حـنـیـفـا ¹²⁸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗وصال عشق💗 #پارت_43 چرا صدات کردم جواب ندادی؟ +خواستم یکم بترسونمت اخم میکنم _اصلا هم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗وصال عشق💗
#پارت_44
مهتاب خوابالود نگاهی به من میاندازد
+دزد کجا بود؟حتما خواب دیدی
_خواهش میکنم بلندشوو من خواب ندیدم
مهتاب
چشمان مهتاب دوباره بسته میشود و به خواب میرود
ناامید از اتاق مهتاب خارج میشوم
جرقه ای در ذهنم میخورد و به یاد معراج میافتم
تند تند به سمت اتاقش قدم برمی دارم
چند تقه در میزنم و اسم او را مدام بر زبان میاورم
_آقا معراج..
لطفا درو باز کنید
_آقا معراج،معراج
*معراج*
با صدای نگران و هراسان سودا از خواب میپرم چشمانم را میمالم و با عجله به سمت در اتاق هجوم میبرم
نمی دانم چه خبرهایی در انتظارم است که او اینطور اسم من را بر ل*ب میاورد
در را باز میکنم که او را مضطرب میبینم
رنگ بر چهره ندارد و نگاهش مملو از تمنا است
_چی شده؟
جویده جویده می گوید:دزد اومده
با صدای نسبتا بلندی می گویم:
چـــی؟
+آروم باشید الان همه بیدار میشن
_چند نفرن؟
+یک نفرو دیدم فقط
_کجاست؟
+حیاط
سری تکان میدهم و به همراه او به سمت حیاط حرکت میکنم
سردی هوا خواب را از سرم میپراند
_من که کسی رو نمیبینم
با تکان خوردن در ورودی حیاط سودا از جا میپرد و خودش را به من نزدیک تر میکند
+اونجا
و با دستش به مردی که مشغول بالا آمدن از در است اشاره میکند
_شما برید داخل
+اگه بلایی سرتون بیارن چی؟
+نگران نباشید من مراقب خودم هستم
خودش را پشت سر من پنهان میکند و زمزمه وار می گوید:
ولی من بدون تو..میترسم
وانمود میکنم صدایش را نشنیده ام
_ همراه من بیاید
مانند دختربچه ها ذوق میکند و دستانش را به یکدیگر میکوبد که تذکر میدهم سر و صدا ایجاد نکند
و اما او انگار که در حال بازی یک سریال جنایی است که اینطور هیجان دارد
به دنبال من حرکت میکند
چوبی را از روی زمین برمی دارم و کنار در میاستم
آرام ل*ب میزنم:هروقت اومد بهم بگید
+باشه
بعد از مکث کوتاهی می گوید:
اومد
خودم را برای ضربه زدن آماده میکنم و با تمام توان به سر دزد نابه کار ضربه میزنم که روی زمین پخش میشود!
چهره ی این مرد چقدر به نظرم آشنا بود
ناگهان متعجب به او زل میزنم..غیرممکن است!
حامد اینجا چه میکرد؟
چوب را روی زمین میاندازم و به حامد نزدیک میشوم
با صدای لرزانی می گویم:
حامد،داداش
صدای جیغ مریم باعث میشود سرم را بالا بگیرم
زینب در کنار مریم ایستاده و متعجب به من نگاه میکند
سودا بهت زده نگاهش را بین ما میچرخاند
+میشناسیدشون؟
سرم را تکان میدهم
سودا ناباورانه به حامد چشم میدوزد
مریم دستش را روی سرش میگذارد و خودش را به حامد میرساند
+چکار کردی داداش؟
با شرم نگاهم را تیله های قهوه ای رنگ چشمانش میدوزم
بعد از چنددقیقه حضور تمام افراد خانه را در کنارمان احساس میکنم
مادرم با دیدن حامد رنگ چهره اش سفید میشود
+چه اتفاقی افتاده؟
کلافه با دستم موهایم را چنگ میزنم
_فکر کردم دزده
سودا با لیوان آب روبه رویم ظاهر میشود
مریم بلافاصله لیوان را از دست او می قاپد و چند قطره آب روی صورتش میپاشد
پدرم آهسته چند سیلی به صورت حامد میزند که با واکنش او لبخندی میزنم و از نگرانی ام کاسته میشود
صدای ناله حامد توجه همه را جلب میکند
+آخ سرم
چشمانش را به سختی باز میکند و نگاه گیجی به من و بقیه میاندازد
+مُردم؟
با خنده پاسخ میدهم:
آره مگه نمیبینی فرشته ها به استقبالت اومدن؟
لبخند بی رمقی میزند و خودش را جمع و جور میکند
به زحمت بلند میشود و خطاب به من می گوید:
فکر نمیکردم تو بهشت عذرائیل هم به استقبالم بیاد
نویسنده:مریم مرادی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸