(رمانهایبانواعظمفهیمی)♡همسرتقلبیمن♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت537
درحال حاضر کاری جز امیدواری از دستم برنمیاومد... شب حتما باید با عزیز تماس بگیرم و بگم برام دعا بخونه...
عزیز هرموقع برام دعا خونده من دلم روشن بوده و تو کارم موفق شدم...
لبخندی زدم و بی مقدمه گونه عمادو نوازش دادم که با چشمایی باریک شده نگام کرد...
***
شب با عزیز تماس گرفتم و بدون اینکه دلیلشو بگم ازش خواستم برام دعا کنه تا تو کاری که میخوام موفق باشم.
تموم شب به این فکر کردم که صبح وقتی وارد عمارت شدم چطور باید با آدمای اونجا برخورد کنم...
اونقدر فکر کردم تا خوابم برد، صبح با صدای زنگ گوشیم چشم باز کردم، عماد بود، با صدای خواب آلودی جواب دادم:
-جانم؟
-خوشگل من هنوز خوابه؟
کششی به تنم دادم:
-اوهوم!
-جون... دلم تنگ شده قیافه پریشون صبحتو ببینم...
-خیلی لوسی عماد!
مردانه خندید:
-پاشو حاضر شو بیا عمارت، فقط قبلش یه موضوعی رو باید برات توضیح بدم...
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
(رمانهایبانواعظمفهیمی)♡همسرتقلبیمن♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت538
تو جام صاف نشستم و کنجکاو پرسیدم:
-چه موضوعی؟ اتفاق بدی افتاده؟
-نه عمر من... شما بلند شو آماده شو بیا عمارت... خودم اسنپ میگیرم برات، فقط ممکنه یکمی طول بکشه، باید راننده یا خانم باشه یا پیرمرد!
بی حال خندیدم:
-از دست تو عماد!
-من خیلی خیلی دلم میخواد حسود نباشم، ولی متاسفانه جوری دوستت دارم انگار خریدمت و هیچکس نباید بهت نگاه کنه یا بهت دست بزنه!
انگشتمو به دندون گرفتم:
-الان من کنجکاو شدم نمیشه همین حالا بهم بگی چی شده؟
-نشستی داخل ماشین زنگ بزن باهم حرف میزنیم!
ناچار باشه ای گفتم و تماسو قطع کردم، سمت سرویس رفتم و مسواک زدم، لباس مناسبی پوشیدم و آرایش ملایمی کردم.
دستام یخ بود و دلم شور میزد، اشتهایی برای خوردن صبحونه نداشتم، چند دقیقه منتظر موندم تا عماد مشخصات اسنپو فرستاد، کیفمو برداشتم و بعد از سوار شدن داخل ماشین با عماد تماس گرفتم.
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت539
-جانم؟ سوار اسنپ شدی؟
-آره... حالا میشه بگی...
-صبر کن تصویری میگیرمت!
پوفی کشیدم و ایرپادمو تو گوشم گذاشتم که عماد تصویری گرفت، با اینکه اخم داشت اما لبخند جذابی زد؛ از این حالت صورتش خیلی خوشم میاومد:
-عشق من کیه؟
لبخند زدم:
-لوس نشو عماد بگو دیگه، مردم از استرس!
-عه بار آخر باشه این جمله رو میشنوما...
پوفی کشیدم وقتی بی قراری مو دید توضیح داد:
-الان که بری عمارت خاتون میاد استقبالت!
ابرویی بالا دادم:
-خاتون دیگه کیه؟
-آشپز عمارت دیگه!
-مگه نگفتی لگنش شکسته؟ الان میتونه راه بره؟
-اونجوری گفتم که مضطرب نشی!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت540
-یعنی چی عماد؟
-یعنی دروغ گفتم مایع ریختم روی پله ها... آخه اصلا به من میخوره همچین کار بچگانهای بکنم؟ رفتم با خاتون حرف زدم اتفاقا از خداش بود یه کمکی داشته باشه و فوری قبول کرد، اما من مجبور شدم بهش بگم زنمی!
چشام هر لحظه گرد و گردتر میشد که برای اطمینان زمزمه کرد:
-نگران نشو دهنش قرصه به کسی حرفی نمیزنه، در ازای مقدار پولی که بهش میدم قراره کاری کنه بعنوان دستیارش مشغول به کار بشی، قراره تو رو یکی از آشناهاش معرفی کنه... فقط هر چی گفت تو تایید کن!
-آخه عماد چرا اینارو الان بهم گفتی؟ وای خدایا باور نمیکنم یه نفر تو اون عمارت از راز ما باخبر باشه!
-به خاطر همین استرست بهت نگفتم، الانم طوری نیست، نیاز نیست مضطرب بشی!
عماد هر چی بیشتر توضیح میداد من نگرانیم بیشتر میشد، تاکسی که جلوی عمارت رسید رو به تصویر عماد گفتم:
-من الان رسیدم عماد، چکار کنم؟
-هیچی عشقم برو داخل!
نفس عمیقی کشیدم و از تاکسی پایین اومدم، تا جلوی در قدم برداشتم و باز به عماد نگاه کردم:
-میشه تو هم بیای عماد؟
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت541
-من نباشم بهتره فداتشم، بعد مفصل حرف میزنیم، باشه؟
سر تکان دادم که همراه چشمکش ب.سهای برام فرستاد و تماسو قطع کرد.
با دستایی که میلرزید موبایلو داخل کیفم سُر دادم، با قلبی که تند میکوبید دستمو بالا بردم و زنگو فشردم.
چند ثانیه زمان برد تا در باز شد، نگاهم روی باغ و راهی که تا عمارت؛ مقابل دیدم بود؛ نشست.
قدم داخل باغ گذاشتم که نگهبان نزدیکم شد:
-با کی کار دارید؟
نگاه لرزونمو به صورتش دوختم:
-با... خاتون...
-الناز تویی؟
حین اینکه سر تکان میدادم به این فکر کردم عماد میدونه نگهبان عمارت منو به اسم کوچیک صدا میزنه؟
نگهبان اشاره زد میتونم برم داخل، راه افتادم سمت ساختمون، قبل از اینکه پله هارو بالا برم در عمارت باز شد و زن تپل و مسنی ازش بیرون اومد...
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت542
نگاه ریز شده منو که دید صداشو آهسته کرد:
-الناز خانم شمایید؟
لرزش صدام دست خودم نبود:
-بله...
سر تکان داد:
-بیا داخل خانم، فقط حرفی نزن، بذار من صحبت کنم!
-باشه حتما...
پشت سرش داخل عمارت شدم، مستقیم سمت اتاق آخر سالن رفت و تقه ای به در کوبید، احساس کردم اصلا آمادگی مقابله با مادر عمادو ندارم... دستمو بالا بردم تا به شونه خاتون بزنم و ازش مهلت بخوام که صدای منیژه خانم از داخل اتاق به گوشمون رسید:
-بیا تو!
بی اراده زیر لب نجوا کردم:
-ای وای!
صدام باعث شد خاتون بهم نگاه کنه:
-آروم باش دختر، تا صدات نزدم داخل نیا باشه؟
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت543
از خدا خواسته قبول کردم که داخل اتاق شد و درو نیمه باز گذاشت، صداش به گوشم رسید:
-خانم جان اون دختری که گفتم قراره بیاد کمک دستم باشه رسیده، بهش بگم بیاد داخل؟
منیژه:
-ما به شخص جدیدی نیاز نداشتیم خاتون، نمیفهمم چرا اصرار داری کمکی داشته باشی!
خاتون:
-وای خانم جان منکه کلی توضیح دادم بهتون، کمر و دست و پام دیگه قوت سابقو نداره، جدیدا حتی یادم نمیاد نمک تو غذا زدم یا نه، میترسم پیش شما و پدرتون شرمنده بشم، یه نیروی جوون و تازه نفس به دردم میخوره که هم راه و چاهو یاد بگیره هم کارا زودتر انجام بشه، شما خودت دیدی که شام و ناهارو دیرتر میتونم برسونم... من نمیخوام پیش شما شرمنده بشم، کارمم نمیخوام از دست بدم!
-ما به دستپخت تو عادت کردیم خاتون!
-نگران نباشید خانم جان، این دختر با تمام فوت و فن من آشناس، اصلا واسه خاطر همین گفتم اون بیاد اینجا... چون از همشهریامه و با دستپختم آشناس.
منیژه خانم بی حوصله جواب داد:
-باشه خاتون بگو بیاد ببینمش!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت544
خاتون چشمی گفت و بلافاصله صدام زد:
-بیا داخل دخترم!
نفس عمیقی کشیدم و چشم بستم، یهو لحظه ای رو که منیژه خانم سیلی محکمی به صورتم زد رو به یاد آوردم، بغض کردم...
خدایا کمکم کن...
بسمالله گویان درو هُل دادم و وارد اتاق شدم، منتظر بودم با دیدنم عمارتو روی سرش بذاره، نمیدونم اونوقت خاتون چطور میخواد آرومش کنه!
همونطور که سرم پایین بود جلو رفتم و کنار خاتون ایستادم، از شدت اضطراب انگار اصلا پاهامو احساس نمیکردم...
-سلام!
هیچ صدایی ازش درنیومد، بعد از چند ثانیه گفت:
-سرتو بگیر بالا ببینم!
چشامو روی هم فشردم و دندونام چفت هم شد، با تردید سرمو بالا بردم و نگاهمو تو صورتش چرخوندم، مثل همیشه آراسته بود، نگاهش ریز شد:
-این دختریه که ازش حرف میزدی خاتون؟ همین مار خوش خط و خال؟
منو شناخته بود، از زور استرس فکم منقبض بود...
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
(رمانهایبانواعظمفهیمی)♡همسرتقلبیمن♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت545
خاتون نگاهی به من انداخت و بعد توضیح داد:
-شرمنده خانم، من خبر نداشتم شما این دخترو میشناسید، تازه امروز فهمیدم وقتی آدرسو به این طفل معصوم دادم بهم گفت به صلاح نیست پامو تو اون عمارت بذارم و جریانو برام تعریف کرد، اما خانم جان به جان خودم که این دختر تقصیری نداشته الانم پشیمونه و فقط برای کار اینجاس!
منیژه نیشخندی زد:
-پس اینجوری بهت گفته! راهیش کن بره... اگه میدونستم اینو قراره اینجا بیاری همون اول آب پاکی رو روی دستت میریختم، سریع تر از عمارت بره! همین حالا!
ناامید به خاتون چشم دوختم که خاتون جلو رفت:
-خانم جان بذار برات توضیح بدم این طفل معصوم فقط واسه خاطر اصرار آقا آراد حاضر شد نقش نامزدشو بازی کنه، وگرنه نه دلش رضا بود نه همچین آدمیه! شما ببخشش!
صدای منیژه بالا رفت:
-کافیه خاتون! من حرفمو زدم... گورشو گم کنه!
لب گزیدم، مادرشوهرم بود و خبر نداشت همسر پسرشم... این رفتارش باعث میشد از آینده نامعلومم بیشتر بترسم!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
(رمانهایبانواعظمفهیمی)♡همسرتقلبیمن♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت546
صدای خاتون باعث شد با حیرت بهش زل بزنم:
-هر چی شما بگید خانم... پس با اجازتون منم با این دختر از عمارت میرم!
بعد سمتم اومد:
-بریم دختر جون، بریم تا لوازممو جمع کنم و راهی بشیم!
منیژه خم شد و هر دو دستشو به میز بزرگ مقابلش کوبید:
-تو کجا خاتون؟ این دخترو راهی کن، خودت برگرد به کارت برس!
خاتون سمتش چرخید:
-نه خانم جان من دیگه توانشو ندارم...
-برات نیروی کمکی میگیرم، زود برگرد سرکارت!
-نه خانم جان، یا این دختر... یا هیچ!
متعجب نگاهم بین این دو نفر در گردش بود، منیژه رو اگه کارد میزدی خونش نمیریخت...
چشم ریز کرد:
-منظورت چیه خاتون؟ مگه قحطی آشپز اومده که فقط این عتیقه باید وردستت باشه؟
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت547
خاتون با مظلومیت سری تکان داد:
-من به مادر این دختر دِینی دارم که امروز باید به جا بیارم، قول دادم تو این شهر غریب از دخترش مراقبت کنم، مادرش مریضه و این دختر باید کار کنه تا خرجی مادرشو دربیاره، منم که تو این عمارت زندگی میکنم پس نمیتونم حواسم بهش باشه، از طرفی هم جونی برای کار کردن نمونده برام، پس از اینجا میرم خانم... یا این موضوعو بپذیرید یا بذارید کنار خودم کار کنه!
مات نگاهم روی خاتون بود چقدر خوب نقش بازی میکرد، چقدر کاربلد و پخته بود، مشخص بود رگ خواب این زنو خوب میشناسه!
یعنی تا این حد عماد کارشو خوب انجام داده بود؟ حالا میفهمم عماد چرا این راهو انتخاب کرده بود...
با صدای منیژه خانم از فکر بیرون اومدم:
-یک عمر با ما زندگی کردی خاتون، از نوزادی پسرام با مایی، پسرای من جز غذای تو دستپخت کس دیگهای رو نمیخورن، بعد تو چشای من زل زدی میگی میری؟
دلم خواست بهش بگم خبر نداری عماد جانم چطور از دستپخت من تعریف میکنه مادرشوهر عزیزم!
اما فقط تو سکوت نگاهش کردم که خاتون گفت:
-فرض کنین شرطم برای موندن همینه خانم جان... هر چی بگی به روی چشمم... میرم یه گوشه دنیا با این دختر اموراتمو میگذرونم... بعد یک عمر خوش خدمتی مگه چاره دیگهای هم دارم؟
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت548
منیژه خانم نگاه خسته ای بین من و خاتون انداخت و بعد از مکث طولانی ای زمزمه کرد:
-حق اینکه از آشپزخونه خارج بشه رو نداره، دلم نمیخواد تو عمارت جولون بده برای خودش! به خصوص جلوی آرادم سر و کلهاش پیدا نمیشه! مگر اینکه خودم اجازه بدم پاشو از اونجا بیرون بذاره!
خاتون لبخندی زد و چشمی گفت، اما من در دل گفتم خوبه که آرادو برام قدغن میکنی چون منم با اون نامرد کاری نخواهم داشت!
همراه خاتون از اتاق خارج شدیم، خاتون سمت آشپزخونه قدم برداشت و همونطور توضیح داد:
-کار زیادی بهت نمیدم خانم، نگران نباش... فقط کنارم بمون تا آبا از آسیاب بیفته... اینجوری شرمنده عماد خان نمیشم.
لبخند کمرنگی بهش زدم:
-من درس میخونم، اما نگران نباشید تو کارا کمک میکنم، نمیخوام مشکلی برای شما پیش بیاد، درضمن دستپختمم بد نیست!
ابروهاش به حالت تحسین بالا رفت:
-باریکلا بهت دخترم، اما من روم نمیشه از خانم عماد خان کار بکشم، تو شأنت نیست دخترم، فقط وقتی کسی اومد خودتو مشغول نشون بده...
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع