جنگ نرم یعنے :
دونفر سر اینڪہ ڪدام
آن یڪے را بیشتر دوست دارد
بہ جان هم بیفتند...🤍
𝄠♥️
https://eitaa.com/joinchat/3454927340Cc5573293f0
عشق ابد؎ من!
«دوسٺٺ دارم♡»
و این را روزے هزار بار ،
براے خودم ٺڪرار میڪنم ،
و سرمسٺ میشوم از داشٺنٺ ،
همین ڪہ بودنٺ سهم من اسٺ ،
من خوشبخٺٺرین آدم روے زمینم!
𝄠♥️
https://eitaa.com/joinchat/3454927340Cc5573293f0
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت112
روزای سختی بود... خیلی سخت... داخل عمارت باید رفتار سرد مادر و پدربزرگشونو تحمل میکردم، داخل دانشگاه هم رفتار دخترا و بقیه دانشجوهارو...
بدترین قسمتش اینجا بود که عماد و پانی همه جا جلوی چشام بودن... همه جا! از اینکه مدام کنار هم بودن، از اینکه خنده های از ته دل پانی رو تماشا کنم... حالم بهم میخورد...
یک هفته از زمانی که پدربزرگ گفته بود میگذشت، حالا یک هفته دیگه تاریخ عقد من و آراد بود، اما اون هنوز کاری نکرده بود... دیگه طاقت نداشتم تا با خونسردی آراد روزامو سر کنم، از همه طرف تو فشار بودم و تنها چیزی که آرومم میکرد وجود عزیز بود... کاش میتونستم چند روز برم و پیشش بمونم... کاش...
جزوه رو ورق میزدم و مرور میکردم که آراد داخل اتاق شد، لبخند گنده ای رو لباش بود و با شادی زیادی گفت:
-بالاخره ماریا جواب مثبتو به خواستگارش داد... آخ الی... آخ که انگار دنیارو به من دادن!
بی هیچ عکس العملی نگاهش کردم، وقتی دید اصلا خوشحال نشدم گفت:
-دختر الان دیگه میتونم به همه بگم ما قرار نیست عقد کنیم!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت113
سری تکان دادم:
-آره برید بگید!
-ببینم تو خوشحال نشدی؟ داری از شرم راحت میشیا!
شونه ای بالا انداختم:
-چیزی برای خوشحالی وجود نداره آقا آراد، از این عمارت میندازنم بیرون و من جایی برای موندن ندارم... باید خوشحال بشم؟
-یعنی چی؟ خب برگرد خوابگاهت!
نیشخندی زدم و سکوت کردم، برگردم خوابگاه؟ مگه خانم تقوی این اجازه رو میداد؟ اصلا فرض بگیریم اجازه هم داد... میتونم بازم با دخترا تو یه اتاق بمونم؟ نه نمیشد... هیچ جوره نمیشد...
هم اعتماد عمادو از دست داده بودم هم دوستامو!
چشامو بستم و سعی کردم مثل این چند روز بغض گلومو خفه کنم.
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
و صبح🌞
در ادبیات من، یعنی 😍
هر وقتی از شبانه روز 😊
که تُو 😘
در چشمانم خیره شوی🥰
و من 🙂
دوباره متولد شوم😍
صبح بخیر جانا ♥️
𝄠♥️
https://eitaa.com/joinchat/3454927340Cc5573293f0
نوشتم دوستت دارم...
و سه نقطه،
بگذار این حقیقت تا ابد جریان بیابد🖇
𝄠♥️
https://eitaa.com/joinchat/3454927340Cc5573293f0
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت114
آراد با هیجان گفت:
-بلند شو همین امشب بهشون میگیم!
خواستم اعتراض کنم و ازش بخوام صبح این کارو بکنه، زمانی که من نیستم... لااقل فرصت بیشتری برای پیدا کردن جا و مکان داشتم، اما ترسیدم باز از گفتن ماجرا پشیمون بشه، به همین خاطر جزوه رو بستم و همراهش به طبقه پایین رفتم.
عماد تازه از بیرون اومده بود، مادر و پدربزرگشون هم داخل سالن نشسته و چای میخوردن.
سمتشون رفتیم، با فاصله ازشون ایستادم، عماد هم پشت میز نشست و گفت براش یک فنجان چای بیارن، آراد پشت یکی از مبلهای تک نفره ایستاد و رو بهشون گفت:
-پدربزرگ با اجازه شما میخوام که یه مطلبی رو بهتون بگم!
منیژه خانم نگاهی به ما انداخت:
-صبح خیاط ساعت چند بیاد؟ وقت کمه، این روزا همش گفتی نه... باشه برای بعد! لباساتون هنوز حاضر نیست... اینقدر بی خیالی هم نوبره والا!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت115
دستامو تو هم قفل کردم که آراد گفت:
-نیازی نیست مامان... یعنی... خب میدونین... ما... یعنی الناز پشیمون شده... نمیخواد ازدواج کنیم!
با شتاب نگاهم بالا اومد و به آراد زل زدم، این بشر چی داشت میگفت؟ چشام گرد شده بود اما قبل از انجام هر نوع عکس العملی مادرش گفت:
-یعنی چی که پشیمون شده؟ مگه شهر هرته؟ چه غلطا... بیجا میکنه پشیمون بشه!
حیرت زده قدمی به جلو برداشتم:
-چه خبره آقا آراد؟ چی دارین میگین؟
با پرویی سمتم چرخید:
-دارم حرفایی که بهم زدیو میگم دیگه... گفتی حوصلهات ازم سر رفته و دیگه نمیخوای با من باشی! گفتی این عقدو نمیخوای!
با چشایی که داشت از حدقه بیرون میزد نگاش کردم:
-چرا چرت و پرت میگی آقا آراد؟ من اینارو گفتم؟ مگه اصلا چیزی بین ماس که بخوام...
وسط حرفم پرید:
-خودت اومدی سمتم... خودتم داری تمومش میکنی... مگه غیر از اینه؟
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
شمارو آشنا میکنم با روی جدید جناب آراد خان😕😒
.
#ایده_آشتی 😘
متعهدم به دوست داشتن تو
تا ابد تا آخرین تپش های قلبم
میخوامت عششششششقم
𝄠♥️
https://eitaa.com/joinchat/3454927340Cc5573293f0
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت116
این مردک داشت منو بازی میداد و پیش چشم خانوادهاش همه کاسه کوزه هارو سر من میشکست و منو بد جلوه میداد... ناباور و عصبی صدامو بالا بردم:
-من کِی همچین کاری کردم؟ خود تو بودی که بهم پیشنهاد...
باز حرفمو قطع کرد:
-بسه دیگه الناز... تمومش کن... اصلا مهم نیست که منو پس میزنی، ولی خر فرض نکن من و خانوادهمو... تو حتی هویت خانوادگی تو هم به من دروغ گفتی، دروغ گفتی که خانواده ات خارج از کشورن، دروغ گفتی از یه خانواده مرفه و سرشناس هستی... تموم شد دیگه... به خواسته ات رسیدی... حالا دیگه از زندگیمون برو بیرون!
تمام تنم رعشه گرفته بود، به قدری شوکه بودم که نمیدونستم چه عکس العملی نشون بدم، این عوضی چی داشت میگفت؟
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت117
منیژه خانم بلند شد و با صدای بلندی گفت:
-میدونستم این دخترهی هرجایی یه ریگی به کفشش هست، چی شد پس؟ خرت از پل گذشت؟ لابد یه ماه دیگه هم میای میگی حاملهام... دارم براتون وارث میارم... من خوب قماش شماهارو میشناسم دختر جون... فقط اومدی با آبروی خاندان ما بازی کردی و تموم؟
با خشم و عصبانیت سمتم اومد و محکم به س,ینه ام کوبید، شوکه نگاهش کردم و جیغ زدم:
-چکار میکنین؟ پسرت زده به سرش... داره دروغ میگه... من هیچ کاری نکردم...
وحشیانه دستشو به شونه ام کوبید:
-گمشو برو از خونه من بیرون... عفریتهی عوضی... نمیخوام چشمم بهت بیفته... از اولشم میدونستم آخرش این میشه... تو اولیش نیستی... آخریشم نیستی... گمشو برو گورتو گم کن... چشمت به مال و منال من و پسرامه؟
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
از رمان #عشق_غیر_مجاز هم پارت میذارم عزیزان،
انشاالله فردا بنویسمش میذارم براتون❤️
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت118
سرم داغ شده بود و شقیقه هام نبض میزد، دستشو پس زدم:
-دارم میگم همه چی زیر سر پسرتونه، من بی تقصیرم...
صدای برخورد پایه صندلی با زمین بلند شد و عماد جلو اومد، مابین من و مادرش ایستاد:
-بسه مامان... آروم باش...
بعد نگاهشو به من و صورت خیسم دوخت:
-تو هم برو تو اتاقتون، یالا...
لبم از بغض لرزید:
-چرا برم؟ همه دارن منو متهم میکنن... من بی تقصیرم... خود آراد گفت نقش نامزدشو بازی کنم...
منیژه باز سمتم هجوم آورد و سیلی محکمی روی گونه ام فرود اومد، دستم با درد روی گونه ام نشست که عماد مادرشو گرفت:
-چکار میکنی مامان؟ بس کن دیگه!
بعد رو به من فریاد کشید:
-گفتم برو بالا!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت119
از فریادش ترسیده سمت پلهها دویدم، از همه شون بدم میاد... از همه شون متنفرم... هق هق کنان وارد اتاق آراد شدم، تمام وسایلمو جمع کردم و فوری لباس پوشیدم، حتی اگه تو خیابون سرگردون میشدم بهتر از حضورم تو این عمارت لعنتی بود...
زار میزدم و با چشای تار شده دنبال لوازمم بودم، حتی یک ثانیه هم دلم نمیخواست تو این خراب شده بمونم.
با چمدونم از اتاق بیرون رفتم، صدای داد و فریاد خانواده پاشا از پایین به گوشم میرسید، دستی زیر چشمام کشیدم و از پله ها پایین رفتم، چمدونو به سختی دنبال خودم کشوندم، منیژه هنوز داشت فریاد میکشید و آرادو مواخذه میکرد که چرا گول دختری مثل منو خورده...
پدربزرگشون هنوز تو سکوت بود و عماد سعی داشت مادرشو آروم کنه، آراد مثل برج زهرمار فقط نگاه میکرد... همون شب حس انزجار نسبت بهش تو دلم جوونه زد.
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع