عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت110
روز بعد برخلاف استرس و نگرانی ای که داشتم به دانشگاه رفتم، آراد که خودش تو خواب ناز بود به یکی از راننده ها گفت تا منو به دانشگاه برسونه.
چند تا دعا توی دلم خوندم و وارد محوطه شدم، سرمو پایین انداختم و جلو رفتم یهو صدای قدم های کسی به گوشم رسید و بعد صدای سپیده بود که صدام زد:
-الناز؟ معلومه کجایی؟ چرا جواب مونو نمیدی؟
قدمهامو شل کردم که چهارتاشون دورم حلقه زدن، آسیه چشماشو ریز کرد و گفت:
-خیلی بیچاره ای دختر... چرا مارو خر فرض کردی آخه؟ ما همه تو یه خوابگاه ماهها باهم زندگی کردیم، بعد تو به ما دروغ گفتی؟
دندونامو به هم فشردم، روی اینکه تو چشاشون نگاه کنم رو نداشتم، هانیه گفت:
-برات متاسفم الناز، فکرشم نمیکردم همچین آدمی باشی! ما تو رو تو جمعمون راه دادیم... تو رو دوست خودمون دونستیم... بعد تو یه مشت شر و ور و دروغ تحویلمون دادی؟
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
پرسیدند :
آيا اورا تا حد مرگ دوست داری؟🫀
: او قند روزهای تلخ من است...❤️
𝄠♥️
https://eitaa.com/joinchat/3454927340Cc5573293f0
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت111
چشامو بستم و زمزمه کردم:
-من و عماد فقط چند روزه که باهم نیستیم... قبل از اون دروغی بهتون نگفتم!
سارا سری تکان داد:
-چه چند روز، چه چند ماه... به هر حال از اعتمادمون سواستفاده کردی... البته به عماد حق میدیم ازت دست کشیده باشه... آدم دورویی مثل تو ارزش ادامه دادن رابطه رو نداره!
با دندونهایی به هم فشرده نگاهشون کردم که سپیده بهشون گفت:
-بسه... بریم کلاس دیر شد...
به دور شدنشون نگاه کردم و باز بغض لعنتی به گلوم چنگ زد... کار خودتو کردی عماد؟... منو از چشم همه انداختی... آفرین بهت!
با همون بغضِ تو گلوم سر کلاس حاضر شدم، پچ پچ بچه های کلاس و کنایه هاشون آزارم میداد اما در برابرشون سکوت میکردم... چاره دیگه ای نداشتم...
به همین منوال روزها این رفتارهارو تحمل کردم، دوستامو از خودم ناامید کرده بودم و حالا دید همه بچه های کلاس نسبت به من تغییر کرده بود.
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
من چه آسمان خوشبختی ام
وقتی تقدیر است
آفتاب هر صبح من تو باشی
قلبم از ذوق دیدار تو هر روز صبح در سینه ام پایکوبی می کند.
صبحت بخیر عشق هر روز من❤️
𝄠♥️
https://eitaa.com/joinchat/3454927340Cc5573293f0
صحبت که جانشین نوازش نمیشود
گاهی برای درد و دل آغوش لازم است
𝄠♥️
https://eitaa.com/joinchat/3454927340Cc5573293f0
ناڪَهان
دلت چہ تنڪَ میشود
براے ڪسى ڪہ از رڪَ ڪَردن
بہ تو نزديڪتر است و
ڪنارت نيست...
𝄠♥️
https://eitaa.com/joinchat/3454927340Cc5573293f0
جنگ نرم یعنے :
دونفر سر اینڪہ ڪدام
آن یڪے را بیشتر دوست دارد
بہ جان هم بیفتند...🤍
𝄠♥️
https://eitaa.com/joinchat/3454927340Cc5573293f0
عشق ابد؎ من!
«دوسٺٺ دارم♡»
و این را روزے هزار بار ،
براے خودم ٺڪرار میڪنم ،
و سرمسٺ میشوم از داشٺنٺ ،
همین ڪہ بودنٺ سهم من اسٺ ،
من خوشبخٺٺرین آدم روے زمینم!
𝄠♥️
https://eitaa.com/joinchat/3454927340Cc5573293f0
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت112
روزای سختی بود... خیلی سخت... داخل عمارت باید رفتار سرد مادر و پدربزرگشونو تحمل میکردم، داخل دانشگاه هم رفتار دخترا و بقیه دانشجوهارو...
بدترین قسمتش اینجا بود که عماد و پانی همه جا جلوی چشام بودن... همه جا! از اینکه مدام کنار هم بودن، از اینکه خنده های از ته دل پانی رو تماشا کنم... حالم بهم میخورد...
یک هفته از زمانی که پدربزرگ گفته بود میگذشت، حالا یک هفته دیگه تاریخ عقد من و آراد بود، اما اون هنوز کاری نکرده بود... دیگه طاقت نداشتم تا با خونسردی آراد روزامو سر کنم، از همه طرف تو فشار بودم و تنها چیزی که آرومم میکرد وجود عزیز بود... کاش میتونستم چند روز برم و پیشش بمونم... کاش...
جزوه رو ورق میزدم و مرور میکردم که آراد داخل اتاق شد، لبخند گنده ای رو لباش بود و با شادی زیادی گفت:
-بالاخره ماریا جواب مثبتو به خواستگارش داد... آخ الی... آخ که انگار دنیارو به من دادن!
بی هیچ عکس العملی نگاهش کردم، وقتی دید اصلا خوشحال نشدم گفت:
-دختر الان دیگه میتونم به همه بگم ما قرار نیست عقد کنیم!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت113
سری تکان دادم:
-آره برید بگید!
-ببینم تو خوشحال نشدی؟ داری از شرم راحت میشیا!
شونه ای بالا انداختم:
-چیزی برای خوشحالی وجود نداره آقا آراد، از این عمارت میندازنم بیرون و من جایی برای موندن ندارم... باید خوشحال بشم؟
-یعنی چی؟ خب برگرد خوابگاهت!
نیشخندی زدم و سکوت کردم، برگردم خوابگاه؟ مگه خانم تقوی این اجازه رو میداد؟ اصلا فرض بگیریم اجازه هم داد... میتونم بازم با دخترا تو یه اتاق بمونم؟ نه نمیشد... هیچ جوره نمیشد...
هم اعتماد عمادو از دست داده بودم هم دوستامو!
چشامو بستم و سعی کردم مثل این چند روز بغض گلومو خفه کنم.
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع