eitaa logo
همراه شهدا🇮🇷
2.1هزار دنبال‌کننده
12.8هزار عکس
6.6هزار ویدیو
72 فایل
ٖؒ﷽‌ 💌#شهـבا امامزاבگاט عشقنـב كـہ مزارشاט زيارتگاـہ اهل يقين است. آنها همچوט ستارگانے هستنـב کـہ مے تواט با آنها راـہ را پیـבا کرב. پل ارتباطی @Mali50 @Hamrahe_Shohada
مشاهده در ایتا
دانلود
همراه شهدا🇮🇷
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 #قسمت_صدوبیستُ_هشت رحیم، سرش را که برگرداند و مرا پشت
. 📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 هوا رفته‌رفته تاریک و تاریک‌تر می‌شد. اغلب نیروهای جناح راست و چپ ما عقب‌نشینی کرده بودند. امیر به تبع دستور فرمانده، اصرار می‌کرد که برگردیم عقب. از سمت خان‌طومان به خانه‌های ابتدایی قراصی حمله شده بود و عقب‌نشینی، به معنای از دست دادن روستا بود. گفتم این‌قدر اصرار نکن! نیروها را دلسرد می‌کنی! رحیم هم گفته بروم به یکی از خانه‌ها و تا خودش نگوید، عقب نمی‌روم! لابد خیلی با تندی گفته‌ام که بیسیمش را داد دستم و گفت محض رضای خدا از این جلوتر نرو تا خودم را به رحیم برسانم و بگویم که پشت بیسیم به تو بگوید عقب‌نشینی کنی! از من قول گرفت که هرچه رحیم بگوید را بپذیرم؛ اما نتوانسته بود رحیم را به عقب‌نشینی راضی کند! هم امیر توی روستا ماند و هم احمد خودش را رساند به او. بوی باروتِ آمیخته با رایحه تند برگ‌های سوخته زیتون، میزبانی‌مان می‌کند. رسیدم به خانه‌ای که رحیم نشانی‌اش را داده بود. نیروهای فاطمیون را آن‌جا دیدم. خانه، جایی در سمت چپ روستا و در نزدیکی خاکریز تکفیری‌ها بود. وراندازش کردم. از پنجره‌ی خانه، درختان درختانِ صلح، در غبار دیده می‌شدند. چیزی نگذشت که نیروهای کمکی خودشان را به رحیم رساندند؛ حمودی، آن‌ها را آورده بود. از حرف‌های پشت بیسیم فهمیدم که ده‌بیست‌نفر از بچه‌های نبل و الزهراء هم به ما اضافه شده‌اند. رحیم پشت بیسیم از من می‌خواست که مراقب جناح راستم باشم و همزمان خواست که بروم و نیروهای نبل و الزهراء را تحویل بگیرم. پشت بیسیم گفتم بگو بیایند! رحیم گفت راه را نمی‌شناسند؛ باید بیایی و ببری‌شان. ده دقیقه نشد که به دو، خودم را رساندم به رحیم. نیروها را که تحویل می‌گرفتم رحیم گفت تقسیم‌شان کن توی خانه‌ها. همین کار را کردم و چند نفر از نیروها را هم بردم به همان خانه‌‌ای که بچه‌های فاطمیون آن‌جا بودند. .... ۱۲۹ 📔 _دردهایم_ کو