آوری بود. دیدن زمین از بالا، یعنی وسعت دید بیشتر. برای آن که بیش‌تر ببینیم، باید اوج بگیریم... بین زمین و آسمان سیر می‌کردیم. وسط سقوط، گوشی‌ام را از جیبم درآوردم و شروع کردم به فیلم گرفتن! بعد که پایمان به زمین رسید، بچه‌ها می‌خندیدند که شوک ناشی از پرش، دست و دل و پای دیگران را می‌لرزاند، تو وسط معرکه فیلم می‌گیری؟ حسین که از حالم پرسید، گفتم فکر می‌کردم سخت‌تر از این باشد، حالا اگر بگویند، تنها بپر، تنها هم می‌پرم. خاطرات هم‌پروازی را در ذهنم مرور می‌کردم... ... .... ۱۳۵ 📔
. 📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 در منطقه که حسین را دیدم یک دل سیر بغلش کردم. خوابِ دو سال قبلش را برایم گفت. می‌گفت خواب دیده که حاج‌حمید او را با من به مأموریتی می‌فرستد؛ به جنگ. توی خواب حاج‌حمید به حسین سفارش کرده بود که مراقبت من باشد! خندیدیم به تعبیرش که حالا انگار واقع شده بود. حسین را که یک دل سیر دیدم، رفتم که به نیروهایم سر بزنم؛ در خانه‌ام؛ خانه‌ی کمیل. آدم گاهی به خانه‌ای که فقط نامش از آنِ اوست تعلق خاطر پیدا می‌کند؛ و بالاتر از آن، به آدم‌های خانه... اعصاب آدم‌های خانه خراب بود! تکفیری‌ها می‌آمدند روی خاکریزشان و پرچم سفیدی دستشان می‌گرفتند و می‌دویدند. می‌خواستند روحیه نیروها را تضعیف کنند. فاصله‌شان با ما زیاد بود و تیرهای بچه‌های خانه کمیل، نمی‌توانست حال تکفیری‌ها را بگیرد! نیروهای عراقی و سوری، نمی‌توانستند خشم‌شان را فروبخورند. به سمت آن‌ها تیراندازی می‌کردند اما این به هدف نخوردن‌ها و نرسیدن‌ها، خشم‌شان را بیش‌تر می‌کرد. فرماندهان هرچه می‌گفتند این کارها، جنگ روانی است، تیراندازی نکنید، به خرجشان نمی‌رفت. دلم طاقت نداد. سخت بود برایم که دشمن جلوی چشم‌مان جولان بدهد. پا پی شدم که یک قناصه در اختیارم بگذارند. آن‌قدر اصرار کردم که بالاخره راضی شدند. چفیه‌ی عربی را بستم به پیشانی‌ام. نشستم پشت خاکریز. صورتم را گذاشتم روی بدنه قناصه و از توی دوربین، خاکریز دشمن را تماشا کردم. جنبنده‌‌ی پرچم به دست، هنوز روی خاکریز می‌دوید. آرام بودم. چشم‌هایم را دوختم به خاکریز دشمن. نفسم را در ریه‌هایم زندانی کردم. چند نفر از نیروهای عراقی و سوری نشسته بودند دور و برم و نگاه می‌کردند. دلم، فرمان شلیک را صادر کرد. ماشه را چکاندم. گلوله، فاصله ما و تکفیری‌ها را زوزه‌کشان، به چشم بر هم زدنی طی کرد. پرچم سفید تکفیری‌ها افتاد. نیروها جان تازه‌ای گرفتند. تکبیر می‌گفتند و شادی می‌کردند. حالا کسی جرأت ندارد که سرش را از آن خاکریز بالاتر بیاورد. این سو و آن سو می‌شنیدم که یک تک‌تیرانداز به خط آمده! سرمان که خلوت می‌شد، با حسین قناصه را برمی‌داشتیم، می‌رفتیم برای تأدیب و کل‌کل می‌کردیم با تیربارچیِ تکفیری‌ها! آفتاب، پشت سر ما بود؛ پشت خاکریز خودی. ... ۱۳۶ 📔
. 📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 آموزش‌های تیراندازی که به خاطر درگیری‌ها موقتا تعطیل شده بود، دوباره راه افتاده. نیروهای نبل و الزهراء و نیروهای عراقی با اشتیاق، نکات تیراندازی را گوش می‌دهند، عمل می‌کنند و یاد می‌گیرند. امروز رحیم هم با ما همراه شده. با بچه‌های عراقی روی ارتفاع، تمرین تیراندازی می‌کنیم. توپخانه سوری‌ها کنارمان مستقر شده و خان‌طومان را می‌زند؛ چون احتمال می‌رود که دشمن بخواهد خان‌طومان را بگیرد. نمی‌دانم چه شد که یکی از قبضه‌های توپ منفجر شد. انفجار آن‌قدر شدید بود که توجه همه را جلب کرد. قبضه‌های توپ توی یک مزرعه قرار داشتند و علف‌ها و باقی‌مانده‌ی کشت، تا ارتفاع نیم‌تر، زمین را پوشانده بود. آتش افتاد به جان علف‌های خشک. از دور می‌دیدیم که کسانی دارند روی علف‌ها خاک می‌ریزند تا آتش را خاموش کنند. به رحیم گفتم، بروم کمک‌شان؟ رو تُرُش کرد که لازم نکرده، خطرناک است! تا این را گفت، دوباره صدای انفجار مهیبی پیچید توی دشت و آن‌ها که مشغول خاموش کردن آتش بودند، پا به فرار گذاشتند. باز به رحیم گفتم بروم پایین؟ رحیم گفت آن‌ها فرار کردند، تو می‌خواهی بروی؟! گفتم آتش دارد پیش‌روی می‌کند، می‌رسد به مهمات و باز انفجار رخ می‌دهد؛ باید مهمات را از جلوی آتش بردارم. رحیم گفت اگر رفتی و یک قبضه توپ دیگر منفجر شد چه؟ آخر تو با این بدن لاغرت می‌خواهی بروی صندوق مهمات جابجا کنی؟ لازم نکرده! به جبر نگهم داشت. حرف‌هایش هنوز تمام نشده بود که انفجار سوم هم رخ داد. رحیم نگاهم کرد که بفرما! کار خدا بود که آتش اندک‌اندک خاموش شد. از میدان تیر که برمی‌گردیم، نگران سیبل‌هایی هستم که در منطقه بلاس مانده‌اند؛ برای سیبل‌ها از بیت‌المال هزینه شده. به رحیم می‌گویم کارمان که تمام شد، سیبل‌ها را ببریم، این‌جا از بین می‌روند. رحیم نگاهم کرد که یعنی حالا وسط این درگیری‌ها آوردن سیبل‌ها چه صیغه‌ای است! من اما می‌خواستم آن‌چه را که تحویل گرفته‌ام، درست تحویل بدهم؛ بیت‌المال مسلمین، زیان را برنمی‌تابد... ... ۱۳۷ 📔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اقای حاج قاسم.... پهلوان قاسم نامدارما‌...💔 شفاعت ما یادت نره رفیق ... که این حاج قاسم شفاعت کند شفاعت ز روز قیامت کند .. 🎙نوای حاج صادق آهنگران 🥀 @Hamrahe_Shohada