eitaa logo
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
24هزار دنبال‌کننده
552 عکس
273 ویدیو
7 فایل
هرگونه کپی و نشر از (رمان همسر استاد) و (رمان عشق غیر مجاز)و(همسر تقلبی من)از سوی مدیر سایت و انتشارات پیگرد قانونی دارد⛔ نویسنده کتابهای👇 شایع شده عاشق شده ام به عشق دچار میشوم در هوس خیال تو نویسنده👇 @A_Fahimi تبلیغات👇 https://eitaa.com/Jazb_bartar
مشاهده در ایتا
دانلود
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ روز بعد برخلاف استرس و نگرانی ای که داشتم به دانشگاه رفتم، آراد که خودش تو خواب ناز بود به یکی از راننده ها گفت تا منو به دانشگاه برسونه. چند تا دعا توی دلم خوندم و وارد محوطه شدم، سرمو پایین انداختم و جلو رفتم یهو صدای قدم های کسی به گوشم رسید و بعد صدای سپیده بود که صدام زد: -الناز؟ معلومه کجایی؟ چرا جواب مونو نمیدی؟ قدم‌هامو شل کردم که چهارتاشون دورم حلقه زدن، آسیه چشماشو ریز کرد و گفت: -خیلی بیچاره ای دختر... چرا مارو خر فرض کردی آخه؟ ما همه تو یه خوابگاه ماه‌ها باهم زندگی کردیم، بعد تو به ما دروغ گفتی؟ دندونامو به هم فشردم، روی اینکه تو چشاشون نگاه کنم رو نداشتم، هانیه گفت: -برات متاسفم الناز، فکرشم نمیکردم همچین آدمی باشی! ما تو رو تو جمع‌مون راه دادیم... تو رو دوست خودمون دونستیم... بعد تو یه مشت شر و ور و دروغ تحویل‌مون دادی؟
پرسیدند : آيا اورا تا حد مرگ دوست داری؟🫀 : او قند روزهای تلخ من است...❤️ ‌‌‌‎‌‌‎ ‎𝄠♥️ https://eitaa.com/joinchat/3454927340Cc5573293f0
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ چشامو بستم و زمزمه کردم: -من و عماد فقط چند روزه که باهم نیستیم... قبل از اون دروغی بهتون نگفتم! سارا سری تکان داد: -چه چند روز، چه چند ماه... به هر حال از اعتمادمون سواستفاده کردی... البته به عماد حق میدیم ازت دست کشیده باشه... آدم دورویی مثل تو ارزش ادامه دادن رابطه رو نداره! با دندونهایی به هم فشرده نگاهشون کردم که سپیده بهشون گفت: -بسه... بریم کلاس دیر شد... به دور شدنشون نگاه کردم و باز بغض لعنتی به گلوم چنگ زد... کار خودتو کردی عماد؟... منو از چشم همه انداختی... آفرین بهت! با همون بغضِ تو گلوم سر کلاس حاضر شدم، پچ پچ بچه های کلاس و کنایه هاشون آزارم میداد اما در برابرشون سکوت میکردم... چاره دیگه ای نداشتم... به همین منوال روزها این رفتارهارو تحمل کردم، دوستامو از خودم ناامید کرده بودم و حالا دید همه بچه های کلاس نسبت به من تغییر کرده بود.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌من چه آسمان خوشبختی ام وقتی تقدیر است آفتاب هر صبح من تو باشی قلبم از ذوق دیدار تو هر روز صبح در سینه ام پایکوبی می کند. صبحت بخیر عشق هر روز من❤️ ‌‌‌‎‌‌‎ ‎𝄠♥️ https://eitaa.com/joinchat/3454927340Cc5573293f0
صحبت که جانشین نوازش نمیشود گاهی برای درد و دل آغوش لازم است ‌‌‌‎‌‌‎ ‎𝄠♥️ https://eitaa.com/joinchat/3454927340Cc5573293f0
ناڪَهان دلت چہ تنڪَ می‌شود براے ڪسى ڪہ از رڪَ ڪَردن بہ تو نزديڪتر است و ڪنارت نيست... ‌‌‌‎‌‌‎ ‎𝄠♥️ https://eitaa.com/joinchat/3454927340Cc5573293f0 ‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‎‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌
جنگ نرم یعنے : دونفر سر اینڪہ ڪدام آن یڪے را بیشتر دوست دارد بہ جان هم بیفتند...🤍 ‌‌‌‎‌‌‎ ‎𝄠♥️ https://eitaa.com/joinchat/3454927340Cc5573293f0
عشق ابد؎ من!  «دوسٺٺ دارم♡» و این را روزے هزار بار ، براے خودم ٺڪرار میڪنم ، و سرمسٺ میشوم از داشٺنٺ ، همین ڪہ بودنٺ سهم من اسٺ ، من خوشبخٺ‌ٺرین آدم روے زمینم! ‌‌‌‎‌‌‎ ‎𝄠♥️ https://eitaa.com/joinchat/3454927340Cc5573293f0
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ روزای سختی بود... خیلی سخت... داخل عمارت باید رفتار سرد مادر و پدربزرگشونو تحمل میکردم، داخل دانشگاه هم رفتار دخترا و بقیه دانشجوهارو... بدترین قسمتش اینجا بود که عماد و پانی همه جا جلوی چشام بودن... همه جا! از اینکه مدام کنار هم بودن، از اینکه خنده های از ته دل پانی رو تماشا کنم... حالم بهم میخورد... یک هفته از زمانی که پدربزرگ گفته بود میگذشت، حالا یک هفته دیگه تاریخ عقد من و آراد بود، اما اون هنوز کاری نکرده بود... دیگه طاقت نداشتم تا با خونسردی آراد روزامو سر کنم، از همه طرف تو فشار بودم و تنها چیزی که آرومم میکرد وجود عزیز بود... کاش میتونستم چند روز برم و پیشش بمونم... کاش... جزوه رو ورق میزدم و مرور میکردم که آراد داخل اتاق شد، لبخند گنده ای رو لباش بود و با شادی زیادی گفت: -بالاخره ماریا جواب مثبتو به خواستگارش داد... آخ الی... آخ که انگار دنیارو به من دادن! بی هیچ عکس العملی نگاهش کردم، وقتی دید اصلا خوشحال نشدم گفت: -دختر الان دیگه میتونم به همه بگم ما قرار نیست عقد کنیم!
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ سری تکان دادم: -آره برید بگید! -ببینم تو خوشحال نشدی؟ داری از شرم راحت میشیا! شونه ای بالا انداختم: -چیزی برای خوشحالی وجود نداره آقا آراد، از این عمارت میندازنم بیرون و من جایی برای موندن ندارم... باید خوشحال بشم؟ -یعنی چی؟ خب برگرد خوابگاهت! نیشخندی زدم و سکوت کردم، برگردم خوابگاه؟ مگه خانم تقوی این اجازه رو میداد؟ اصلا فرض بگیریم اجازه هم داد... میتونم بازم با دخترا تو یه اتاق بمونم؟ نه نمیشد... هیچ جوره نمیشد... هم اعتماد عمادو از دست داده بودم هم دوستامو! چشامو بستم و سعی کردم مثل این چند روز بغض گلومو خفه کنم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
و صبح🌞 در ادبیات من، یعنی 😍 هر وقتی از شبانه روز 😊 که تُو 😘 در چشمانم خیره شوی🥰 و من 🙂 دوباره متولد شوم😍 صبح بخیر جانا ♥️ ‌‌‌‎‌‌‎ ‎𝄠♥️ https://eitaa.com/joinchat/3454927340Cc5573293f0 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
نوشتم دوستت دارم... و سه نقطه، بگذار این حقیقت تا ابد جریان بیابد🖇 ‌‌‌‎‌‌‎ ‎𝄠♥️ https://eitaa.com/joinchat/3454927340Cc5573293f0
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ آراد با هیجان گفت: -بلند شو همین امشب بهشون میگیم! خواستم اعتراض کنم و ازش بخوام صبح این کارو بکنه، زمانی که من نیستم... لااقل فرصت بیشتری برای پیدا کردن جا و مکان داشتم، اما ترسیدم باز از گفتن ماجرا پشیمون بشه، به همین خاطر جزوه رو بستم و همراهش به طبقه پایین رفتم. عماد تازه از بیرون اومده بود، مادر و پدربزرگشون هم داخل سالن نشسته و چای میخوردن. سمتشون رفتیم، با فاصله ازشون ایستادم، عماد هم پشت میز نشست و گفت براش یک فنجان چای بیارن، آراد پشت یکی از مبلهای تک نفره ایستاد و رو بهشون گفت: -پدربزرگ با اجازه شما میخوام که یه مطلبی رو بهتون بگم! منیژه خانم‌ نگاهی به ما انداخت: -صبح خیاط ساعت چند بیاد؟ وقت کمه، این روزا همش گفتی نه... باشه برای بعد! لباساتون هنوز حاضر نیست... اینقدر بی خیالی هم نوبره والا!
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ دستامو تو هم قفل کردم که آراد گفت: -نیازی نیست مامان... یعنی... خب میدونین... ما... یعنی الناز پشیمون شده... نمیخواد ازدواج کنیم! با شتاب نگاهم بالا اومد و به آراد زل زدم، این بشر چی داشت میگفت؟ چشام گرد شده بود اما قبل از انجام هر نوع عکس العملی مادرش گفت: -یعنی چی که پشیمون شده؟ مگه شهر هرته؟ چه غلطا... بیجا میکنه پشیمون بشه! حیرت زده قدمی به جلو برداشتم: -چه خبره آقا آراد؟ چی دارین میگین؟ با پرویی سمتم چرخید: -دارم حرفایی که بهم زدیو میگم دیگه... گفتی حوصله‌ات ازم سر رفته و دیگه نمیخوای با من باشی! گفتی این عقدو نمیخوای! با چشایی که داشت از حدقه بیرون میزد نگاش کردم: -چرا چرت و پرت میگی آقا آراد؟ من اینارو گفتم؟ مگه اصلا چیزی بین ماس که بخوام... وسط حرفم پرید: -خودت اومدی سمتم... خودتم داری تمومش میکنی... مگه غیر از اینه؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 😘 متعهدم به دوست داشتن تو تا ابد تا آخرین تپش های قلبم میخوامت عششششششقم ‌‌‌‎‌‌‎ ‎𝄠♥️ https://eitaa.com/joinchat/3454927340Cc5573293f0
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ این مردک داشت منو بازی میداد و پیش چشم خانواده‌اش همه کاسه کوزه هارو سر من میشکست و منو بد جلوه میداد... ناباور و عصبی صدامو بالا بردم: -من کِی همچین کاری کردم؟ خود تو بودی که بهم پیشنهاد... باز حرفمو قطع کرد: -بسه‌ دیگه الناز... تمومش کن... اصلا مهم نیست که منو پس میزنی، ولی خر فرض نکن من و خانواده‌مو... تو حتی هویت خانوادگی تو هم به من دروغ گفتی، دروغ گفتی که خانواده ات خارج از کشورن، دروغ گفتی از یه خانواده مرفه و سرشناس هستی... تموم شد دیگه... به خواسته ات رسیدی... حالا دیگه از زندگی‌مون برو بیرون! تمام تنم رعشه گرفته بود، به قدری شوکه بودم که نمیدونستم چه عکس العملی نشون بدم، این عوضی چی داشت میگفت؟
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ منیژه خانم بلند شد و با صدای بلندی گفت: -میدونستم این دختره‌ی هرجایی یه ریگی به کفشش هست، چی شد پس؟ خرت از پل گذشت؟ لابد یه ماه دیگه هم میای میگی حامله‌ام... دارم براتون وارث میارم... من خوب قماش شماهارو میشناسم دختر جون... فقط اومدی با آبروی خاندان ما بازی کردی و تموم؟ با خشم و عصبانیت سمتم اومد و محکم به س,ینه ام کوبید، شوکه نگاهش کردم و جیغ زدم: -چکار میکنین؟ پسرت زده به سرش... داره دروغ میگه... من هیچ کاری نکردم... وحشیانه دستشو به شونه ام کوبید: -گمشو برو از خونه من بیرون... عفریته‌ی عوضی... نمیخوام چشمم بهت بیفته... از اولشم میدونستم آخرش این میشه... تو اولیش نیستی... آخریشم نیستی... گمشو برو گورتو گم کن... چشمت به مال و منال من و پسرامه؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
از رمان هم پارت میذارم عزیزان، انشاالله فردا بنویسمش میذارم براتون❤️