همراه شهدا🇮🇷
. 📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 #قسمت_صدوبیستُ_پنج منطقه در هجوم مسلحین و نیروهای
.
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
#قسمت_صدوبیستُ_شش
شرایطِ آن سوی تپه، شرایط خوبی نبود. تیر و ترکشها در میان درختان صلح، زیتون، آتش جنگ را شعلهور کرده بودند. نیروهای عراقی، آرامآرام در منطقه توزیع میشدند.
تا من بروم و برگردم، سیدغفار و مصطفی و امیر هم آمده بودند. رحیم و چند نفر از نیروهای عراقی توی روستا در خطر بودند. نگرانشان بودم. وسط نگرانیهایم سروکله رحیم پیدا شد. از دور او را میدیدم که به نیروهای فاطمیون نزدیک میشود. در حال رصد کردن اوضاع بود. من از پشت سر به سمتش میرفتم.
منطقه را زیرنظر داشتم و شبهایی را به یاد میآوردم که با علی آمده بودیم برای مینگذاری در نزدیکی همین منطقه. بخشی از خاکریزهای از قبل مهیاشده حالا کمککننده بودند. آرام به سمت رحیم حرکت میکردم. مشغول صحبت با یکی از نیروهای فاطمیون بود. میگفت این نیرویی که روی خاکریز ما ایستاده، خودی است؟ جواب داد آخر روی خاکریز ماست، حتما خودی است! دوباره سوالش را تکرار کرد؛ اینبار یکی دیگر از نیروها گفت، خودی نیست، تکفیری است!
رحیم کفری شد که کدامتان درست میگویید؟ خوب نگاه کنید؛ دارند توی سنگرهای شما را میگردند! تا این صحنه را دید به یکی از نیروها گفت به سمتش تیراندازی کن! تعلل کرد؛ رحیم فریاد زد که بزن! تیراندازی همان و فرار و تیراندازی متقابل آن نیروها همان؛ خودی نبودند!
رحیم، سرش را که برگرداند و مرا پشت سرش دید. لابد فکر میکرد برگشتهام عقب. گفت خدا خیرت بدهد! حالا که ماندهای بیا کاری بکن! تو از سمت راست برو به خانهای که چند نفر از نیروهای فاطمیون آنجا هستند؛ برایت نیرو میفرستم. خودم هم از سمت چپ خانهها میروم؛ بیسیمت را هم روشن بگذار. و من بیسیم نداشتم!...
....
۱۲۶
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔#راستی_دردهایم_کو
#همراه_شهدا