eitaa logo
حـنـیـفـا ¹²⁸
304 دنبال‌کننده
131 عکس
154 ویدیو
0 فایل
「﷽ 」 واللهُ خَیرُ المُسْتَعان "و خدایی هست مهربانتر از حد ِتصور''️ حـنـیـفـا؟ یعنی مسلمان.. شروعمون: 1403/7/23 کپی؟ حلالت ناشناسمون: https://daigo.ir/secret/3618052707
مشاهده در ایتا
دانلود
حـنـیـفـا ¹²⁸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗وصال عشق💗 #پارت_38 باصدای فریاد آقامحمود برمیگردم،متعجب به او خیره میشوم. بلند خداراش
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗وصال عشق💗 *سودا* چشمانم را آهسته باز میکنم نگاه گذرایی به اطرافم میاندازم که متوجه ی حضور مادر و پدرم میشوم. بی حال ل*ب میزنم: _سلام مادرم با لبخند پاسخم را میدهد: سلام عزیزدلم، حالت چطوره مادر؟ _بهترم +خداروشکر با صدای مهتاب تازه متوجه حضور او و خانواده اش میشوم سعی دارم بنشینم که لیلا خانم مانعم میشود +لازم نیست خودتو اذیت کنی دخترم حرفی نمیزنم و سکوت را ترجیح میدهم مهتاب در گوشم نجوا میکند: تو که ما رو جون به ل*ب کردی دختر لبخند بی رمقی تحویل او میدهم صدای معراج کمی حالم را بهتر میکند +حالتون خوبه سودا خانم؟ _خیلی ممنون،خوبم خداروشکر. +الحمدالله جمله های معراج برایم همانند عسل شیرین بود چقدر به دلم مینشست هنوز برایم غیرقابل باور بود که او را میبینم من امیدی به زنده ماندن و زندگی دوباره در این دنیا را نداشتم اما چقدر خوشحال بودم که برای بار دیگر صدای او را میشنیدم و عطر خوش بویَش را استشمام میکردم. همین مکالمه ی کوتاه بین من و او،باعث شده بود که دردی که داشتم را از یاد ببرم بعد از انجام کارهای ترخیصم از بیمارستان با کمک مهتاب و مادرم داخل ماشین معراج مینشینم معراج بعد از روشن کردن ماشینش، به سمت ویلا حرکت میکند. من برای بار دوم به مرگ نزدیک شده بودم چیزی به در آغوش گرفتن مرگ و ترک کردن زندگی نمانده بود. اما خدای من،خدایی که مدتی بود او را فراموش کرده بودم به من فرصت زندگی کردن داده بود برای چند لحظه از خودم بدم آمد من چطور توانستم خدایی را که در هر لحظه حواسش به من بود و من را از یاد نبرده بود را فراموش کنم؟ خدایی که همیشه در مواقع سختی دستم را رها نکرد بغض گلویم را چنگ میزند و اکسیژن برای نفس کشیدن کم میاورم +سودا با صدای آرامی زمزمه وار خطاب به مهتابی که من را مخاطب سخنانش قرار داده پاسخ میدهم: _بله؟ طوری آهسته حرف میزند که دیگران متوجه جمله ی او نشوند. +خیلی اذیت شد در نبودت نمی فهمیدم مقصود مهتاب از حرف هایی که میزد چه کسی بود؟ گیج می گویم: کی؟ سکوتش آزارم میدهد،مهتاب ادامه حرفش را با نگاه عصبی معراج میخورد. قصدش از جمله هایی که میگفت چه بود؟ فقط میخواست دل من را بی قرار تر بکند؟ یا حال پریشانم را بدتر؟ نمیخواستم تا پایان این سفر ذهنم را به معراج و یا هرچیزی که به او مربوط میشد درگیر کنم سرم را روی شیشه ماشین قرار میدهم بی توجه به قلبم که هرچند لحظه خودش را محکم و شتابان به سینه ام میکوبید چشمانم را میبندم من قرار نبود عاشق فرد اشتباهی بشوم! معراج یک عشق اشتباه در قلبم بود،عشقی که اجازه ی ورود به قلبم را به او خیلی ساده داده بودم. اما معراج قلبش را به روی همه بسته بود شایدعشق در نظر او افسانه ای بیش نبود کاش میفهمید! کاش میفهمید که دختری به خاطر همین افسانه تا مرز دیوانگی و جنون رفت. تا نزدیک به پرتگاه مرگ رفت اما بازگشت. دلیل برگشتنش هم فقط یک نفر بود آن هم معراج،معراج و معراج! ◝تو مرا یاد کنی یا نکنی بـاورت گـر بـشـود ؛ گر نشود حـرفی نیست امـا نفـسم می گیرد در هوایی که نفس‌های تـو نـیـسـت ..◟ نویسنده:مریم مرادی 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
حـنـیـفـا ¹²⁸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗وصال عشق💗 #پارت_38 باصدای فریاد آقامحمود برمیگردم،متعجب به او خیره میشوم. بلند خداراش
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗وصال عشق💗 آهسته روی مبل مینشینم و به گفتگوی معراج و مادرش گوش میسپارم لیلا خانم اخم میکند و با دلخوری می گوید: یعنی چی که زن نمیگیرم؟ معراج سعی در حفظ کردن آرامشش دارد که آرام می گوید:حاج خانم من فقط 25سالمه!زن برای چی بگیرم الان آخه؟ +یه طور میگی 25انگار 15سالته خونسرد پاسخ میدهد:شما فکر کن 15سالمه لیلا خانم روی دستش میکوبد +تو تا منو دق ندی که ول نمیکنی معراج لبخند پهنی میزند +آخه من قربونت برم حاج خانم،عروس برای چیه؟نکنه دلت مادرشوهر بازی میخواد؟ لیلا خانم دستش را جلوی دهانش میگذارد که صدای قهقه معراج در فضای خانه میپیچد و من غرق در خنده های زیبایش میشوم! با جمله ی معراج خشکم میزند +باشه مامان جان شما اگه یه دختر خوب و مناسب برای ازدواج با من پیدا کردی چشم گویا هنوز متوجه ی حضور من نبودند که اینطور بی رحمانه قلبم را آتش میزدند آب دهانم را قورت میدهم. اگر ازدواج میکرد چه؟من باید چه میکردم؟ باید عشقم را نسبت به او در گوشه ای از قلبم پنهان میکردم؟ لبخند رضایتمدانه ای روی لبان لیلا خانم نقش میبندد +ان شاالله دامادیتو ببینم مادر. معراج سرش را بالا میاورد که به محض دیدن من،لبخند روی لبانش می ماستد. سرش را پایین میاندازد و خودش را جمع و جور میکند +سودا جان،شما قصد ازدواج نداری؟ معراج با جمله ی مادرش به سرفه میافتد لبخند مصنوعی میزنم،لیلا خانم با نگرانی حال پسرش را جویا میشود! بعد از چند دقیقه کلافه دستی به صورتش میکشد و زمزمه میکند؛خوبم انگار او هم بی حوصله است که با عجله من و مادرش را تنها می گذارد +خب نگفتی سودا جان؟ دستانم را در هم گره میزنم و در چشمانش نگاه میکنم _نه لیلا خانم من فعلا قصد ادامه تحصیل دارم قسمت اول جمله ام دروغ بزرگی بود! کاش میتوانستم بگویم دروغ است کاش میتوانست بفهمد که من چقدر عاشقم +موفق باشی _ممنون. معراج به سمت حیاط ویلا قدم برمی دارد که با یادآوری اینکه موبایلم دست او جا مانده بلند میشوم و با ببخشید کوتاهی لیلا خانم را ترک میکنم و به سمت حیاط حرکت میکنم نسیم خنکی صورتم را نوازش میکند که لبخندی روی لبانم نمایان میشود قدم های آهسته ای به سمت معراج برمی دارم با دیدن من تعجب میکند اما چیزی نمی گوید مقدمه چینی را برای صحبت با او کنار می گذارم چون میدانم بی فایده است،پس بی درنگ می گویم: ببخشید پاسخی نمی دهد و همچنان نگاهش به موبایلش است _گوشی من پیش شمااست؟ بعد از یک مکث طولانی پاسخ میدهد: درسته،یادم رفته بود. با جمله اش قلبم برای بار هزارم ترک برمی دارد چیزی به نابودی قلبم نمانده بود او قصد دارد به من بفهماند که چقدر برایش بی اهمیت هستم +منتظرم بمونید،الان برمیگردم سری تکان میدهم که به خانه میرود. با خودم تکرار میکنم" اون تو رو دوست نداره بغض راه گلویم را میبندد اما مانع بارش اشک هایم میشوم با صدای بم و مردانه اش سرم را بالا میگیرم بدون هیچ مکثی کیفم را تحویلم میدهد _ممنون +خواهش میکنم به موبایلم نگاهی میاندازم،خاموش است وارد پذیرایی میشوم و به دنبال مهتاب میگردم _مهتااب،مهتاب مهتاب از اتاقش بیرون می آید +چته دیوونه چرا داد میزنی؟ _اولا اینکه دیوونه خودتی،دوما داد نزدم خیلی آروم صدات کردم سوما.. میان حرفم میپرد +آها اون وقت این آرومت بود الان؟ _هیس ساکت!بزار سومی رو بگم سوما:دیوونه خودتی +اینو دوبار گفتی که +آره تاکید لازم بود با خنده می گوید:بخدا تو خُلی _اون داداشت رنگ پریده ی مهتاب توجهم را جلب میکند متعجب به حرکاتش نگاه میکنم نفسش را حبس کرده و به پشت سر من مینگرد. سعی دارد با اشاره چیزی را به من بفهماند که با فهمیدن منظورش،قلبم مانند گنجشگ میزند با استرس برمیگردم که... نویسنده:مریم مرادی 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
حـنـیـفـا ¹²⁸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗وصال عشق💗 #پارت_40 آهسته روی مبل مینشینم و به گفتگوی معراج و مادرش گوش میسپارم لیلا خ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗وصال عشق💗 معراج را میبینم،گونه هایم از خجالت سرخ میشود. برای اولین بار از حرفم پشیمان میشوم! سرم را پایین میاندازم با جمله اش میخکوب میشوم +داشتین میفرمودین،داداشش چی؟ لبم را میگزم و با دستانم روسری ام را مرتب میکنم _هیچی.. دست به سینه نگاهش را به مهتاب میدوزد مهتاب لبخند ژکوندی به چهره اش میپاشد +داداش،سودا میخواست ازت تعریف کنه چشمانم از تعجب گشاد میشود و دهانم از پرت و پلا هایی که مهتاب می گفت باز می ماند _من؟ با بالارفتن ابروان مهتاب،سری تکان میدهم و حرفش را تایید میکنم +خب کاری داشتی داداش؟ معراج پاسخ میدهد:اومدم بگم که شام آماده است +باشه الان میایم،ممنون معراج از ما دور میشود بعد از چند دقیقه چهره ی مهتاب قرمز میشود و صدای خنده هایش در گوشم میپیچد _چرا میخندی؟ اشکی که به علت خنده در چشمانش جمع شده را با دستانش پاک میکند +وای دختر.. قیافه معراج رو ندیدی موقعی که گفتم تو ازش تعریف کردی! _یعنی خاک برسرت مهتاب +این به جای تشکر کردنته؟ _گند زدی ازت تشکر کنم؟ +من فقط خواستم خرابکاری جنابعالی رو جمعش کنم _مثلا جمعش کردی؟ با اخم ساختگی می گوید؛ برو بابا خوبی هم به تو نیومده نفسم را عصبی فوت میکنم _من چرا باید از داداش تو تعریف کنم؟ با جمله ی مهتاب احساس میکنم لحظه ای جریان خون در رگانم متوقف میشود +چه می دونم شاید عاشقش شده باشی _خواهش میکنم چرت نگو +یعنی باور کنم تو تا به حال عاشق نشدی نگاهم را از او میدزدم تا متوجه ی طوفان درون چشمانم نشود _معلومه که باید باور کنی +به من نگاه کن با تردید در چشمان زل میزنم +تو.. از قسمت بعدی جمله اش هراس دارم او متوجه ی عشق من شده بود؟ میان حرفش میپرم: وای اصلا نزاشتی من حرف بزنم خواستم بهت بگم میشه شارژرت رو بهم بدی؟ +مگه خودت شارژر نداری؟ _چرا ولی خب حوصله ی رفتن به اتاقمو نه ندارم +خیلی پرویی _خوبی از خودته عزیزم سری به نشانه تاسف تکان میدهد و به اتاقش میرود بعد از چند دقیقه انتظار کشیدن برمیگردد و شارژرش را به دستان من میسپارد _ممنون +خواهش میکنم اما یادم نرفت که جواب سوالمو ندادیا خودم را به نشنیدن میزنم و به سرعت مهتاب را ترک میکنم به دنبال پریز برق میگردم که با یافتن یک پریز با ذوق میدوم قبل از اینکه بتوانم عکس العملی نشان دهم معراج روبه روی ام ظاهر میشود و حتی فرصت فکر کردن را از من میگیرد نگاهم به چهره اش است و مبهوت به او خیره شده ام نمی دانم چرا نمی توانم شارژر را به پریز برق وصل کنم _اه چرا نمیشه متوجه ی لبخند ملیح روی لبانش میشوم به چه دلیل لبخند میزد؟یعنی من را مسخره میکرد؟ معراج تمام احساساتم را به بازی گرفته بود _تلاش نکنید سوالی به او خیره میشوم +اون پریز نیست دیواره کمی فکر میکنم و تازه متوجه ی جمله ی او میشوم به شارژر چشم میدوزم فقط داشتم وقتم را بیهوده تلف میکردم و شارژر را به دیوار میکوبیدم لبم را میگزم و لبخند خجولی میزنم _ای وای بعد از متصل کردن موبایلم به شارژر دستانم را درهم گره میزنم و نگاهم را به زمین میدوزم احساس میکنم اکسیژن برای نفس کشیدن کم اورده ام که اینطور تقلا میکنم +حقیقتش میخواستم یه چیزی بهتون بگم قلبم بی قرار میشود یعنی ممکن بود؟ممکن بود حرف های دلم را از زبان معراج بشنوم؟ نویسنده:مریم مرادی 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
「﷽ 」
آرزو هاتو بغل کن تا خدا هست زندگی هست.. @Hanifa38
الله اکبر..🇮🇷✊🏻 الله اکبر..🇮🇷✊🏻 الله اکبر..🇮🇷✊🏻
شماره تلفن حرم امام حسین علیه‌السلام 📞      1640 مستقیم به میکروفن ضریح امام حسین(علیه السلام) وصله، هر درد دلی دارید به آقا بگید. (بدون پیش شماره است) کاملا رایگانه تا آخر شب وصله التماس‌دعا نشر بدید شاید کسی دلتنگ حرم باشه @Hanifa38
حـنـیـفـا ¹²⁸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗وصال عشق💗 #پارت_41 معراج را میبینم،گونه هایم از خجالت سرخ میشود. برای اولین بار از حر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗وصال عشق💗 +اگه توی این مدت از رفتار بنده به هر دلیلی اذیت شدید معذرت میخوام،حلال کنید شما برای من جای مهتاب خواهرم هستید هر مشکلی براتون پیش اومد میتونید روی من حساب کنید. هضم حرف هایش کمی برایم سخت است چه می گفت؟یعنی نمی دانست در قلب من چه میگذرد؟ یا خودش را به ندانستن میزد؟ چطور میتوانست انقدر راحت احساسات کسی را به بازی بگیرد؟ بهت زده به جای خالی معراج چشم میدوزم قطره ی اشکی از چشمانم سر میخورد و روی دستانم می افتد چقدر خوش باور بودم که فکر میکردم قرار است من را از رازهای قلبش باخبر کند با دستم اشک چشمانم را پاک‌میکنم و با لبخند تعصنی به سمت سفره ی شام حرکت میکنم کنارمادرم جای میگیرم،نمی دانم از بداقبالی من است که همیشه روبه روی او قرار دارم یا مرموزی این مرد!! با این که غذای مورد علاقه ی من قیمه است اما از گلویم پایین نمی رود انگار که تکه ای سنگ را قورت میدهم به همان اندازه سخت،بی مزه و سرد هر قاشقی را که با زحمت بالا میاورم تا به دهانم برسانم با نگاه کردن به او و به یادآوردن جملاتش بهم میریزم. اخ معراج تو نمی دانی که در این مدت با من چه کردی تو نمی دانی با همین رفتار های سرد و خالی از احساساتت چه بر سر قلب بیچاره ی من آوردی. گناه قلب من فقط عاشق شدن است؟ فکر نمیکردم روزی برای عاشقی باید تاوان پس بدهم اگر این سفر به پایان میرسید آن وقت با این بی قراری قلبم چه میکردم؟ چقدر می توانستم تحمل کنم دوری اش را یک روز،یک هفته یا یک ماه.. یعنی بعد از این سفر معراج من را فراموش میکرد؟ اصلا برایش فرقی داشت بود و نبود من؟ پاسخ سوالم را میدانستم او حتی رنگ‌چشمانم را نمی داند تا به حال صورت من را به وضوح دیده بود؟ از علایق من چطور،با خبر بود؟ سنگینی نگاهش را برای یک لحظه احساس میکنم اما نه..حتما خیالاتی شده بودم واگرنه او برای نگاه کردن به من خودش را به زحمت نمی اندازد چرا نمی توانستم از او متنفر شوم؟ بعد از این همه اتفاق که پشت سرهم رخ دادن و به من ثابت شد برایش اهمیتی نداشتم و ندارم چرا هنوز بر این باور بودم که او هم من را دوست دارد؟، چرا انقدر ساده لوح بودم؟ چرا روزنه ی امید در قلبم دیده میشود؟ من چقدر عوض شده بودم من همان سودا هستم که امثال این مرد را روزی به سخره میگرفتم؟ نه انگار که آن سودا با رفتارات و عقایدش در قلبم کشته شده تیرش با کمان معراج به قلبم برخورد کرده معراج دختری را که سالها خودش را گم کرده بود را نجات داد راه نشانش داد و بعد خودش از مسیر دیگری رفت با گفتگوی مادرم و لیلا خانم از فکر بیرون‌میایم +خداروشکر بالاخره این پسرماهم راضی به ازدواج شد مادرم لبخندی به چهره اش میپاشد +حالا با علیرضا صحبت کردم قراره بعد از این سفر بریم خواستگاری خواب میدیدم نه؟ چرا معراج چیزی نمی گفت؟چرا هیچ مخالفتی نمیکرد؟ آه که من حتی از آن دختر ناشناس هم برایش بی ارزش تر بودم مادرم با خوشحالی می گوید: به سلامتی حالا کی هست این دختر خوش شانس؟ با حرص چند قاشق برنج در دهانم میگذارم و با سرعت برای خودم آب میریزم تا شاید حرارت آتشی که درونم ایجاد شده را کمتر کند +آشناست،دختر خواهرمه با جمله ی لیلا خانم آب در گلویم میپرد و به سرفه میافتم مادرم به کمرم میکوبد و مهتاب جویای احوالم میشود به سختی نفس میکشم جویده جویده می گویم:چیزی نیست خوبم نگرانی مادرم کمتر میشود و بعد از مکث کوتاهی به همان مکالمه ی تنفرآمیز می پردازد *** با رفتن برق و تاریکی سالن؛ نگاه گذرایی به اطرافم میاندازم،هیچ چیز دیده نمیشود و کل سالن در تاریکی مطلق فرو رفته است! با صدای لرزانی مادر و پدرم را صدا میزنم اما گویا کسی صدایم را نمیشنود چند قدم برمی دارم که حضور کسی را درکنارم احساس میکنم _مهتاب پاسخی نمیدهد که مضطرب بار دیگر صدایش میزنم _مهتاب تویی؟ ناگهان دستش روی شانه ام قرار میگیرد که از ترس جیغ میکشم. دستش روی دهانم قرار میگیرد که احساس خفگی میکنم و برای نفس کشیدن تقلا میکنم بعد از کنار رفتن دستش آرام زمزمه میکند: هیس آروم، منم مهتاب چند نفس عمیق میکشم _چکار میکنی؟داشتی خفم میکردی +شرمنده‌گفتم جیغ میکشی الان همه نگران میشن عصبی می گویم؛ نویسنده:مریم مرادی 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
حـنـیـفـا ¹²⁸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗وصال عشق💗 #پارت_42 +اگه توی این مدت از رفتار بنده به هر دلیلی اذیت شدید معذرت میخوام،
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗وصال عشق💗 چرا صدات کردم جواب ندادی؟ +خواستم یکم بترسونمت اخم میکنم _اصلا هم نترسیدم +معلوم بود با صدای لیلا خانم توجهم جلب میشود +دخترا کجایین؟ مهتاب پاسخ میدهد:همین جا ما خوبیم به چهره ی مهتاب که بیشتر از قبل قابل تشخیص است مینگرم _چرا برق رفته؟ +نمی دونم فعلا داداشم رفته ببینه ایراد از کجا بوده _آها صدای قیژ قیژ در ورودی سالن ترسم را چندبرابر میکند که به محض شنیدن صدای معراج آرام میشوم +برق کل محل رفته بعید میدونم تا چند ساعت دیگه هم درست بشه آهسته غر میزنم: آخه به این میگن سفر؟همش دردسر و بدبختی با احساس تنهایی مهتاب را صدا میزنم _مهتاب کجا رفتی؟ با نگرانی چند قدم برمیدارم که محکم با دیوار روبه رویم برخورد میکنم و روی زمین پخش میشوم دستم را روی سرم میگذارم با احساس درد صدای ناله ام بلند میشود مهتاب هول و هراسان خودش را به من میرساند و نجوا میکند: یا خدا با خودت چکار کردی تو؟ _داشتم دنبال تو میگشتم خوردم به دیوار +وای ببخشید داداشم کارم داشت مجبور شدم تنهات بزارم _عیب نداره +بیا بریم تو حیاط _حیاط برای چی؟ +همه داخل حیاطن بعد تو تازه میپرسی چرا متعجب به دنبال مهتاب حرکت میکنم وارد حیاط میشوم،چراغ موبایل پدرم که با صورتم برخورد میکند باعث میشود چشمانم را ببندم و نتوانم به خوبی محیط مقابلم را ببینم   مادرم با دیدن من هین بلندی میکشد و با دستش به صورتش میکوبد تمامی نگاه ها به سمت من برمیگردد،معذب به مادرم نگاه میکنم +صورتت چی شده؟ _هیچی +چرا گوشه ی ابروت کبود شده سودا؟ _آهان خوردم به دیوار لبش را میگزد +حواست کجا بود؟ _تاریک بود خب..ندیدم چیزی نمی گوید سکوت حکم فرما میشود آقا نفس نفس زنان خودش را به ما میرساند و سکوت را میشکند +از همسایه ها پرسیدم علت رفتن برق رو کسی نمی دونست اما برق کل محل رفته _نمی دونید کی برق میاد؟ +والا فکر نکنم تا یکی دوساعت دیگه هم برق بیاد با اندیشیدن به اینکه قرار است چند ساعت دیگر در همین وضعیت بمانیم اخم میکنم +بهتره دیگه بریم بخوابیم دیروقته، تا صبح احتمالا درست میشه درتایید صحبت های آقا علیرضا به تکان دادن سرم اکتفا میکنم با توافق جمع هرکس به سوی اتاقش میرود وارد اتاق تاریکم میشوم و با فکر کردن به تنهایی در این فضای تاریک میلرزم پاورچین پاورچین به سمت تخت حرکت میکنم و خودم را روی آن پرتاب میکنم با برخورد به تخت و فرو رفتن در آن، لبخندی میزنم چشمانم کم کم بسته میشود و به خواب میروم با صداهای عجیبی که میشنوم از خواب میپرم کمی به اطرافم نگاه میکنم آهسته از روی تخت بلند میشوم پرده را کنار میزنم و از پنجره به حیاط ویلا چشم میدوزم.. ! با ظاهر شدن مردی روی در ویلا زبانم بند می آید دزد؟ دزد آمده بود؟ نفس در سینه ام حبس میشود و عرق سردی روی پیشانی ام مینشیند چه اتفاقی در انتظارمان بود؟ باید هرچه زودتر بقیه را از این اتفاق باخبر میکردم پاهایم سست شده و نمی توانم قدم بردارم آب دهانم را به سختی قورت میدم و با هر زحمتی که هست خودم را به اتاق مهتاب میرسانم آرام روی شانه اش میزنم _مهتاب..مهتاب اما گویا مهتاب در خواب چندین ساله فرو رفته که اصلا صدایم را نمیشنود _مهتاب تروخدا بلندشو دزد اومده نویسنده:مریم مرادی 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸